رمان زنجیر و زر پارت ۲۳۹

4.4
(23)

 

زنجیر و زر:

خیلی هایی که بودنشان واجب بود اما حضور

نداشتند و کاش تاجگلم میتوانست به جای

خواهران انوشیروان خان، خانوادهی خودش را در

مراسمش داشته باشد!

نمیدانم چند ساعت بود که خیره شان بودم.

اروند در سکوت کنارم بود.

هر از گاهی حالم را میپرسید و موهایم را ناز

میکرد اما تمام تلاشش بر این بود که خلوتم را به

هم نزند و کاملاا سکوت کرده بود.

 

 

بعد چندین ساعت و وقتی که خورشید در حال

غروب کردن بود، عمه آناهیتا را به سختی سوار

ماشین کردند.

سریع سر جایم نشستم و تا صدای روشن شدن

ماشین هایشان را شنیدم، شبیه یک پرنده اسیر شده

از ماشین بیرون زدم و دویدم.

_♡_

 

 

افرا تغییر کرده بود و هر بار که رفتارهای

عاقلانه و درستش را میدید، هزاران بار به

وجودش افتخار میکرد اما آن قوم یاجوج و

ماجوج هنوز همان دیوانه های همیشگی بودند.

همان زبان نفهم های بیآبرو…!

سر چرخاند و همانطور که آرام به سمت همسرش

میرفت، متوجه شخص سیاه پوشی شد که از

سمت راست به طرف مزار تاجگل میرفت.

اخم هایش درهم رفت و سرعت بیشتری به قدم

هایش داد.

 

 

از این فاصله صورت مرد مشخص نبود اما پیش

خودش قسم خورد که اگر فرد یکی از تاشچیان ها

باشد و بخواهد به افرایش نیش بزند، بیخیال منطق

همیشه فعالش شود و با یک مشت محکم

دکوراسیون صورت مرد را تغییر دهد.

جلوتر رفت و ناگهان از بین انبوه ریش و موهای

بلند شده شخص متوجه هویتش شد.

شنیده بود که وضعیت درست درمانی ندارد اما این

دیگر آخرش بود!

 

 

نگران یک نگاه به افرا که با سری پایین کنار

مزار نشسته و در حال و هوای خودش بود انداخت

و یک نگاه هم به مرد که او هم با سری پایین،

تلوتلو خوران نزدیک میشد کرد.

باید اجازه میداد که بعد از این همه سال، با این

شکل و شمایل با یکدیگر روبهرو شوند؟!

این رویارویی برای افرایش خوب نبود اما وقتی تا

این حد به هم نزدیک شده بودند دقیقاا چه کاری از

دستش ساخته بود…؟!

لعنتی زیر لب فرستاد و قبل آنکه بتواند تصمیم

بگیرد، مرد مقابل افرا ایستاد و زمانش به پایان

رسید.

 

 

_♡_

 

افرا:

 

 

دستی به گل های خیس روی خاک نمناک کشیدم و

آرام نازشان کردم.

قطرات اشک پشت سر هم از چشمانم میچکیدند.

لب گزیدم و برای بار هزارم خواهش کردم که مرا

ببخشد.

دعا کردم که روحش قرین آرامش باشد و قسم

خوردم که باور کند هرگز قصد این بیوفایی

طولنی مدت را نداشتم.

و آه از بازی های عجیب روزگار…!

 

 

تند و پشت سر هم در دل حرف هایم را ردیف

میکردم اما لب هایم کوچکترین تکانی

نمیخوردند.

نمیدانم چرا حس میکردم اگر در دل بگویم بهتر

صدایم را میشنود!

دستانم را روی صورت خیسم کشیدم و بوی خاک

در بینیام پیچید.

 

 

با آنکه سد اشک هایم بیوقفه میچکیدند اما همین

درد و دل چند دقیقهای کلی حال دلم را بهتر کرده

بود.

آرام و سبک شده بودم.

