به سختی اشکم را در حدقه چشمانم حفظ کردم.
-اروند چرت نگو من چطور میتونم نگران اون آدم باشم آخه؟ من فقط…
نزدیکم شد و با لبخندی تلخ دستی به موهای رهایم کشید.
-نترس میدونم نگرانش نیستی حتی مطمئنم عزیزم چون تو خیلی وقته جز خودت و حفظ شخصیت مصنوعیی که ساختی، نگران هیچ چیز و هیچکس نمیشی. حالا که خیلی کنجکاوی بهت میگم، بهوشم اومد حالشم خوبه حداقل از من و تو یکی بهتره.
-ک..کاریش نکردی؟!
خودم هم نمیدانستم دلم میخواهد جوابش بله باشد یا خیر…!
میخواستم آن مرد جزای غلط اضافهاش را بِکِشَد اما نمیخواستم اروند بخاطرش به دردسر بیفتد.
-گفتم که خوبه.
دستش را مقابله صورتم گرفت و ادامه داد.
-یه درس کوچیک یه درس خیلی… خیلی کوچیک بهش دادم تا دیگه هر وقت یه دخترو تنها دید، سریع از خودش درنیاد!
نفس راحتی کشیدم و بیمار بودم که دلم خنک شد؟!
هر چقدر هم میخواستم لجبازی کنم نمیشد که ممنونش نباشم.
-مرسی… مرسی که مثل همیشه کمکم کردی.
با نیشخندی که زد قلبم تیر کشید.
-فردا هستی میاد دیدنت، میدونی که حاملهس حواستو جمع کن ناراحتش نکنی وگرنه کلاهمون بدجوری میره تو هم افرا خانوم بعدا نگی نگفتی!
-حواسمو جمع کنم؟! یعنی چی؟!
-یعنی به هیچ وجه حق نداری یه زن حاملهرو با اون زبون نیش دارت ناراحت کنی. هستی تو هیچ کدوم از اِتفاقاتی که برات افتاده مقصر نیست پس در مقابلش خودتو کنترل کن!
تا عمق وجودم سوخت…!
حق نداشت این کار را با من بکند. خیلی وقت بود که یادم داده بود همیشه من بیشتر از هر کَس و هر چیز دیگری اولویتش هستم و نمیتوانست اِنقدر راحت و با همچین تلخی کَس دیگری را جایگزینم کند!
-نگران نباش آقااروند اونقدرا هم که ف..فکر میکنی هیولا نشدیم!
-امیدوارم همینطور باشه.
-…
-خستهم میرم بخوابم شب بخیر
چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد!
قصد کرده بود مرا دیوانه کند؟!
بیشَک هیچ قصدی جز این نداشت!
حرصی بازویش را گرفتم.
-صبر کن ببینم… همه حرفات همین بود؟!
متفکر گفت:
-آره!
-اروند
-انتظار داشتی چی بشنوی؟
-تو واقعاً میخوای منو دیوونه کنی مگه نه؟ اینجوری میخوای تنبیهم کنی! بعد دو روز پاشدی اومدی چندتا جمله تیکه دار میندازی و میذاری میری انگار نه انگار منو تو خونه حبس کردی، انگار نه انگار گوشیمو ازم گرفتی و ارتباطمو با دنیای بیرون قطع کردی، خیلی ریلکس بدون اینکه حال من برات اهمیتی داشته باشه، جای اینکه نگران من باشی، میای بهم هشدار میدی که مراقب رفتارم با هستی باشم! همین؟ یعنی ارزشم برات همینقدره؟!
خسته نگاهم کرد و بغض داشت خفهام میکرد.
من به این رفتارهایش عادت نداشتم حتی اگر تمامه دنیا آزارم میدادند اهمیتی نداشت!
اگر همهی انسان ها مرا به ناسزا میبستند ذرهای مهم نبود اما اروند، او تنها نقطهی عطفم بود.
تنها تکیه گاهم… حتی اگر نمیخواستم قبول کنم، بعد خدای بالای سر تنها امیدم بود!
