رمان زنجیر و زر پارت ۱۸۸

4.3
(34)

 

 

 

 

 

در همان حال برای خود خط و نشان کشید که باید خودت را کنترل کنی!

 

 

نباید با حرکات تند و وحشیانه معصومیت دست‌و‌پا دار را بترسانی و به جهنم که سال ها منتظر این لحظه ها بودی!

 

 

آرامش دخترک اولویت است…

آرامش دخترک اولویت است…

 

با غرش بیشتری برای خود تکرار کرد؛

 

آرامش دخترک اولویت است!

 

 

کار دکمه ها که به پایان رسید، آرام شومیز افرا را از روی شانه هایش پایین انداخت و با نمایان شدن بدن بی‌نقص و نیمه برهنه، نفس خودش بیشتر گرفت و شوک افرا هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد.

 

 

-هییش… آروم.

 

 

سر جلو برد و خیلی لطیف آن غنچه لب هایی که برای او حکم بهشت داشت را به دهان گرفت و سر صبر شروع به بوسیدنش کرد.

 

 

حس گوشت لذیذ و لطیف زیر لبانش و خونی که تند و سریع به جریان افتاده بود، باعث شد که چشمانش بخاطر حس خوب رسیدن نیمه باز شوند و پرشورتر لبان کوچک را ببوسد و مالکانه‌تر در آغوش بگیرد!

 

 

آنقدر بوسیدتش تا افرا هم آرام شد و همراهی‌اش کرد.

 

گرچه آنقدر تشنه بود که دخترک نمی‌توانست سهم زیادی در بوسیدن داشته باشد.

 

مجبور بود به بوسیده شدن اکتفا کند اما همین پذیرش کوچک، دنیا دنیا برایش ارزش داشت و خیالش را راحت‌تر می‌کرد!

 

 

او یک فرد دنیا دیده بود.

شاید افرا خودش هم نمی‌دانست اما برای مردی مانند او تشخیص خواستن یا نخواستن یک زن مثل آب خوردن بود و بس!

 

 

وقتی شب ها دخترک در آغوشش جمع می‌شد.

 

وقتی در هر زمانی خواستار کنارش بودن، بود.

 

وقتی نگاهش می‌کرد و چشمانش بخاطر شور عشق به زیبایی تمام برق می‌زدند، همه نشان دهنده این بود که او هم خواستار جدی‌تر شدن است!

 

خواستار نزدیک تر شدن است…!

 

 

افرا ذوق زده از هیجان این رسیدن یک‌دفعه‌ای سعی می‌کرد بفهمد که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است!

 

 

آنقدر اروند همیشه خوددار بود که این روزها فکر می‌کرد شاید نزدیک ترشدنشان حالا حالاها اتفاق نیفتد و رویای صمیمت را باید در خواب ببیند.

 

نمی‌توانست بفهمد که اروند چرا یکدفعه‌ای تا متحول شده است و در واقع اهمیتی هم برایش نداشت.

 

مهم رسیدنشان بود…

مهم واقعی‌ شدن ازدواجشان بود…!

 

 

لب هایش که رها شدند، تازه یادش افتاد که نفسش حبس بوده و نگاه پر حرارت و پر عشق اروند دست و پایش را سست‌تر می‌کرد.

 

 

 

 

برای فرار از آن نگاه داغ بیشتر خودش را به سینه‌ی شوهرش چسباند و مطمئن بود که صورتش تماماً سرخ شده است.

 

 

اروند آرام موهایش را ناز کرد و سرش به طرف گردن نازک و ظریفش رفت.

 

 

وقتی شروع به زدن بوسه های ریز روی گردن خوش تراش دخترک کرد، افرا با دلضعفه پیشانی‌اش را به سینه‌ی ستبر اروند چسباند.

 

 

صدای کوبش های قلب اروند شبیه صدای برخورد موج به ساحل، آخرین انقباض های تنش را هم گرفت و بیشتر در آغوش شوهرش آرام گرفت.

 

 

در یک هیجان و آرامش پیچیده شده بود و رخوت تنش اجازه‌ی این که او هم مانند اروند دلبری کند را ربوده بود.

 

 

گرچه تقریباً آنقدر خام بود که هیچ نداند باید چه کار انجام دهد و همه چیز را به خود اروند سپرد.

 

 

-نترس… باشه عزیزم؟!

 

 

اروند با گفتن این حرف مابقی لباس هایشان را هم خیلی سریع بر کف حمام انداخت و با قدم های آرام هردویشان را به سمت وان بزرگ گوشه‌ی حمام برد.

 

 

افرا اما نمی‌ترسید بلکه آنقدر خجالت زده شده بود که دوست شد بلند بلند گریه کند.

 

 

هیچ نمی‌دانست از اینکه خود برهنه است بیشتر در حال مرگ است یا از نیمه برهنگی مرد مقابلش با آن عضله های سنگی که معلوم بود حاصل سال ها تلاش و ورزش های سنگین است، خودکشی کند.

 

 

قبل ترها پیش آمده بود که مقابل هم نیمه برهنه باشند اما این بار متفاوت بود…

 

 

نوازش شدن هایی که تغییر کرده و بوسه هایی که رنگ عوض کرده بودند، همه و همه تا مغز استخوانش را سرخ می‌کرد و می‌سوزاند.

 

اما بدترین و خجالت آورترین بخش این بود که با وجود معذبی‌اش هیچ جوره جدایی نمی‌خواست…!

 

مدام خودش را محکم‌تر به اروند می‌چسباند.

 

نفس های مرد را سنگین و عرصه را برای هردویشان تنگ‌تر می‌کرد.

 

 

 

 

اروند همانطور که می‌بوسیدتش و نوازشش می‌کرد، با ناز و نوازش او را همراه خودش در وان نشاند.

 

 

خیلی زود آب تنشان را دربرگفت و عضلاتشان را راحت‌تر و آرام‌تر کرد.

 

 

-عزیز من… عزیزدلم اِنقدر خوشگلی که دوست دارم فقط صبح تا شب بشینم نگات کنم.

 

 

افرا با قند هایی که در دلش آب می‌کردند، چشم بست و لبخند شیرینی زد.

 

 

لبخندش از چشمان تیزبین اروند که مثل یک شکارچی تماماً او را زیر نظر داشت، دور نماند.

 

فوراً آن لبخند شیرین را با یک بوسه‌ی محکم مهر و موم کرد.

 

 

می‌بوسید و وقتی مجبور به رها کردن آن شهد شیرین شد، فوراً گلو و ترقوه‌ی دخترک را بوس باران کرد تا مبادا مزه‌ی یار از زیر زبانش برود!

 

 

دقایق بسیار طولانی افرا ناز شد و اروند نیاز…

 

افرا پرستیده شدن به معنای واقعی را دریافت و اروند طعم پرستیدن عروسک را چشید.

 

 

بوسه ها، زمزمه ها، آغوش هایی که محکم‌تر می‌شد و قربان صدقه هایی که اروند نثار جسم و زیبایی های فوق‌العاده‌ی همسرش می‌کرد، همه چیز آن شب را زیبا و زیباتر کرد.

 

 

افرا آرام و سرمست چشم بسته بود و در انتظار کامل شدن شب زیبایشان بود.

 

 

اروند با لبخند پشت هر دو چشم عروسکش را بوسید و در حالی که خودداری برایش در این لحظات از هر چیزی سخت‌تر بود، ایستاد و افرا را هم گهواره وار در آغوشش بلند کرد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x