بینیام را محکم بال کشیدم و تا قصد برخواستن

کردم، متوجه صدای قدم هایی شدم که آرام نزدیک

میشدند.

کفش های فرد روی زمین کشیده میشد و خبر از

حضور خیلی نزدیکش را میداد.

 

 

گوشهی لبم را محکم گزیدم.

در این لحظه هیچ جوره حوصلهی تاشچیان ها را

نداشتم.

سریع بلند شدم تا قبل رسیدنش آنجا را ترک کنم

اما تا ایستادم مرد مقابلم آمد.

کلافه نگاهم را نَرم بال اوردم تا ببینم کدام یک از

آن دیوانه ها مقابلم ایستاده.

 

اولین چیزی که در نگاهم نشست، کفش های خاکی

ای بود که گوشه هایش پاره شده بودند.

سپس یک شلوار مردانه مشکی که از کهنگی زیاد

خاکستری به نظر میرسید و کمربندی کهنه که به

سختی شلوار را روی کمر مرد نگه داشته بود و

پیراهنی فوقالعاده کثیف…

 

 

ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم.

این مرد از تاشچیان ها نبود.

با حدس اینکه احتمالا یک فقیر است، سریع دست

در جیب هایم کردم و یک اسکانس بیرون آوردم و

قبل آنکه چیزی بگوید مقابلش گرفتم.

-بفرمایید.

…-

نگاهم قفل ریش هایش بود.

 

 

نمیخواستم به صورتش نگاه کنم تا خجالت نکشد

اما وقتی سکوتش طولنیتر شد، دستم را تکان

دادم و سر بال گرفتم.

-بفرمایید آقا شرمنده بیشتر همراهم…

قیامت یا برزخ…؟!

سوختن یا مردن…؟!

جان َکندن یا دیوانه شدن…؟!

نفس بند آمدن یا خفه شدن…؟!

 

 

حسم چه بود…؟ نمیدانم!

گویی عضلات دستم در یک لحظه فلج شدند.

اسکانس از میان انگشتانم ُسر خورد و نگاهم با

درد و خون، با شوک و با یک زخم عفونی در

چشمان مرد نشست.

وارفته و شوکه به چشمانش خیره شده بودم و او با

خجالت تمام نگاه دزدید و یکدفعه چرخید.

داشت میرفت؟!

 

 

بعد اینکه اینچنین شوکه و دیوانهام کرده بود داشت

میرفت…؟!

لب های به هم قفل شدهام با دیدن قدمی که برداشت

از هم فاصله گرفتند و حیرتزده صدایش زدم:

-بابا؟!

 

سرجایش ایستاد و من مدام پشت سر هم پلک

میزدم تا اگر یک کابوس است بیدار شوم.

 

کابوس بود دیگر مگر نه…؟!

وگرنه سجاد تاشچیان بزرگ کجا و این مرد

درویش کجا…!

مردی که همیشه خوش پوش بود و بوی عطرش

قبل از خودش اعلام حضور میکرد کجا و این

مردی که معلوم بود هفته هاست حتی حمام نکرده

کجا…؟!

آن کس که هر روز صبح موهایش را سر صبر

شانه میزد کجا و این مرد با موهای خاکی و آشفته

کجا…؟!

 

 

شوکه، گیج و فوقالعاده ناراحت جلو رفتم و

تا مقابلش قرار گرفتم، سر پایین انداخت!

خدایا قلبم داشت از سینه در میآمد!

این مرد جدی جدی فرزند مورد علاقهی

انوشیروان خان تاشچیان بود…؟!

همانی که اسمش در کل خاورمیانه میچرخید و

همه مقابلش سر خم میکردند!

 

 

این مرد سجاد تاشچیان بود…؟!

نگاه غرق اشکش را دزدید و با صدای فوق

شرمندهای گفت:

-م..من نمیدونستم کسی اینجاست م..میرم. ببخشید

خانوم.

چه؟ چه گفت؟ خانوم؟!

