مانند اکثر وقت هایی که مضطرب میشدم، کنج دیوار روی زمین نشسته بودم.
تکیه به کمد دادم و نفس عمیقی کشیدم.
ضربان قلبم بالا رفته بود و به اویی که با حولهی دور کمرش مقابله آینه ایستاده و موهای کوتاه مردانهاش بخاطر قطره های آب برق میزدند، خیره شدم.
آنقدر غرق شده بودم که حتی نفهمیدم کِی از حمام خارج شده است.
-با شما نیستم من؟ پاشو از روی سنگ افرا
تانیا مرا با دوست نداشتن و از چشم این مرد افتادن تهدید کرده بود و اینکه حال خیلی متاسف بود، دقیقاً به چه دردی میخورد؟!
او مرا با اصلی ترین فرد زندگیام تهدید کرده بود!
از نقطه ضعفم سواستفاده کرده بود!
تا سشوار را روی کنسول گذاشت و به سمتم چرخید، سریع دکمهی کنار گوشی را فشردم تا قفل شود.
به هیچ عنوان نمیخواستم که بویی از حرف های تانیا برود. نه از تهدیدهای پوشالیاش و نه از عذرخواهی که بوی ماست مالی میداد!
-افرا؟
بالاخره شوک و ترس رفت و تا خواستم جوابش را دهم، شکم دردی که از شب قبل بیچارهام کرده بود دوباره خودی نشان داد.
به شدت قبل نه اما شب گذشته به حدی دردم زیاد بود که ساعتی در آغوشش گریه کردم و آخرین شب در ویلا بودنمان را با بینی آویزان و اشک های من گذراندیم.
درد نیشی به تنم زد و ناخودآگاه مشتم را روی شکمم فشار دادم.
چی شد؟ خوبی؟
-آره گرممه یکم دیگه بلند میشم.
اخم هایش درهم رفت و به سمتم چرخید.
هیب مردانه و اون عضلات زیادی چشمگیرش حتی در همین حالت هم دلم را به ضعف میانداخت و جذابیت، اصلیترین خصوصیت بارز این مرد بود!
-چرا اِنقدر عرق کردی؟ دوباره دردت زیاد شده؟!
از ترس اینکه دوباره سه پیچ شود که پیش دکتر برویم با نوک انگشت تلفن را به گوشهای هل دادم و سریع صاف نشستم.
-نخیر خیلیم خوبم. دوباره شروع نکنا اروند خجالت بکش مثلاً خودت دکتری تا یه ذره رنگم میپره گیر میدی بریم دکتر بریم دکتر… این چه عادتیه جدیداً پیدا کردی آخه؟!
حولهی حمامش را کناری انداخت و با بالاتنهی برهنه نزدیکم شد.
-رنگت پریده بیا بغلم ببینم.
آرام دست انداخت و دو طرف کمرم را گرفت.
از خداخواسته در آغوشش فرو رفتم و سرم را به سینهاش چسباندم.
بوسهای به فرق سرم زد و موهایم را خیلی نرم نوازش کرد.
-مطمئن باشم خوبی؟!
-خیالت تخته تخت!
-باشه پس… وسایلتو جمع کردی؟
-آره جمع کردم.
-خیلیخب من…
صدای زنگ موبایلش در فضا طنین انداز شد.
آرام آن را از روی تخت برداشت و نفهمیدم چرا به یکباره اخم هایش درهم رفت.
-کیه اروند؟!
دستی به زیر بینیاش کشید و با همان حولهی تنش از اتاق خارج شد.
-کاریه تو لباستو بپوش تا من اینو جواب بدم… الو؟
-…
-نه بگو میشنوم.
همین که رفت سریع موبایلم را از روی زمین چنگ زدم و بدون حتی یک نگاه به صفحهی پیامک ها خاموشش کردم.
امیدوار بودم تانیا واقعاً همانطور که گفته بود پشیمان باشد وگرنه مطمئناً اگر کوچکترین اشتباه کند، در نهایت جفتمان را ویران خواهد کرد.
_♡_
با صدای بوق بلند یک ماشین از خواب پریدم و هین بلندی گفتم.
-افرا؟ عزیزم خوبی؟!
نفس نفس میزدم و گلویم خشک شده بود.
با ذهنی که هنوز خواب بود، نگاهی به اطراف انداختم و چشمانم در نگاه نگران اروند قفل شد.
-افرا؟!
بغض کرده جلو رفتم و او همانطور که یک دستش بند فرمان بود، دست دیگرش را دور شانهام پیچید و تنم را به خود چسباند.
-هیـش آروم، آروم باش خواب بد دیدی؟
لب گزیدم و نمیدانم چرا اشک در چشمانم حلقه زده بود.
-عزیزم چرا…
-ا..اروند
صدای لرزانم را که شنید دستش دور شانهام محکمتر شد و ماشین را به کنار جاده هدایت کرد.
وقتی ایستادیم آن یکی دستش را هم روی گردنم گذاشت.
-جان اروند؟ ببینم من شمارو.
نگاهش کردم و از دیدن چشم های ناراحت او بغضم بیشتر شد.
خوابی دیده بودم پر از سیاهی!
سیاهی و سیاهی و سیاهی.
هیچ چیز نبود… هیولایی نبود اما نوری هم نبود!
و وقتی آن سیاهی مطلق با بوق بلند آن ماشین شکست، حسم دقیقاً شبیه افتادن از یک بلندی خیلی مرتفع بود.
