رمان زنجیر و زر پارت ۲۴۱

4.8
(21)

زنجیر و زر:

کاش بعضی از حرف ها را هرگز نشنویم!

 

 

-این چه حرفیه؟ بخاطر پولش نمیگم که چون

زمین خوردی میگم. بخاطر خودت میگم!

به سرش اشاره کردم.

 

 

-زخمی شدی!

دستانش را مضطرب درهم پیچاند.

-من نمیخواستم حالتو بهم بزنم. نمیخواستم

ناراحتت کنم. ف..فقط میخواستم با مادربزرگت

خداحافظی کنم. میخواستم ازش حلالیت بخوام.

نمیدونستم تو هنوز اونجایی. فکر میکردم مثله

همه رفتی.

قلبم بخاطر جملهی اولش داخل دهانم آمد و

پیشانیام چین خورد.

-تو ح..حالمو بهم نمیزنی… این چه حرفیه بابا؟!

 

 

کمی خیرهام شد و سپس یکدفعه بر صورت خود

کوبید و زیرگریه زد.

-میزنم من حاله همه رو بهم میزنم. من یه

حیوون پستم که حاله همه رو بهم میزنم!

سریع بلند شدم و دستش را گرفتم.

-بابا چیکار میکنی؟ آروم باش!

چیزی نمانده بود که وارد دهه شصت زندگیاش

شود اما ناگهان مثل یک کودک مظلوم زیر گریه

زد.

 

 

صدای هق هق های مردانهاش در اتاق میپیچید و

روحیهاش از آنی که فکرش را میکردم خرابتر

بود.

اشک هایم آرام چکیدند و خدا میدانست که چقدر

دلم میخواهد مثل خودش با صدای بلند گریه کنم.

صورتم را با آستین های مانتویم پاک کردم و شانه

هایش را گرفتم.

-بابا

…-

 

 

-خواهش میکنم اینجوری نکن.

…-

-مرگ من آروم باش.

بالخره چشمان غرق اشکش را به دستم که محکم

دستش را گرفته بود تا کمتر به خودش آسیب بزند

دوخت و یکدفعه با هر دو دستش دستم را گرفت و

بوسید.

 

-بابا؟ چیکار داری میکنی؟!

اینبار آرامتر زیر گریه زد.

هق هقی در کار نبود اما اشک هایش به پهنای

صورت میریختند.

-منو ببخش دخترم. منو بخاطر اینکه زندگیتو از

بین بُردم ببخش. میدونم… میدونم بیشتر از همه

 

 

تو تاوان خطاهای منو دادی. توروخدا منو ببخش و

فراموش کن که بابایی داری! ه..همونجوری که من

خودم زنده بودنمو از یاد بِردم، تو هم فراموشم

کن. صحرا هم فراموشم کنه. اگه… اگه حتی یه

ذره هم دوسم دارید منو فراموش کنید. بذارید قبل

مردنم مجازات پست فطرت بودنامو بدم بعد بمیرم.

جز این هیچی ازتون نمیخوام!

تمام وجودم بهم ریخت.

زبانم قفل کرده بود و حقیقتاا انتظار همچین چیزی

را نداشتم.

 

 

در بهترین حالت منتظر یک معذرت خواهی

خشک و خالی بودم اما این گریه ها، این پشیمانی،

همهی جانم را میسوزاند.

شاید روزی این حالت فوق ناراحتش قلبم را آرام

میکرد اما حال برایم چیزی شبیه مرگ بود.

-بابا؟!

-دلم میخواد بدونی که هیچوقت نخواستم اذیتت

کنم. هیچ کاری رو از قصد نکردم. اگه میتونی

بابای احمقتو ببخش دخترم.

 

 

حرفش که تمام شد، خیلی خشن سرمش را درآورد

و بیتوجه به خونی که از رگش بیرون زد، با

همان لباس های بیمارستان و پابرهنه دوان دوان

از اتاق خارج شد.

نگاه شوکهام به قطرات سرخی که روی سنگ

های سفید رنگ ریخته شده بودند، قفل شد.