-بابا چی داری میگی؟ م..منم افرا نمیشناسیم؟!

سکوت کرد.

 

 

با بغضی که داشت خانه خرابم میکرد، بیاختیار

نالیدم:

-باباجونم؟!

سر بال گرفت.

چشمانش غرق اشک بود و خدا لعنتش کند.

خدا لعنتش کند نباید در این روز جز مرگ تاجگل

چیزی در این حد عذابم میداد… نباید!

-من… من باید برم.

-بابا؟ تو حالت خوب نیست؟!

 

 

…-

قلبم داخل دهانم میکوبید و خدا میدانست که چه

حال جهنمی ای دارم.

 

با صدای اروند سر برگرداندم.

 

 

-افرا؟!

نگاه اروند با ناراحتی بین من و سجاد تاشچیان

میچرخید.

-ا..اروند بابام!

متاسف سر پایین انداخت و دلم بیش از قبل خون

شد.

نمیدانم چه انتظاری داشتم!

 

 

شاید دلم میخواست بگوید اشتباه گرفتهام تا من

لحظهای به حال مرد افسوس بخورم و بعد با این

فکر که پدر قدرتمند و دل سنگی من هرگز به این

حال و روز نمیافتد خودم را آرام کنم.

اما سکوت اروند، نگاه ناراحتش، نمیانگر این بود

که اشتباه نکردهام!

این مرد همان سجاد تاشچیان معروف بود…!

مثل یک گمگشته در بیابان سر به این طرف و

آنطرف میچرخاندم.

 

 

زبانم قفل کرده و چشمانم داشت از حدقه بیرون

میزد.

اروند سکوت کرده بود و من در یک برزخ واقعی

دست و پا میزدم.

در نهایت گیج شدگیام با دویدن یکدفعهای باباسجاد

به سمت و سوی مخالف از بین رفت.

چشمانم شوکه تماماا او را میپایید.

با آن اندام نحیف و به شدت لغرش خیلی بیجان

میدوید و نمیدانم چه شد. نمیدانم دقیقاا چه اتفاقی

افتاد اما یک لحظه سر برگرداند و نگاهی به

 

 

چشمان اشکیام انداخت، سپس پایش پیچ خورد و

با شدت روی زمین افتاد!

صدای نالهی بلندم با خونی که از برخورد سرش

با سنگ ها بیرون زد بلند شد و چشمانم با درد

بسته شدند.

این دیگر چه بود…؟!

خدایا این صفحه از زندگی دیگر چه بود که برایم

باز کردهای…؟!

 

 

__♡_

 

-نگران نباشید، جواب آزمایش ها اومده مشکلی

نیست. بیدار که شد بعد یه معاینه کوچیک میتونید

برای ترخیص اقدام کنید.

پوزخند حرصی زدم و چشمانم باریک شدند.

 

 

-نگران نباشم؟ مشکل خاصی نیست؟ واقعاا آقای

دکتر؟ اون بیماری که الآن اون تو خوابیده از نظر

شما هیچ مشکل خاصی نداره؟!

اروند آرام دستش را پشت کمرم گذاشت و اخم

باریکی بین ابروهای دکتر جوان افتاد.

-مشکلی نداره یعنی اینکه ما دیگه بیشتر از این

کاری از دستمون ساخته نیست. تا وقتی سمی که

تو بدنشه خارج نشه ما…

حرصی سر چرخاندم.

 

 

نمیخواستم بشنوم و دندان هایم ناخودآگاه روی هم

ساییده میشدند.

اروند سریع گفت:

-خیلیخب ممنون جناب خسته نباشید. مابقی رو

خودم به همسرم توضیح میدم.

همین که دکتر جوان سر تکان داد و دور شد،

حرصی زمزمه کردم:

-دقیقاا چی رو میخوای توضیح بدی اروند؟

مشخصه که کارشونو درست انجام نمیدن.

 

 

آرام نگاهش را در سرتاپایم چرخاند.

