رمان زنجیر و زر پارت ۲۴۰

4
(19)

 

زنجیر و زر:

نفسش را سخت بیرون داد.

-منظورم اینه که بابات خطاهای زیادی داشته اما

خیلی از خطاهاش ندونسته بوده. اون بیشتر از

همتون بازیچهی انوشیروان شده. روزی که حقیقتو

فهمید بدجوری با اون پیرمرد دعواش شد و بعدش

یه حادثه کوچیک براش اتفاق افتاد. یه ضربه به

سرش خورد و تو حافظهش اختلال ایجاد شد.

اختلال حافظهش و اینکه نتونست سال ها بازیچه

شدنشو هضم کنه، باعث شد که روانش بهم بریزه

و برای همین تو کیلینیک بستریش کردن.

 

#زنجیروزر

اینجا چه خبر بود…؟!

یعنی تمام این اتفاقات در آن روزهایی که من میان

نفرت و غم دست و پا میزدم افتاده بودند؟!

-کلینیک؟ هه… چه جالب!

حرصی صورتم را خشک کردم.

 

 

حس میکردم از یک خواب زمستانی بیدار شدهام.

-ب..بابام چقدر اونجا موند؟ چ..چقدر تو کیلینک

نگهش داشتن؟!

-افرا

-میخوام بدونم. مگه ن..نمیگی من از واقعیت ها

فرار میکنم؟ باشه ا..الآن دارم بهت گوش میدم.

تعریف کن زود باش.

نارضایتیاش کاملاا بارز بود اما ادامه داد.

 

 

و من در حالی که گمان میکردم بیشتر از این

امکان سوختنم وجود ندارد، آتش گرفتم و جزغاله

شدم.

-وقتی بابات مریض شد هنوز جزو هیئت مدیره

شرکتتون بود. اشتباه های زیاده حسابداریش

شرکتی رو که یه قدم تا ورشکستگی فاصله داشت

رو کلاا ورشکسته کرد. بعد اینم انوشیروان دیگه

قبول نکرد هزینه های درمانشو بده. اوردنش

بیرون آدلر میگفت انوشیروان خیلی عصبانی بوده

در حدی که حتی میخواسته اسم باباتو از

شناسنامهش خط بزنه. باباتم همینطور برای همین

پیگیر هم نمیشن. هر کسی میره

ِپ

ی خودش و

چیزی نمیگذره که بابات اون آت و آشغال هارو

انتخاب میکنه.

صدای قهقههی بلند و عصبیام بلند شد.

 

 

اشک هایم از یک طرف خنده های بلندم از یک

طرف…!

حرصی و بلند میخندیدم.

-وای خدا… وای خیلی خنده داره… وای ُمردم.

-افرا؟ عزیزم؟

محکم شکمم را گرفتم.

-خیلی خوبه… خیلی خوبه.

 

 

 

نگاه زنی که متعجب خیرهام بود، حرصم را بیشتر

درآورد.

ایستادم و بیاختیار فریاد کشیدم.

 

 

-چیه؟ به چی داری نگاه میکنی؟ هان؟ چـیـه؟!

-وا خانوم!

اروند سریع میانمان ایستاد.

-خانوم من از شما معذرت میخوام برید لطفاا

همسرم حالش خوب نیست.

غریدم:

-من خوبم اروند چرا میگی خوب نیستم؟!

کم کم توجه همه جلب میشد.

 

 

اروند دستانش را دو طرف بازویم گذاشت و

بیتوجه به لرزش هیستریک تنم و نگاه های مردم

محکم در آغوشم گرفت و سرم را به سینهاش

چسباند.

گریه کردن و مشت کوبیدن های بیرمقم به

سینهاش ذرهای باعث عقب نشینی کردنش نشد و

بیشتر مرا مهمان آغوش گرمش کرد.

لب هایش را به گوشم چسباند و زمزمه کرد:

-آروم باش. یادت رفته؟ تو بهم قول دادی تغییر

کنی!

 

 

-نمیتونم!

