تند و با عجله جلو رفتم و وقتی که مطمئن شدم حرف هایم را جز همایون و صحرا کَس دیگری نمیشنود، سریع گفتم:
-میدونم کنجکاو شدی صحرا اما من واقعاً دوست ندارم دیگه در مورد گذشته صحبت کنم و خودتم دیدی که آهو چقدر ناراحت بود. خوشم نمیاد براشون عروس بازی دربیارم و غیبتشو پیش تو بیارم. چیزی که ازش حرف میزد مال امروز و دیروز نبود. یه چیزی بود برای سال ها پیش که هم من سعی کردم فراموشش کنم و هم اونا از اشتباه ناخواستهشون پشیمون شدن. همین… هیچ چیز خاصی دیگهای هم این وسط نیست.
چشمانش گرد شد.
-همین؟ افرا واقعاً توضیحت در مورد اتفاقی که امشب افتاد همینه؟!
سکوت کردم چرا که واقعاً دلم نمیخواست دوباره آن موقع ها را شخم بزنم و بدتر آنکه اگر فقط یک جمله میگفتم، باید از خیلی رازها و حقایقی که مربوط به رابطهام با اروند بود پرده برداری میکردم و من واقعاً این را نمیخواستم.
نمیخواستم به هیچ دلیل سوتفاهمی بین او و اروند ایجاد شود و من تازه تازه داشتم پازل های زندگیام را درست و اصولی کنار هم میچیدیم.
-عزیزم حق با افراجانه باز کردن پرونده های قدیمی به درد هیچکس نمیخوره، بهتره ما هم دیگه بریم ایلیا سرما نخوره.
با قدردانی به همایون خیره شدم و با آمدن بقیه مهمان ها، صحرا ناچاراً خداحافظی کرد و سوار ماشینشان شد.
هستی با لبخند در آغوشم گرفت و گونهام را بوسید.
-مرسی که مارو هم دعوت کردی.
-این چه حرفیه؟
چشمانش پر از حرف بود اما وقتی سکوتم را دید، مجبوراً نگاه سنگینش را گرفت و مشغول خداحافظی از بقیه شد.
چه قبول میکردیم چه نه، دوستی ما هرگز شبیه گذشته نمیشد.
ما در امتحان رفاقت شکست خورده بودیم!
سال ها دوری و ناراحتی باعث شده بود که یک دیوار بزرگ بینمان تشکیل شود و حال ما دونفری بودیم که در گذشته خاطرات خیلی شیرینی با هم داشتیم اما توان ساخت دوبارهی آن خاطرات را نداشتیم!
تنها کاری که میشد کرد این بود که سکوت کنیم و به حرمت همان گذشته ها درست و با احترام با یکدیگر رفتار کنیم.
_♡_
ذوق زده سرم را از پنجرهی ماشین بیرون بردم و جیغ بلندی کشیدم.
-هووو وای اروند خیلی حال میده. هوا عالیه میشه یه کم تندتر بری؟
صدای خنده مردانهاش بلند شد.
-بیا تو اِنقدر شیطونی نکن دختر
بلند خندیدم. موهایم روی صورتم کشیده میشد و نسیم ملایم و هوای گرگ و میش، چنان شارژم کرده بود که انگار نه انگار تمام دیشب را نخوابیدهام.
بعد از رفتن مهمان ها هنوز لباس هایم را هم عوض نکرده بودم که اروند مجبورم کرد در سریعترین حالت ممکن حاضر شوم!
حتی خودش هم یک چمدان کوچک از قبل برای هردویمان حاضر کرده بود.
شوکه مخالفت کردم اما اصرار داشت که کِیف مسافرت به همین ناگهانی بودنش است!
به آمادگی نداشتن از قبل و حال که تا دو سه روز آینده کار خاصی ندارد، وقتش رسیده که کمی با هم تنها باشیم!
سپس منه حیران را به دنباله خود کشاند.
در سیاهی شب به دل جاده زدن آن هم با کسی مثل اروند، دقیقاً شبیه یک شهربازی رفتنه شیرین و ناگهانی بود و چه حیف که تاکنون نتوانسته بودیم این حس ها را کنار هم تجربه کنیم.
ابتدای راه خسته و کمی نگران بودم.
از یک طرف آسمان تیره شب چشم هایم را ترغیب به خوابیدن و از طرفی دیگر دوباره حرف های تانیا در سرم چرخ میخورد.
تا وقتی که مهمان ها و سروصدایشان بودند، خبری نبود اما مثله روزهای گذشته وقتی سکوت چیره شد، تصویر تانیا شبیه یک غول وحشتناک برای خود فرمانروایی میکرد.
با گذشته هر دقیقه، صحبت های اروند که تماماً دلم را به ضعف میانداخت، گونه هایم را سرخ و قلبم را هیجان زده میکرد، کم کم جای تانیا را پر کردند.
از خودم عصبانی بودم. چرا که دقیقاً شبیه مارگزیدهای شده بودم که از ریسمان سیاه و سفید هم میترسید و حرف های دروغین و احمقانه تانیا نباید این چنین سستم میکرد!
نباید میترساندتم و من به خود قول قوی شدن داده بودم!
تانیا و حرف هایش را درون سیاهچلهای انداختم و درش را مهر و موم کردم تا با اروند همراه شوم و چیزی نگذشت که صدای قهقهه هایمان در فضای کوچک ماشین پیچید و یک آرامش عمیق در دلم نشست.
شاید این لبخند خدا به روی ما بود و با وجود خوشحالیام نمیتوانستم حسرت نخورم.
بعد از چند سال ازدواج تقریباً این اولین مسافرت شیرین دو نفرهی مان بود و چه احمقانه فرصت و روزهای زیادی که داشتیم را باخته بودیم.
دقیقاً انتظار چه چیزی را داشتیم؟!
انتظار به مقصد رسیدن…؟!
فراموش کرده بودیم که زندگی دقیقاً شبیه این جاده، تنها یک مسیر بیمقصد است و زندگی کردن به معنای استفاده تمام و کمال از همان روزمرگی هاست؟!