خودش هم این ها را میدانست.
مطمئن بودم که میداند. اگر از قلب و حس و واقعیام خبر نداشت، خیلی زودتر از این ها مرا به حال خودم رها میکرد. زیرا این مهمترین بُعد شخصیتیاش بود.
هر کسی که ذرهای او را میشناخت، میدانست که اروند کامکار به هیچ عنوان کسی را بالاجبار کنار خود حفظ نخواهد کرد… اگر میمُرد هم این کار را نمیکرد!
-من دیگه از ارزش دادن به کسی که ارزش خودشو نمیدونه، از دوست داشتن کسی که خودش خودشو دوست نداره، خیلی خسته شدم افرا… باور کن که خیلی زیاد خسته شدم!
قطره اشکم که بازیگوشانه چکید، سریع نگاه دزید و ادامه داد.
-بهم ثابت کن میتونی به جای نفرتی که تو قلبت جمع کردی از عقله کوچولوی خوشگلت استفاده کنی، اونوقت منم هر دری که بخوایرو برات باز میکنم!
-پس یعنی تو..توئم در مقابله من مثل اونا شدی؟ توئم… توئم شبیه تاشچیان ها شدی!
یک قدم جلوتر آمد…
لب هایش را به پیشانیام چسباند و عمیق بوسید.
سرش را جایی میان گردن و گوشم بُرد و خیلی آرام لب زد؛
-اونی که شبیه تاشچیانا شده من نیستم، تویی! بیرحم، خودخواه، بیمنطق و بیاحساس… تبریک میگم خانومم بالاخره اِنقدر تلاش کردی تا تونستی شبیه نفرت انگیزترین آدمایی که جفتمون تو همهی زندگیمون دیدیم، بشی. این حال و روز حالبههمزنت مبارک جفتمون…!
بعد از اتمام جملهاش بوسهی ریزی به پایین گوشم زد و مستقیم سمت اتاق مهمان رفت.
تنم به شدت میلرزید و زانوهایم توانایی نگه داشتن وزنم را نداشتند.
مبهوت، با روحی بیمار و شخصیتی ویران شده خودم روی مبل انداختم.
نمیشد… نفسم دیگر بالا نمیامد.
به شکم روی مبل افتادم و سرم را داخل کوسن های رنگی رنگ فرو بُردم.
جیغ زدم و از ته دل گریه کردم.
از اعماق وجودم گریه کردم. با عصبانیتی که منشأ اصلیاش را نمیدانستم، حرصی که نمیفهمیدم دقیقاً متوجه خودم است یا دیگران، مشتم را به مبل کوبیدم و جیغ زدم.
زار زار گریه میکردم. تک تک استخوان هایم خورد شده بودند.
نفهمیدم چقدر در خود پیچیدم و چقدر اشک ریختم اما زمانی که سر بلند کردم، سیاهی مطلق شب رفته و گرگ و میش جایش را گرفته بود.
از گریهی زیاد گوشهی چشم هایم میسوخت و نمیتوانستم سکسکهام را کنترل کنم.
نگاهم که به در بستهی اتاقش خورد، بغض نشسته در گلویم بیشتر شد.
هر بار که میامد هر چقدر خواهش میکرد که شب را کنار هم بخوابیم قبول نمیکردم.
با بیرحمی میگفتم اگر فقط یک شب برای کنارت خوابیدن مجبورم کنی، قسم میخورم که فردا صبحش مرا نخواهی دید و به هر قیمتی که شده باشد ترکت میکنم!
ناراحت نگاهم میکرد و میگفت، از دلتنگی نفسش گرفته. قول میداد که حتی سرانگشتش هم به تنم نخورد. میگفت برای نفس کشیدن نزدیک من دلش بال بال میزند و چه میشود اگر فقط یه این بار را به حرفش گوش دهم؟!
و من بی رحمانه و برای اینکه خودم هوایی نشوم، خواستهاش را رد میکردم.