از دست های قفل شده روی سینهام گذشت و به

اخم های عمیقم رسید.

میدانستم این اخم های عمیق با چشمان اشکیام

زیادی در تضاد هستند اما به سختی در حال کنترل

خودم بودم.

دست دور شانهام پیچید و تنم را به خودش چسباند.

 

 

-بیا… بیا یه کم اینجا بشین عزیزم.

-تنها میمونه.

محکمتر دستم را گرفت و با جدیت بیشتری تنم را

به سمت خود کشید.

-خوابه هر وقت بیدار شد میریم پیشش.

-ولی…

-بشین افرا!

 

 

کلافه روی صندلی های آبی رنگ نشستم و سر

پایین انداختم.

کنارم نشست و چانهام را گرفت.

-ببینم من شمارو

مجبوراا به تیله های دریاییاش خیره شدم و قبل

آنکه چیزی بگوید گفتم:

-اروند من نمیخوام هیچی بدونم!

 

 

-اما میدونی مگه نه؟ مطمئنم خیلی خوب میدونی

چه خبره!

 

چانهام سخت شد و او ادامه داد.

-میدونی اما چون نمیخوای باور کنی من بهت

میگم! بهت میگم برای اینکه از حال الآنت معلومه

 

وقتی اون مرد بهوش بیاد میخوای دست و پای

اَلکی بزنی و با اینکه هیچ حس خاصی به اون آدم

ندارم ولی نمیخوام بینتون ناراحتیای پیش بیاد.

مطمئن باش اونجوری خیلی بیشتر از الآن ناراحت

میشی!

با عذاب سر کج کردم.

کاملاا جدی شده بود و میدانستم اینطور وقت ها

رهایی از او هیچ جوره ممکن نیست و کاش میشد

فرار کنم.

-اگر از زبون خودش بشنوی، اگر تحت فشار

بذاریش بیشتر ناراحت میشی!

 

 

-اروند

-حق با دکترشه. خداروشکر بخاطر افتادن

ضربهای به سرش نخورده اما تا وقتی که اون

آشغال از بدنش بیرون نرفته…

-اروند لطفاا…

-افرا خانومم تو هم میدونی که متاسفانه پدرت

بدجوری اعتیاد پیدا کرده!

دو قطره اشک همزمان از چشمانم چکیدند و مثل

اسید پوستم را سوزاندند.

 

 

-میدونم تا دیدیش متوجه شدی!

-اون فقط مریض شده!

با ناراحتی که در چشمانش بود و میدانستم فقط

بخاطر من است نه باباسجاد، ادامه داد.

-نیست فقط مریض نیست. خبرش بهم رسیده بود

که یه مدت بخاطر مشکلات اعصابش بستری شده

اما هنوز کامل خوب نشده بود که از اونجا اومد

بیرون و درگیره اعتیاد شد.

به هق هق افتادم.

 

 

-اروند توروخدا بس کن. یعنی چی که بستری

شده؟ یعنی چی که اعتیاد داره؟ یعنی چی؟!

 

صدایم کم کم داشت بال میرفت و نگاه دیگران را

روی خودمان حس میکردم.

 

 

-هیـس آروم.

آرنجم را گرفت و دستش را دور کمرم پیچید.

-بیا اینجا بیا.

مسیر حیاط را در پیش گرفت و بیتوجه به

تقلاهایم مقابل آبخوری یخ زده حیاط ایستاد.

 

 

مشتش را پر از آب سرد کرد و روی صورتم

کشید.

-لزم نیست.

-هییس تو بیمارستانیم افرا آب سردم برات خوبه

آرومت میکنه.

ترکیب سردی آب و اشک های داغم دقیقاا شبیه

جهنم وجودم بود.

دستمالی که به سمتم گرفت را کشیدم و حرصی

صورتم را خشک کردم.