و حال چرا بعد آن مسافرت فوقالعادهی مان، بعد آن همه خنده و تفریح تا این حد دلگرفته بودم…؟!
-افرام؟ خوبی عزیزم؟!
آرام لب هایم را با زبان خیس کردم.
-خو..خوبم نگران نباش.
-خواب بد دیدی؟!
یک خواب بدون نور خواب بد بود؟! آری بد بود!
هر جایی که نور نبود، هر تصویری که عشق نداشت، بد بود!
-تقریباً
-خیلی آروم خوابیده بودی نفهمیدم وگرنه حتماً بیدارت میکردم.
سر تکان دادم و نگاهی به دورواطراف انداختم.
کم مانده بود به شهر برسیم و اینطور که بوش میآمد تمام راه را خوابیده بودم.
-ببخشید که تنهات گذاشتم.
لبخند مهربانی زد.
-فدای سرت.
کمی گرفته بود یا من اینطور حس میکردم؟!
دست دراز کرد و با برداشتن بطری آب معدنی چند دستمال را خیس کرد و آرام روی صورتم کشید.
نفس عمیقی کشیدم و در دل به خود تشر زدم.
-خودت رو جمع کن دخترهی دیوونه میگن طرف خوشی زده زیردلش یعنی تو! آخه مگه چی شده که اِنقدر ناراحتی؟!
عجیب بود اما هر لحظه که میگذشت بیشتر دلم میگرفت.
خورشید در حال غروب کردن بود و سکوت اروند بیشتر قلبم را از جای در میآورد.
-چیزی شده؟ حس میکنم ناراحتی.
آبی های براقش را به چشمانم دوخت.
بی حرف و با حسی خاص…!
-اروند؟
-پیاده شیم یه چایی بخوریم؟ نظرت چیه؟
نیم نگاهی به فلاسک زیر پایم انداختم و سر تکان دادم.
با حسی که زمین تا آسمان با روزی که خواستیم به این مسافرت بیایم تفاوت داشت، دوشادوش هم و تکیه داده به ماشین ایستادیم.
چیزی نگذشت که دستش دور شانهام حلقه شد و پیشانیام را بوسید.
بیطاقت یک قطره اشک از چشمم چکید و لب هایم ورچیده شد.
اتفاقی افتاده بود…!
مطمئن بودم که افتاده. خیلی خوب حسش میکردم!
-چیزی شده مگه نه!
همچنان سکوت کرده بود.
جلو رفتم و از روبهرو نگاهش کردم.
چشمان من بخاطر اشک برق میزدند و او، حاضر بودم قسم بخورم که خوشحال نیست!
-نمیخوای چیزی بگی؟!
هر دو دستش را دور کتفم پیچید و تنم را به خود نزدیک کرد.
سر پایین گرفته بود، سر بالا گرفته بودم اما هنوز هم تفاوت قدیمان زیادی فاحش بود.
-اروند؟
-خیلیخب آره یه چیزی شده. بهتم میگم چی شده اما قبلش باید بهم قول بدی که آرامش خودتو حفظ میکنی… خب؟
همین یک جمله استرسم را بیشتر و چشمانم را گرد کرد.
-توروخدا فقط بگو چی شده. اتفاقی برای کسی افتاده؟ کسی مریض…
-تاجگل، مادربزرگت!
اسمی را گفت که در این لحظه هیچ انتظار شنیدنش را نداشتم!
تاجگل، ضعیفترین عضو خاندان تاشچیان، زنی بسیار ساده که همیشه میشد روی مهر و محبتش حساب کرد.
چند سال بود که او را ندیده بودم؟!
چند سال بود که جبر زندگی حتی اسمش را هم در ذهنم کمرنگ کرده بود؟!
اشکانم بیاختیار چکیدند و شاید اگر تنها یک نفر در خانوادهام وجود داشت که حس میکردم نسبت به مهرش بیتوجه بودهام، آن پیرزن بود!
اشک هایم میریخت و دلم گواه بد میداد.
-م..مریضیش چیه؟ الآن ک..کجاست؟ بیمارستانه؟ بریم پیشش هان؟ آره بریم. چقدر راهه؟ به نظرت کِی میرسیم؟ راستی کی به تو خبر داد؟ ولش کن مهم نیست کی خبر داد. زود بریم پیشش. میگم به… به نظرت از دست من عصبانیه؟ وقتی دیدمش چی باید بگم؟ اصلاً یهو چش شده؟ دکترش…
-هیـــس
انگشت اشارهاش را روی لب هایم فشرد و ابرو بالا انداخت.
-چه خبرته افرا؟ آروم باش. هیس آروم.
-اروند بریم لطفاً همین الآن بریم اصلاً نمیدونم بعد این همه مدت باید بهش چی بگم اما…
قدم اولی که برداشتم با دستش که دور کمرم پیچید و مرا چفت سینهاش کرد، همزمان شد.
-اروند چیکار میکنی؟ بیا بریم دیگه
نگاهش جدی شده بود.
دست دراز کرد و موهای افتاده روی صورتم را خیلی نَرم کنار زد.
کنار جاده با ماشین های تک و توکی که از کنارمان میگذشتند و آسمانی که داشت سیاه میشد، در حال لمس یکی از عجیب ترین احساسات زندگیام بودم.
-آروم باش لازم نیست بریم بیمارستان همین که رسیدیم میریم خونهش اما قبلش تو آرامش خودتو حفظ میکنی و آروم میمونی… خب؟
اخم هایم درهم رفت و چرا نمیتوانستم منظورش را بفهمم؟!