جدی جدی این مرد پدر من بود…؟!

همان مرد مغرور و بیاحساس گذشته…؟!

-افرا؟ افرا چی شد؟!

 

 

اروند و صحرا سریع داخل اتاق شدند و اروند

نگاه نگرانش را در سرتاپایم چرخاند.

میترسید مردی که حکم پدرم را داشت به من

آسیبی برساند!

-عزیزم؟!

بیجواب در آغوشش فرو رفتم و صورت خیسم را

به سینهاش چسباندم.

 

 

و گاهی بهشت و جهنم یک انسان در همین دنیا

خلاصه میشد و من امروز با گوشت و پوست و

استخوان خود خیلی خوب این موضوع را درک

کردم!

_♡_

 

 

با صدای چرخش کلید نازلی سریع بلند شد.

-آقا اومدن.

با نوک انگشت خیسی چشمانم را گرفتم و به مبل

تکیه دادم.

-سلام آقا خوش اومدین.

-ممنون نازلی جان.

-من برم براتون یه چایی بیارم خستگیتون دربره.

 

 

-مرسی عزیزم.

-با اجازه

نازلی به آشپزخانه رفت و اروند مقابلم آمد.

نگاهم به فرش زیر پایم دوخته شده بود و ذهنم پی

تصویرهای جدیدی بود که نمیتوانستم هضمشان

کنم و این نتوانستن به شدت خسته و درماندهام

کرده بود.

 

 

دستش را دور شانهام پیچید و بوسهی عمیقی به

پیشانیام زد.

-تموم شد؟

-تموم شد خوشگلم خیالت راحت باشه.

محکم پلک زدم و لب هایم را با زبان خیس کردم.

-خب؟ حال چی میشه؟!

-به نظر من و همچنین نظر دکترش خوبه که یه

مدت طولنی اونجا بمونه، اینجوری برای خودشم

بهتره.

 

 

گونهام را محکم از تو گاز گرفتم و پر درد چشم

بستم.

پرسیدن این سوال بیشتر از نپرسیدنش درد داشت

اما وقتی نیمی از مغزم را به خود درگیر کرده بود

نمیتوانستم نپرسم.

-به نظرت الآن چطوره؟ یعنی دردناکه؟ دردش

میاد؟ خیلی حالش بد میشه؟!

سکوتش طولنی شد و دلم آشفتهتر…!

 

 

سر چرخاندم و نگاه سرخ و اشکیام را به

چشمانش دوختم.

-اروند؟!

از بال خیرهام شد و گونهام را ناز کرد.

-حالش خوبه میشه فقط به همین فکر کن. این

بهترین تصمیمی بود که میتونستید بگیرید. شاید

اولش سخت باشه که هست اما براش خوبه… تنها

راهه نجاتشه!

بی قرار گفتم:

 

-صحرا یه… یه سری عکس برام فرستاد!

اخم کوچکی بین ابروهایش افتاد.

-چی؟!

تلفنم را برداشتم و مستقیم سراغ عکس هایی که

همین چند دقیقه پیش دنیایم را متحول کرده بود،

رفتم.

تصویرهایی که نه قابل هضم بود و نه قابل

پذیرش!

 

 

_♡_

 

اروند:

 

 

وقتی افرا عکس ها را نشانش داد، دستش از

عصبانیت زیاد مشت شد و به سختی خودش را

کنترل کرد تا فریاد نزند.

نمیفهمید… واقعاا نمیتوانست بفهمد که اعضای

این خانواده چرا تا این حد بیفکر عمل میکنند؟!

حرصی موبایل را از دست افرا گرفت و عکس ها

را پاک کرد.

عکس هایی که همه از محل زندگی سجاد تاشچیان

گرفته شده بود.

 

 

مردی که تا همین چند سال پیش در یک عمارت

قصر مانند زندگی میکرد و حال خارج از شهر و

در خرابه ها روزهایش را شب میکرد.

مردی اشرافی که در گذشته پولش از پارو بال

میرفت و حال با چهار پاره آهن برای خودش یک

اتاقک ساخته بود.