-آروم باش عزیزم. آروم باش اینجوری خودتو

داغون نکن. منم در عوض بهت قول میدم هر

کاری بخوای میکنم. اصلاا باباتو میبریم بهترین

کیلینک بستری میکنیم. هر کاری میکنیم تا خوب

شه خب؟ هر چی تو بگی.

میان سینهاش هق زدم:

-دارم آتیش میگیرم. خیلی دلم میسوزه اروند

خیلی دارم میسوزم.

موهایم را محکم بوسید و دستانش بیشتر تنم را به

خودش چسباند.

 

 

بوی عطرش، گرمای بدنش، همه شبیه یک

آرامبخش قوی بودند اما درد من پررنگتر از این

حرف ها بود!

-میدونم عزیزم میدونم دورت بگردم اما با گریه

کردن که چیزی حل نمیشه همه کسم.

 

 

-تو… تو نمیتونی ب..بفهمی. هیچکس نمیفهمه.

من… من سال ها سعی کردم از اون آدم متنفر

باشم. از بابایی که درست از روز به دنیا اومدنم

گ..گذاشت بقیه هر جور خواستن باهام بازی کنن،

متنفر ب..باشم. از بابایی که در مورد مامانم

ب..بهم دروغ گفت. از مردی که اِنقدر ظالم بود

که حتی به مامان ن..نرگس به زنش نگفت ب..بچه

شون ُمرده و منو، ب..بچهی معشوقهشو جای بچه

اون زن جا زد متنفر باشم. از بابایی که کاری کرد

من تو چشم انوشیروان تو چشم همه یه حرومزاده

باشم متنفر باشم. هر روز و هر شب تنفرو با

خودم تکرار کردم اما حال که دیدمش نمیتونه تا

این حد بدبخت و حقیر شده باشه. اون باید

ق..قدرتمند میموند. باید تا همیشه ثروتمند

میموند. باید توپ تکونش نمیداد تا من با خیال

 

 

راحت نفرتمو تو قلبم ن..نگه دارم. نباید این شکلی

میشد. نباید جوری میشد که ب..با دیدنش هیچ

حسی جز دلسوزی برای حال و روز مزخرفش

نداشته باشم. من باید از اون آدم متنفر میموندم!

-هیــس خیلیخب باشه نمیخواد متنفر باشی اما

حداقل اینجوری خودتو اذیت نکن.

دقیقاا شبی کسی بودم که وقت انتقام بزرگترین

دشمنش را در پَست ترین حالت ممکن میبیند.

طوری پست و حقیر که نمیتواند برایش دل

نسوزاند اما از طرفی هم نمیتواند کاملاا او را

ببخشد و بگذرد!

 

آغوش اروند، حرف های منطقی که در گوشم

میخواند، دردی که داشت کم کم برایم عادی

میشد، ساعتی طول کشید.

در نهایت با صدای پرستار که میگفت:

-بیمارتون بهوش اومده حالشم خوبه اگر میخواید

میتونید ببینیدش.

از اروند فاصله گرفتم.

هنوز هم اندازهی تمام دنیا ناراحت بودم اما اشک

هایم خشک شده بودند.

 

 

لبخندی به نگاهه نگران اروند زدم و بزاق دهانم

را خیلی سخت قورت دادم.

باید آرام میشدم.

باید برای رویارویی با آن مرد آرا ِم آرام میشدم.

 

 

گام اولی که برداشتم، دست اروند را دور کمرم

محکمتر کرد.

سر چرخاندم.

-کنارمی؟

چشمانش را با مهر در صورتم چرخاند.

-همیشه!

 

 

-من باید اون مردو ببینم. باید بابامو ببینم. اگر الآن

برم، هی..هیچوقت این لحظه رو فراموش نمیکنم!

-میفهمم.

-پیشم میمونی؟

-میمونم.

لبخند تلخی زدم و دستش را محکمتر گرفتم.

بعضی از روزها در زندگی هرگز فراموش

نمیشد.

کمرنگ میشدند اما فراموش نه…!

 

 

و با تمام وجود مطمئن بودم تا آخر عمرم امروز

را فراموش نمیکنم.

