ابرویم بالا پرید و پیرزن گستاخ رو به پسر کم سن و سالی که جلوی در ایستاده بود، گفت:
-برو بگو برای شام چندتا گوسفند سر بِبُرن. هر چقدر اون خدا بیامرز راه و رسم نمک خوردن و نمکدون نشکستن بلد نبود، همونقدر ما حفظ آبرو و سنت ها برامون مهمه. بگو گوسفند سر بِبَرن که قراره از دِه مهمون بیاد.
-چشم خاتون همین الآن
دست عمه آناهیتا مشت شده بود و فکش که از حرص روی هم میسایید از نگاهم دور نماند اما دقیقاً همانطور که حدسش را میزدم، سکوت کرد!
-من الآن برمیگردم.
-کجا میری؟!
-یه کم دیگه میام عزیزم.
اروند به دنبال آن پسر رفت و همین که در خانه باز شد، نگاهم به مامان نرگس گره خورد.
شوکه به موهای بِلوندش و عینک دودی که روی سرش فیکس شده بود، خیره شدم و او بعد از سلام و احوال پرسی با اروند سر بالا گرفت و وارد شد.
نه… گویا آن کسی که خیلی تغییر کرده بود فقط من نبودم!
وارد شد و خدایا وضعیت مامان نرگس از ما هم بدتر بود!
تقریباً هیچکس جواب سلام بلندش را نداد و صدای زمزمه زیرلبی پیرزن که میگفت:
-بچه هاش کم بودن خودشم تشریف فرما شد.
اعصابم را خرابتر از قبل کرد.
سر پایین انداختم.
حس میکردم روی میخ نشستهام.
مامان نرگس خیلی خونسرد در حال سلام و احوال پرسی با کسانی که بخاطر حضورش رو گرفته و حتی حاضر نبودند که سری برایش تکان دهند، بود.
دستم روی رانم مشت شد و قبل آنکه به من برسد سریع بلند شدم و در پیچ راهرویی که احتمالاً به اتاق ها منتهی میشد، پنهان شدم.
نفس نفس زنان از گوشهی دیوار خیرهاش شدم.
سر به اطراف میچرخاند و دنبال من گشتنش کاملاً واضح بود!
چشمانم تک تک حرکاتش را میبلعید و روزی برای یک نگاه مهربانانهاش و برای یک آغوش بدون توبیخش جان میدادم.
روزهایی که برای کوچکترین چیزها التماس میکردم و او دقیقاً همانطور که خودش همیشه از تاشچیان ها میترسید، مرا هم با ترسیدن از آن ها بزرگ کرده بود!
این زن مرا طوری پرورش داده بود که دستورهای انوشیروان برایم حکم مرگ و زندگی داشته باشد.
سال ها به هر سازه آن ها رقصید و من و صحرا را هم مجبور به پذیرش کرد.
اما این کسی که حال داشتم میدیدم اصلاً شبیه مامان نرگس گذشته ها نبود.
ظاهر بینقص و شیکش شبیه کسی که به اجبار هدهای سفت و از بین بَرنده گوش سر من میکرد، نبود.
لباس هایش کاملاً پوشیده بودند اما آنقدر مرتب و خوب شده بود که نمیشد تغییرهایش را نادیده گرفت!
با سری که به زور برای خواهران انوشیروان خان تکان داد، تقریباً آن ها را نادیده گرفت و ناخودآگاه اووهی کشیده از میان لب هایم فرار کرد.
نه مثل اینکه جدی جدی بدجوری تغییر کرده بود…!
البته حق داشت.
شاید در این داستان او بیشتر از هر کسی حق داشت.
اینکه کودکش مُرده به دنیا آمده بود و بابا سجاد و انوشیروان خان نه تنها این موضوع را از او پنهان کرده بودند بلکه مرا هم جای دختر مُردهی این زن جا زده بودند، چیزی نبود که به راحتی هضم شدنی باشد!
در اصل هیچ جوره هضم شدنی نبود…!
شبیه طوفانی بود که توانایی زیرورو کردن زندگی هر انسانی را داشت!
لبخند کوچکی روی لبانم نشست.
اینکه توانسته بود از آن طوفان جان سالم به در ببرد، اینکه توانسته بود با وجود آن روح و روان نه چندان سالمش حال اینجوری سرپا و سرحال باشد، قلبم را آرام میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و آرام در سفید رنگ کنارم را باز کردم و داخل سرویس بهداشتی شدم.
چرخیدم و همانطور که در را هل میدادمم یک دفعه در با شدت به دیوار پشت سر خورد و ناخن های تیزی در گوشت بازویم فرو رفت.
-تو با چه جراتی با چه رویی پاتو میذاری اینجا؟ دل شیر داشتی و ما بیخبر بودیم؟ آره؟ آره هرزه ی دوزاری؟ اِنقدر جسور شدی که از پشت اون سگ نگهبانت بیرون اومدی و تنها موندی بین ماها؟!
هرم نفس هایش گردنم را میسوزاند و نفرت خوابیده در کلماتش ویران کننده بود.
-با تو دارم حرف میزنم دخترهی احمق. با چه رویی میای اینجا؟ کثافت عوضی تو زندگی همه مارو نابود کردی. حالا با چه رویی میتونی بیای جایی که ما هستیم حرومزاده؟!
عرقی سرد تیغه کمرم را خیس کرد و گلویم خشکه خشک شد.