 

 

-یه کم اعصابش بهم ریخته اما…

-اما نداره افرا یا همین الآن بیا از اینجا بریم یا

اینکه خودتو جمع و جور کن و بعد برگرد تو

بیمارستان!

-ببین من حتی یه ذره هم حس خوبی به اون آدم

ندارم اما هر چی باشه یه پدره. نباید کاری کنی که

بیشتر از این خجالت زده شه! یا به حرفم گوش کن

و خودتو کنترل کن یا همین الآن میریم خونه و

باور کن من از خدامه که ببرمت خونه!

 

 

 

نفس دردآلودم را بیرون دادم و سعی کردم

همانطور که دکتر خسروی گفته بود، تمام توجهام

را خرج دم و بازدم هایم کنم.

پشت به او چرخیدم و نگاهم را به انسان هایی که

با میمیک صورت های ناراحت و خوشحال از

کنارمان میگذشتند دوختم.

 

 

فقط خدا میدانست که با چه جان َکندی در حال

کنترل افکارم هستم.

از حجوم افکار منفی زیاد در حال ِله شدن بودم اما

لحن جدی و اخطارگونهی اروند نماینگر این بود

که اگر نتوانم خودم را جمع و جور کنم، خیلی زود

مرا از اینجا میبرد.

-افرا؟!

-ب..باشه… باشه آرومم نگران نباش. بشینیم…

بشینیم اینجا.

 

 

زیر درختی پهناور و روی سکوهای سرد نشستم

و خیرهاش شدم.

پر بغض بودم و در حال تجربه یک ناراحتی

عمیق…!

مقابلم ایستاده و گویی نگاهم زیادی پرالتماس بود

که یکدفعه خم شد و گونهام را نَرم و عمیق بوسید.

-قربونت برم من؟

 

 

و همین یک عبارت نقاب مسخرهای که به سختی

در این چند دقیقه ساخته بودم را از بین برد.

از محبت عمیق زیادش زیر گریه زدم.

کنارم نشست و دستش را دور شانهام پیچید.

-آروم باش اِنقدر خودتو اذیت نکن.

-چرا… چرا اینجوری شده؟ اون… اون آدم مگه

یادش رفته کیه؟ اون سجاد تاشچیانه! نمیتونه…

نباید اِنقدر بیچاره به نظر برسه!

 

 

 

-به هر حال اونم یه آدمه. هر چقدرم قدرتمند و

باهوش باشه ممکنه خطا کنه! باباتم مثله خیلی های

دیگه درگیره بازی های انوشیروان شد اما چون

خیلی دیر همه چی رو فهمید، نتونست خودشو

جمع و جور کنه!

 

 

-چی؟ این حال و روزش به انوشیروان خان ربط

داره؟!

سر تکان داد.

-بابات همیشه میخواست هر کاری از دستش

برمیاد برای باباش کنه. عصای دستش بود و فکر

میکرد این یه رابطهی دو طرفهس، اما

نمیدونست اون آدم به اسم خوبی، به اسم صلاح،

چطوری چندین سال اونو بازیچهی خودش کرده!

-بازیچهش کرده؟ چرا؟ انوشیروان چرا باید این

کارو با پسر خودش کنه؟!

 

 

-چون نمیخواسته یه زن به قول خودش بی اصل

و نسب مثل طلا عروسش شه!

حرصی خندیدم.

-تو چی داری میگی اروند؟ از چی داری حرف

میزنی؟!

دستش را دور کمرم بُرد و آرام تنم را به طرف

خود چرخاند.

 

 

-از حقیقت ها، از واقعیت هایی که هیچوقت

نخواستی بشنوی دارم حرف میزنم و اگر الآن

گیج شدی، چون هیچوقت به حرف هام گوش

ندادی!

ناباور سرم را به چپ و راست تکان دادم.

-تو… تو الآن داری از بابای من طرفداری

میکنی؟!

-معلومه که نه… اون مرد دشمنه منه!

-پس چی؟ منظورت از این حرف ها چیه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x