روزی که یکی از عزیزانم را خاک کردم!

روزی که با شدتی دیوانهوار میان نفرت و

دلسوزی دست و پا زدم و روزی که قلبم را ِله

کردند…!

_♡_

 

 

-از تاشچیان ها جدا شدی. از انوشیروان جدا شدی

و اگر راستشو بخوای خیلی افتضاحتر از آخرین

باری که دیدمت به نظر میای!

…-

-چه حسی داشت؟ یعنی میدونی وقتی که تو اون

خونه بودم، وقتی اونجا زندگی میکردم، اگر بهم

میگفتن یه روزی آسمون به زمین میچسبه بیشتر

باورم میشد تا جدا شدن تو از انوشیروان!

…-

-هیچوقت دنبالت نیومد؟ نکه پسر مورد علاقهش

بودی، برای همین میپرسم.

 

 

…-

 

لب گزیدم و کمی جلوتر رفتم تا بهتر صدایشان را

بشنوم.

بابا حتی نیم نگاهی هم به مامان نرگس که کمی

قبل همراه صحرا آمده بود، نمیانداخت.

 

 

چشمانش را به روبهرو دوخته و در حالی که

مشخص بود درد دارد، با دستش ملحفهی تخت را

مچاله کرده بود و با تمام وجود از نگاه کردن به

چشمان مامان نرگس خودداری میکرد.

بغضم را خیلی سخت قورت دادم و کاش مامان

نرگس امروز را برای آمدن انتخاب نمیکرد.

-راستی شنیدم باعث شدی شرکت ورشکسته شه!

همون شرکتی که همیشه پزشو به عالم و آدم

میدادین! همونی که… همونی که تاشچیان هارو

از بقیه متمایز میکرد! چطور این کارو کردی؟

چطوری تونستی موفق شی؟!

 

 

دستی از پشت روی شانهام نشست و سپس صدای

آرام اروند؛

-افرا؟ چیکار داری میکنی؟ چرا نمیری تو؟!

به طرفش چرخیدم و کمی از در فاصله گرفتم.

-مامانم رفته تو منتظرم بیاد بیرون.

-خیلیخب

 

 

کمی دست هایم را درهم پیچاندم و با تردید

پرسیدم:

-اروند تو… تو…

ابرویش بال پرید.

-من چی؟

-تو تاثیری تو ورشکسته شدن تاشچیان ها داشتی؟!

-چی میگی افرا؟ حالت خوبه؟ به من چه ربطی

داره؟

 

 

 

لب گزیدم و آرام شانهاش را گرفتم.

-خواهش میکنم ناراحت نشو. میدونی که من

چقدر قبولت دارم. قول میدم تصمیماتترو زیر

سوال نبرم فقط میخوام حقیقتو بدونم. میخوام

بدونم چرا و چطوری با وجود اون همه تجربه و

سیستم حسابداری سفت و سخت انوشیروان، همه

چیزشونو از دست دادن؟!

 

 

نفسش را سخت بیرون داد و کلافه نگاه گرفت.

-خانومم آخه الآن چه وقته این حرف هاست؟ برو

باباتو ببین هر چی زودتر ببرمت خونه… حواست

هست تو کل امروز یه دقیقه هم استراحت نکردی؟

-اروند ببین حواسم به همهی اینا هست اما میخوام

بفهمم چه خبره. چطوری بگم یعنی اون موقع که

من همه چیزو فهمیدم، وقتی انوشیروان پشت تلفن

بدون اینکه حتی َککش بگزه بزرگترین و تلخ ترین

حقیقت ها و رازهای زندگیم رو بهم گفت، تو رو

باعث ورشکسته شدن خودشون میدونست. چند

روز قبلشم دقیقاا بخاطر همین موضوع با عموم

اومدن جلو در خونه… میخواستن ازت جداشم

چون تورو مقصر میدونستن. اون موقع جدی

نگرفتم. اِنقدر داغون و ِله بودم که اگر میخواستمم

 

 

نمیتونستم به حرف هاشون توجه کنم اما الآن

دوست دارم بدونم. تو یعنی ما، تاثیری تو شرایط

بدشون داریم یا نه؟!

