رمان زنجیر و زر پارت ۱۵۴

4.5
(21)

 

 

 

 

-همه..همش همین بود. من بی‌تقصیر نیستم اما اگه… اگه اون نبود شاید اصلاً هیچکدوم از…

 

-بسه به اندازه کافی حرفاتو شنیدم…دیگه بِبُر صداتو.

 

-اون… اون بسته

 

-حلش می‌کنم اما…

 

انگشت اشاره‌اش را محکم جلوی صورتش تکان داد.

 

 

-با اولین اشتباهی که بکنی اون مدارکو نه تنها برا بابات، نه تنها برا زن و بچت بلکه برا هر کس و ناکسی که بشناستت، هر کسی که فقط اسمی ازت به گوشش خورده باشه می‌فرستم!

 

 

مرد تند تند سرش را بالا و پایین کرد.

 

 

-هیچ کاری نمی‌کنم ق..قول می‌دم.

 

 

نیم نگاهی به عماد انداخت و همراه آدلر از انبار بیرون زد.

 

 

بیشتر از انکه عصبانی باشد بهت زده بود.

 

درد آن دختر چه بود…؟!

 

 

-قربان می‌شه یه سوال بپرسم؟

 

 

دزدگیر ماشین را زد و پشت فرمان نشست.

 

 

-بپرس

 

-منظورتون از مدارک دقیقاً چی بود؟ ما که چیز خاصی دستمون نیست آره درسته تونستیم آمارشو از کسایی که پیشش کار می‌کردن داریم ولی تقریباًً می‌شه گفت مدرکی نداریم!

 

 

نفس عمیقی کشید.

 

 

-هیچوقت حرف مردمو دست کم نگیر، وقتی چند نفر یه چیزی تایید کنن دیگه کسی دنباله مدرک نمی‌گرده.

 

-بسته چی؟!

 

-بسته چی؟!

 

-تا جایی که می‌دونم بسته‌ای در کار نیست یعنی چیزی برای کسی نفرستادیم.

 

-چه انتظاری داشتی؟ قرار نیست بخاطر این بی‌شرف یه پیرمرد مریضو آزار بدم که!

 

 

آدلر دیگر نتوانست ساکت بماند و بلند بلند خندید.

 

 

-نمی‌دونم چی باید بگم واقعاً دیگه نمی‌دونم… حرف ندارید.

 

 

لبخندی زد و ماشین را روشن کرد و سریع راه افتاد.

 

 

نوبتی هم که باشد نوبت فسقلی حرف گوش نکن و لجبازش رسیده بود…!

 

 

وقتش رسیده بود که یک تربیت درست و اساسی برایش اعمال کند، چیزی که دخترک را به تنظیمات کارخانه‌اش برگرداند و او را متوجه جایگهشان در زندگی یکدیگر بکند!

 

 

 

 

چیزی که از آن مطمعن بود این بود که دیگر طاقت اینکه افرا در همچین موقعیت هایی گیر کند را نداشت.

دیگر طاقت ناراحتی و گریه های پرالتماسش را نداشت و این‌بار برای اینکه خیالش از این بابت راحت شود، هر کاری می‌توانست انجام می‌داد و حتی اگر مجبور می‌شد، قلب خود را در سینه لِه می‌کرد اما چنان درسی به افرایش می‌داد که تا عمر دارد نتواند آن را فراموش کند…!

 

 

_♡____

 

افرا:

 

 

با بسته شدن در چشمانم کامل باز شدند.

 

نور ضعیف چراغ سالن به داخل اتاق تابیده شد و استرسم را بیشتر کرد.

 

نشستم و دستی به گردن عرق کرده‌ام کشیدم.

 

پس بالأخره آمد!

 

از معدود زمان هایی بود که با آمدنش به جای شوق و دلتنگی، اضطراب یقه‌ام را می‌گرفت.

 

 

بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. برخورد کف پاهایم با زمین سرد، انقباض تنم را بیشتر می‌کرد.

 

 

پشت به من ایستاده و در حال نوشیدن آب بود.

 

 

-اروند

 

 

مکث کرد اما برنگشت.

 

 

-نخوابیدی!

 

-منتظر تو بودم.

-…

 

-کجا بودی؟ با… با اون مرد چیکار کردی؟ حالش خوبه؟ بهوش اومد دیگه مگه نه؟!

 

 

با تاخیر به طرفم چرخید.

 

 

با دیدن ته ریش درآمده و لباس هایش که مثل همیشه مرتب و اتو کشیده نبودند، لب گزیدم.

 

 

خیلی کم پیش می‌آمد تا این حد آشفته شود و همه‌ی این ها جز من و اشتباهاتم و تصمیمات غلطم، تقصیر چه کسی بود…؟!

 

جز من تقصیر چه چیزی یا چه کسی می‌توانست باشد…؟!

 

 

-باتوئم خب یه چیزی بگو.

 

 

ابرو بالا انداخت.

 

 

-ممنون عزیزم منم خوبم. اصلاً لازم نیست یه بارم نگران شوهر خودت باشی به هر حال اِنقدر موضوعات مهمتری برات وجود داره که من توش گمم خداروشکر!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x