اتاقکی که وسیله هایش شامل یک پتو و بالشت و

یک پیک نیک کوچک که مشخص بود گاهی برای

پختن تخم مرغ هایی که پوست هایش در اتاقک

کوچک پخش شده بود از آن استفاده میکرد و

گاهی هم برای مصرف کوفت و زهرماری هایش.

 

 

وقتی مرد بیمارستان را با عجله ترک کرد افرا

داشت دیوانه میشد.

دیدن همسرش را در آن حال و احوال تاب نیاورد

و به او قول داد که هر کاری از دستش براید،

برای پدرش میکند.

برای خوشحالی افرا به دشمنش کمک کرد و عماد

را فرستاد تا کارهای سجاد تاشچیان را انجام دهد

و طولی نکشید که او را داخل کیلینیک بستری

کردند.

و وقتی با همایون به محل زندگی آن مرد رفت

هزاربار خدا را شکر کرد که افرا همراهش نیست

 

 

و حال نمیتوانست بفهمد صحرا چرا باید این

عکس ها را بفرستد؟!

واقعاا در این چند روز نتوانسته بود ببیند که

خواهرش بخاطر وضعیت پدرشان چقدر ناراحت

و دلمرده شده است؟!

 

 

 

-اروند چیکار داری میکنی؟ چرا پاک کردی؟!

بیحواس غرید:

-بیخود کردی میشینی اینارو میبینی. خودآزاری

مگه آخه بچه؟ پدر صاحاب خودتو و منو

درآوردی تو این چند روز!

سکوت شد و سر بال گرفت.

با دیدن لب های ورچیده افرا و نگاه ناراحتش

بیطاقت خم شد و محکم در آغوشش گرفت.

 

 

-ولم کن. مگه نمیگی خستت کردم؟ ولم کن بذار تو

حال خودم باشم.

-بخاطر خودت میگم. زیر چشماتو دیدی؟ حال و

روزتو دیدی؟!

افرا حرصی روی سینهاش کوبید و از فاصلهی

نزدیک خیره چشمانش شد.

-حالم بده چون باید بد باشه! چون حق دارم! اون

آدم هر چقدرم بَد بازم بابامه، نمیتونم بیتفاوت رد

شم!

 

 

-کی گفته بیتفاوت رد شی؟ بخاطر تو داره درمان

میشه اما قرار نیست تا روزی که حالش کامل

خوب شه تو خودتو نابود کنی. این اجازهرو بهت

نمیدم!

کاملاا جدی گفت و بغض نگاه افرا بیشتر شد.

-بغض کنی، گریه کنی، نظرم عوض نمیشه برای

همین خودتو جمع و جور کن.

افرا باز هم قصد عقب نشینی کرد اما اجازه نداد.

بیشتر و تنگتر جسم کوچکش را میان بازوهایش

حبس کرد و روی سرش را محکم بوسید.

 

 

-برای خودت میگم همه کسم برای خودت میگم.

افرا بیحال پیشانیاش را به سینهاش چسباند و

واقعاا عروسک معصومش در این چند روز از بین

رفته بود.

 

 

و اگر توصیه های دکتر خسروی نبود، قطعاا در

این چند روز از نگرانی زیاد دیوانه میشد.

از نظر خودش افرا به شدت حالش خراب بود اما

از نظر خسروی طبیعی و نرمال بود.

خسروی میگفت بخاطر دوست داشتن زیادش

است که تا این حد نگران شده و افرا کاملاا نرمال

است.

میگفت افرا هم همانند اکثر دختران عشق زیادی

به پدرش دارد و با آنکه این دوست داشتن را

نمیخواهد و سال ها نقاب نفرت به صورتش زده،

 

 

باز وقتی پدرش در همچین حالیست قلبش توانایی

ندارد که خودش را گول بزند.

میگفت افرا از خدایش است که حال همهی

خانوادهاش خوب باشد تا با خیال راحت از آن ها

بگذرد اما وقتی آن ها را ضعیف و عاجز دیده،

عمراا نمیتواند از حال و احوال بدشان بگذرد و

در همچین موقعیتی نباید انتظار عقب نشینی از

همسرش داشته باشد.

