-آخ اروند سوختم.
حولهی داغ را با چشم غرهای درست درمان به گوش و گردنم چسباند و برای بار هزارم در آن چند ساعت غرغر کرد.
-هزار بار بهت میگم بیا تو، خانوم نصفش از ماشین بیرونه یهو پیاده میشدی خب چه کاری بود!
از شانس بسیار خوبم وقتی رسیدیم و دوش گرفتم، گوش های بینوایم کیپه کیپ شدند و درد گرفتند.
وقتی فهمید، با غرغرهایش دیوانهام کرد.
-بابا آب رفته تو گوش هام چه ربطی به باد و بیرون بودن از ماشین داره آخه؟
چشم تنگ کرد و ساق پایم را نیشگون گرفت.
-آی اروند
-باشه پس حالا که گردن گیرت خرابه اون سورپرایزی که بهت گفته بودم، فعلاً کنسله. هر وقت کامل خوب شدی نشونت میدم!
صاف سرجایم نشستم و چشمانم گرد شدند.
-یعنی چی کنسله؟ از وقتی اومدیم به بهونه همون سورپرایز تو خونه نگهم داشتی حالا میگی کنسله؟!
خونسرد شانه بالا انداخت و تلویزیون را روشن کرد.
-یه کمم خستهام فعلاً بمونیم خونه بهتره.
لب هایم ورچیده شد.
سورپرایزهایش حرف نداشتند و عادت کرده بودم که همیشه با مهربانی نشانم دهد اما انگاری اینبار بدجوری حرصش را درآورده بودم.
-اروند؟
-هوم؟
نیم تنهام را جلو بردم.
-اروند؟
-بله؟
نگاهش را به تلویزیون دوخته بود.
بیشتر نزدیکش شدم.
-اروند جونم باشه قهر نکن احتمالاً یه کوچولو هم هوای خنک تو دردم تاثیر داشته اما الآن خیلی خوبم. باور کن. بریم سورپرایزتو نشونم بدی؟ هووم؟ جون من؟
با جون من گفتنم بالاخره نگاهش را به صورتم دوخت.
چشمانش از لب های ورچیدهام تا چشمانم که ایمان داشتم حال با گربهی شرک هیچ تفاوتی ندارد، کشیده شد و حالت نادم و پشیمانم را به نظاره نشست.
ابرو بالا انداخت و سیب آدمش تکان خورد. نگاه دزدید و چشمانش روی صورتم چرخیدند.
لب گزید و دستی به ته ریشش هایش کشید.
و من همچنان مثل جوجه اردک زشت به دنبال توجه و جلب رضایتش بودم!
-افرا
وقتی با مظلومیت تمام بلهای لوس و شبیه میومیو کردن های یک گربه کوچک گفتم، طاقتش طاق شد.
بلند زیر خنده زد و دستش را دور کمرم پیچید.
-میخورم من یه روز تورو چرا اِنقدر زبون باز شدی؟ این ادااطوارارو کی یادت میده آخه یه وجبی؟!
خوشحال از آشتی کردنش سریع روی پاهایش نشستم.
اما نیشه بازم با گاز محکمی که از گونهام گرفت، درجا از بین رفت و صدای جیغ بلندم در خانه پیچید.
فوراً جای گازش را بوسه باران کرد.
محکم به خودش فشارم داد و نوک بینیام را بوسید.
-میدونی من میمیرم برای شما دیگه؟
بازوی قویاش پشت گردنم و از این فاصله خیره چشمان خوشرنگش شدن، درد گونه که جای خود داشت، تمام دردهای روح و جسمم را از بین میبرد!
سر جلو بردم و لبخندش را بوسیدم.
-میدونم منم برای شما!
ابرویش بالا پرید و همانطور که در آغوشش بودم ایستاد و دستم را گرفت.
-نه دیگه نمیشه. زیاد شیرین شدی، دلم نمیاد سورپرایزتو بهت ندم!
خوشحال از موفقیت لب هایم را با زبان تر کردم و صاف ایستادم.
-موافقم.
-بــله شما بایدم موافق باشی خانوم کوچولو به هر حال اینهمه زبون ریختی که به همین برسی دیگه مگه نه؟
آرام خندیدم و او حرصی دو انگشتش را دو طرف صورتم گذاشت و همراه محکم بوسیدن غنچهی لب هایم گفت:
-آخ من قربون این نخودی خندیدنات!
عملاً دیگر نیشم جمع نمیشد و عجیب بود که تا به حال از خوشی زیاد نمرده بودم!
دستم را محکمتر گرفت و به سمت ورودی راه افتاد.
از خانه که بیرون زدیم، مسیر پشت ویلا را در پیش گرفت.
هوا تاریک و دوباره صدای موج ها بر فضا چیره شده بود.
بعد از چند دقیقه پیاده روی گفت:
-از اینجا به بعد چشماتو ببند بیا دنبالم.
-اروند نه!
-نه نه نکن برای من عروسک یالا ببینم حرف گوش کن. مگه نمیخوای سورپرایزتو ببینی؟
-معلومه که میخوام.
-بجنب پس
بالاجبار پلک هایم را محکم روی هم فشردم و هر دو دستش را گرفتم.
-مواظب باش به دیوار نخوری یه کم بیا سمت راست
-خوبه الآن؟
-آره آفرین. بیا… بیا… بیا… حالا وایسا همونجا!
-چشمامو باز کنم؟
-یه کم دیگه صبر کن، اوکیه حالا باز کن.
سریع به حرفش عمل کردم و وقتی که نور به چشمانم برگشت، نمیدانستم بخاطر شئ داخل دستش احساساتی شوم یا برای تصویر دریای نه چندان آرام پشت سرش و یا شاید هم برای هردویشان!