…-

دستش را گرفتم و آرام فشردم.

من او را مقصر هیچ چیز نمیدانستم و خیلی خوب

برایم قابل فهم شده بود که چقدر خوب همه چیز را

سبک و سنگین میکند اما دلم میخواست تمام

حقیقت را بدانم.

-قبل همه اون اتفاقات یه روز اومدن خونمون

یادته؟ روزی که تو انوشیروانو تهدید کردی. این

 

 

آدم ها چرا باید تا این حد بخاطر این موضوع به

تو پیله کنن؟ چرا تو رو مقصر میدونستن؟!

کمی خیره نگاهم کرد سپس آرام گفت:

-من باعث ورشکسته شدنشون نبودم اما میتونستم

جلوی ورشکسته شدنشونو بگیرم.

 

 

 

اخم ظریفی بین ابروهایم افتاد.

-منظورت چیه؟!

حرصی چشم گرفت.

-افرا دونستنش اونم الآن هیچ فایدهای نداره!

-اما من میخوام بدونم.

 

ناراضی بود آن هم خیلی زیاد اما میدانست وقتی

تا این حد برای فهمیدن حقایق مشتاق هستم امکان

عقب نشینی کردنم وجود ندارد.

سر تکان داد و پشت دستم را آرام بوسید.

سپس دهان باز کرد و در حالی که سعی داشت تا

جای ممکن از تلخی حقایق کم کند، خیلی آرام و

سربسته از یک حقیقت زشت و چرکین پرده

برداری کرد.

وقتی حرفش تمام شد، نگاهش پر از ناراحتی و

نگرانی بود اما من فقط یک پوزخند بزرگ روی

لب هایم نشسته بود.

 

 

جنس این درد، جنس این کوچک شدن، زیادی

برای من آشنا و قدیمی بود.

به هر حال امکان نداشت که یک قلب هزاران بار

بخاطر یک درد تکراری بسوزد مگر نه؟!

جنس این خنجر سمی برای من به قدر تمام عمرم

آشنا و همیشگی بود…!

 

 

#زنجیروزر

در را که آرام پشت سرم بستم، صدای گرفتهاش

بلند شد.

-برو بیرون نرگس ن..نمیخوام باهات حرف

بزنم. الآن وقتش نیست.

نفسم را سخت بیرون دادم و جلوتر رفتم.

-برو بگو میخوام برم. حالم خوب نیست دیگه

نمیتونم اینجا بمونم.

 

 

قدم هایم روی زمین کشیده میشد و همین که

مقابلش قرار گرفتم، شوکه شد و سریع صاف

نشست.

-ا..افرا دخترم

لب هایم را با زبان تَر کردم و کنار تختش ایستادم.

-سلام بابا

 

 

شرمندگی که یک هاله بزرگ روی چشمانش

کشیده بود، لبخند تلخی را روی لب هایم نشاند.

-س..س..سلام

-حالت خوبه؟ بهتر شدی؟

کلافه به این طرف و آنطرف نگاه میکرد.

نگاهش را میدزدید و سرووضع آشفتهاش خبر از

روح پریشانش میداد.

-م..من خوبم تو… تو چطوری د..دخترم؟

 

 

آنقدر حالتش افتاده و بیغرور شده بود که حتی

اگر میخواستم هم نمیتوانستم چیزی بگویم.

نمیشد وقتی تا این حد فروپاشیده به نظر میرسد

من هم تیشهای به جانش باشم!

حتی اگر خودم دلم آتش گرفته باشد هم نباید به او

زخم میزدم مگر نه؟!

حتی اگر همین چند دقیقه پیش فهمیده باشم سال ها

پیش انوشیروان تاشچیان برای اینکه به ازدواجم با

اروند رضایت دهد، به اسم مهریه یک پروژه

خیلی مهم از او گرفته است.