برای همین ها بود که تصمیم گرفت به آن مرد

کمک کند.

 

 

به دشمنش کمک کرد. چرا که آن مرد باید سالم

میشد. باید خوب میشد و از ذهن همسرش بیرون

میرفت!

نه به اسم دوست داشتن و نه حتی به اسم نفرت،

اجازه نمیداد که افرا بخاطر آن انسان ها غصه

بخورد و عمرش را هدر دهد.

البته اینکه آن مرد موجب دلسوزی خودش هم

شده، بیتاثیر نبود.

هر چقدر هم دشمنش باشد باز هم خیلی از

خطاهایش را از سر نادانی انجام داده بود نه پست

فطرتی و همین موضوع هم ترازوی گناه های

 

 

سجاد تاشچیان را از دیگر تاشچیان ها سبکتر

میکرد!

 

-بفرمایید آقا

با صدای نازلی سر بلند کرد.

 

 

لبخندی به چشمان ناراحت او زد و فنجانش را از

داخل سینی برداشت.

-ممنون عزیزم.

-نوش جان… خانوم شما چیزی لزم ندارید؟

صدایی از افرا نیامد و وقتی سر خم کرد تا

صورتش را ببیند، متوجه شد که دخترک در یک

خواب عمیق به سر میبَرد.

ابرویش بال پرید.

 

باز هم خوابیده بود؟!

-اِ خوابشون بُرده؟

ایستاد و خیلی آرام افرا را هم در آغوشش بلند

کرد.

-آره نازلی یه شام مقوی بذار سوپم براش درست

کن از این لجونتر نشه.

-چشم آقا خیالتون راحت باشه حواسم هست.

 

 

برای نازلی سر تکان داد و افرا را بیشتر به

سینهاش چسباند.

و با فکری که درگیرتر از قبل شده بود به سمت

اتاقشان رفت.

نمیدانست حدسش درست است یا نه اما تنها

چیزی که از بابتش مطمئن بود، این بود که به هیچ

دلیلی اجازه نمیداد روحیه افرا بهم ریختهتر از

اینی که هست شود و امیدوار بود که برخلاف

همیشه این یک بار را اشتباه کرده باشد…!

_♡_

 

 

 

افرا:

صدای زنگ تلفن مجبورم کرد پلک های چسبناکم

را به سختی از هم فاصله دهم و با منگی خیره

اطرافم شوم.

 

 

داخل اتاق بودم.

پرده ها کیپ تا کیپ کشیده شده بودند و سیاهی در

فضا حاکم بود.

اخم هایم درهم رفت و صدای زنگ تلفن لحظهای

قطع نمیشد.

تکانی به تن خشک شدهام دادم.

آرام موبایلم را از روی عسلی برداشتم و بی نگاه

کردن به شماره اتصال را زدم.

-الو؟

 

 

-الو افرا افرا توروخدا به دادم برس.

صدای گریان تانیا خواب را از سرم پراند و شوکه

سرجایم نشستم.

-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟!

-افرا… افرا وای دارم دیوونه میشم. باورم نمیشه.

باورم نمیشه که این بلارو هم سرم اورد. خدایا

دارم سکته میکنم.

-چی داری میگی تانیا نمیفهمم! کی؟ چه بلایی؟!

 

 

یکدفعه جیغ زد:

-نـــویــد دارم راجع به اون پست فطرت حرف

میزنم. اون هرزهی هیچی ندار!

ابروهایم بال پرید.

-میشه یه کم آروم باشی؟ این همه جیغ میزنی

اصلاا نمیفهمم چی میگی. آروم شو و قشنگ

تعریف کن نوید چیکار کرده!

صدای هق هق هایش همچنان بلند بود و وقتی به

سختی و طوری که گویا در حال مردن است، لب

زد:

 

 

-داره ازدواج میکنه. امشب… امشب عروسیشه!

خواب به کل از سرم پرید و دلم برایش آتش

گرفت.