 

 

حتی اگر فهمیده باشم روز عقدم اروند از آن ها

خواسته که به هیچ عنوان در زندگیمان دخالت

نکنند و انوشیروان در قبال یک مبلغ نقد هنگفت

که میتوانسته شرکتشان را از ورشکستگی نجات

دهد، قبول کرده!

و مهمتر از همه حتی اگر فهمیده باشم این مرد

یعنی پدرم، از معاملاتی که تماماا بر سر من انجام

شده باخبر بوده و با وجود اینکه میدانسته پدرش

با دخترش شبیه یک کال رفتار کرده، بخاطر

حرف او و بخاطر حفظ شرکتشان سکوت کردن

را انتخاب کرده و مثل تمام عمرش به تحقیر شدنم

هیچ خردهای نگرفته بود، باز باید سکوت

میکردم!

 

 

 

باید سکوت میکردم چون میخواستم که سکوت

کنم.

چرا که ِله کردن کسی که افتاده، دوباره شکستن

قلبی که شکسته، در سرشت من نبود!

اما در این میان تنها چیزی که آرامم میکرد این

بود که از شانس بد انوشیروان همه چیز طبق نقشه

هایش پیش نرفته و زمانی که اروند رفتارهای بد و

بیاحترامی های زیادشان را به من دیده، آن پول

 

 

را نداده و این کار ضربهی عمیقی به آن ها وارد

کرده است.

ضربهای که اروند را در نظرشان مقصر کرده…!

دامادی که از همان اول با نقشه نزدیکشان شده،

دامادی که با وجود دارایی زیاد کمک کردن را

انتخاب نکرده و در قاموس تاشچیان ها همچین

چیزی به هیچ عنوان قابل بخشش نبوده و نیست!

-خوبم… منم خوبم.

نگاهش را به این طرف و آنطرف میچرخاند.

 

 

و من علیرغم سنگ داخل گلویم حتی یک کلمه

هم برای گفتن نداشتم.

سال ها بود که یکدیگر را ندیده بودیم اما باز هم

حرفی نداشتم!

-آخ

صدای نالهاش غصه های خودم را کمرنگ کرد.

نگران لبهی تخت نشستم و لب گزیدم.

 

 

مشخص بود که بخاطر مصرف نکردن آن کوفتی

ها درد زیادی را تحمل میکند و واقعاا این مرد

سجاد تاشچیان بود…؟!

 

-چیزه… خیلی وقته بود که همدیگرو ندیده بودیم.

-آ..آره چند ماهی میشه.

 

 

ابرویم بال پرید.

-چند ماه؟!

…-

پس تداخل حافظهای که اروند در موردش صحبت

میکرد همچین چیزی بود!

شوکه گفتم:

-بیشتر از سه ساله که همو ندیده بودیم!

 

 

بالخره چشمان فراریاش به یک نقطه قفل شد و

زمزمه کرد:

-سه سال…

گویا یکدفعه یادش آمده باشد سر تکان داد و زیر

لب گفت:

-آره راست میگی. نمیدونم چرا یه لحظه حس

کردم چند ماهه.

قطره اشکی که از چشمم چکید را پاک کردم.

 

 

برای آنکه زیاد درگیر آشفتگی حافظهاش نباشد

سریع گفتم:

-چیزه دکترت گفت میتونی مرخص بشی. نگران

نباش مشکل خاصی نداری.

نگاهش را در اتاق چرخاند.

آشفته و بسیار ناراحت بود.

-باشه خ..خیلی ممنون.

-چرا یهو دویدی؟ اگر هول نمیکردی نیاز نبود

الآن اینجا باشیم.

 

 

همانطور که سرش پایین بود چشمانش را با

خجالت به صورتم دوخت.

-پولش زیاد شد؟

-چی؟!

-این… اینجارو میگم. بیمارستانو انگار

خصوصیه. چ..چقدر شد؟ چقدر باید بدم؟ آخه یه

کم پو..پولم، چطوری بگم نکه سرکار نمیرم!

کاش نمیاوردینم. خودم خوب میشدم.

خدایا… خدایا… خدایا

کاش هرگز بعضی از چیزها را نشانمان ندهی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x