…-

-چیکار کنم؟ چیکار کنم که دلم آروم شه؟ دارم

میمیرم افرا دارم میمیرم.

-تانیا من… من واقعاا نمیدونم چی باید بگم.

توروخدا اِنقدر خودتو ناراحت نکن. اصلاا به جهنم

میخواستی چیکار اون پسرهی دیلاقو؟ لیاقت تو

بیشتر از ایناست.

 

 

نالید:

-من دوستش داشتم افرا من عاشقش بودم. من

بخاطر اون همه چیو کنار گذاشته بودم. من

دوستش داشتم، من دوستش دارم!

 

گریهام گرفت.

 

 

حتی برای لحظهای نمیتوانستم خودم را جای او

بگذارم.

شاهد عروسی اروند با یک زن دیگر شدن، چیزی

شبیه تکه تکه شدن تمام جسم و روحم بود!

-عزیزم…

-اصلاا میدونی چیه؟ حال که اون خیلی راحت منو

کنار گذاشت، منم یه کاری میکنم نتونه منو

فراموش کنه. یه کار میکنم هر شب از عذاب

وجدان زیاد بمیره ولی هر کار کنه دلش آروم نشه.

کاری میکنم مثل من زجر بکشه، داغون شه،

دیوونه شه، بمیره برای اینکه فقط یک بار ازم

طلب بخشش کنه اما دستش بهم نرسه و حتی اگر

کل دنیارو هم بگرده، نتونه پیدام کنه!

 

 

زنگ خطر در گوش هایم به صدا درآمد و

ناخوداگاه بلند شدم.

-چی داری میگی؟ در مورد چی داری حرف

میزنی؟!

-قطع میکنم. ببخشید که ناراحتت کردم اصلاا

نمیدونم چرا به تو زنگ زدم.

مکث کرد و پربغضتر ادامه داد:

-البته شایدم چون میدونم هیچکس اندازه تو واقعاا

برام معرفت خرج نکرده!

 

 

هول شده صدا بلند کردم.

-صبر کن یه لحظه صبر کن. بهم بگو دقیقاا چی تو

سرته؟ چیکار میخوای کنی هان؟ بهم بگو.

…-

-تانیا میشه حرف بزنی؟ قول میدم جلوتو نگیرم

فقط میخوام کمکت کنم خب؟ خواهش میکنم بهم

بگو چی تو سرته!

 

 

 

…-

آنقدر نگران شده بودم و آنقدر دلم برایش سوخته

بود که هر چه ناراحتی و حس بد در مورد

دوستیمان داشتم از بین رفته بود و با تمام وجود

دلم میخواست که کمک حالش شوم.

-تانیا؟!

 

 

-من نمیخواستم اینجوری شه افرا نمیخواستم

اینجوری تو تنهایی و بدبختی و ناراحتی بمیرم اما

دیگه نمیتونم ادامه بدم. دیگه نفس ندارم. دیگه

نمیخوام زندگی کنم!

صدای گریه هایش در گوشم پیچید و هیچ نفهمیدم

چطور بعد از چند روز بیحالی و خستگی که

بخاطر مرگ تاجگل و حال و احوال آشفته سجاد

تاشچیان داشتم، یکدفعه پر از انرژی شدم.

تند گفتم:

 

 

-تانیا جون من، جون هر کی دوست داری،

توروخدا هیچ کاری نکن تا من بیام پیشت خب؟

خواهش میکنم ازت.

-نه افرا ول کن منو میدونم اروند خوشش نمیاد با

من ارتباط بگیری.

-چرت نگو بهم بگو کجایی؟

…-

مضطرب فریاد کشیدم:

-تانـــیا؟!

 

 

صدای بال کشیدن بینیاش و هق هق مظلومانهای

که هیچ جوره به روحیه و وحشی گری هایش

نمیآمد.

-ب..باشه برات لوکیشن میفرستم ولی به شرط

اینکه قول بدی بخاطر من با اروند دعوات نمیشه.

-تو بفرست سریع فکر این چیزارو نکن.

-باشه

شنلم را از پشت در چنگ زدم و هول شده پوشیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x