رمان زنجیر و زر پارت ۲۴۲

4.3
(32)

 

دستانم میلرزید و زبانم خشک شده بود.

-صبر کن قطع نکن.

صدایش فوقالعاده گرفته بود وقتی که گفت:

-بذار لوک بفرستم دوباره میگیرمت.

-خیلیخب.

تلفن که قطع شد، مثل پرنده از قفس رها شده به

سمت سالن دویدم و صدا بلند کردم.

 

 

-اروند؟ اروند کجایی؟

…-

-اروند؟

-خانوم چی شده؟!

تند پلک زدم تا اشک چشمم از بین برود.

-نازلی اروند کجاست؟!

-آقا تازه رفتن بیرون گفتن یک ساعت نشده

برمیگردن.

 

 

 

-لــعنــت.

سریع شمارهاش را گرفتم و تلفن را به گوشم

چسباندم اما با شنیدن صدای نحس زن که میگفت:

-شماره مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.

 

 

دنیا دور سرم چرخید و صدای پیامی که مربوط به

لوکیشن فرستادن تانیا بود، آمد.

گیج شده دور خود میچرخیدم.

این از آن موقعیت هایی نبود که هر روز با آن

روبهرو شوم.

-خانوم چی شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟!

نفس نفس زنان لحظهای ایستادم و چشمانم را

محکم روی هم فشردم.

 

 

باید آرام میماندم و افکارم را جمع و جور

میکردم.

-خانوم؟!

پلک هایم نیمه باز شدند و با دیدن دسته کلیدهای

اروند روی جاکلیدی چشمانم درخشید.

سریع به سمتشان رفتم و یکی از سوئیچ هایش را

محکم چنگ زدم.

ماشین خودم فروخته شده بود و انتخاب دیگری

نداشتم و وقتی او در دسترس نبود، بیش از این

نمیتوانستم روی جان یک انسان ریسک کنم.

 

 

سریع به سمت در ورودی دویدم که ناگهان نازلی

از پشت بازویم را کشید.

-خانوم چی شده؟ کجا دارین میرین. شما هنوز

حالتون کامل خوب نشده!

-باید همین الآن برم نازلی جون دوستم تو خطره.

به اروند بگو هر وقت برگشت بهم زنگ بزنه.

منتظر جوابش نماندم و از پله های ایوان پایین

رفتم.

 

 

لحظهی آخر فریاد کشید:

-حداقل بگید کجا دارید میرید!

آنقدر بدو بدو کرده بودم که حتی نفس نداشتم

جوابش را دهم.

سریع دزدگیر ماشین را زدم و با روشن شدن

چراغ های یکی از سه ماشین لوکس پارک شده

اروند، خودم را پشت رول انداختم و دنده عقب

گرفتم.

 

 

و آن موقع حتی نمیتوانستم حدسش را بزنم که با

جواب ندادن به نازلی بدترین بدی ممکن را به

خود کردهام…!

____♡_

 

اروند:

 

 

-بفرمایید جناب کامکار جواب آزمایشاتون

حاضره.

ایستاد و از پرستار تشکر کرد.

-ممنون خسته نباشید.

-خواهش میکنم عصرتون بخیر.

 

 

نفسش را بیرون داد و با استرس کوچکی که هر

کار میکرد نمیتوانست کتمانش کند، به سمت

ماشین رفت.

پشت فرمان نشست و شبیه یک بمب آماده انفجار

به پاکت سفید رنگ خیره شد.

-نمیخوای بازش کنی؟

با صدای ظریف زن کنار دستش سر کج کرد.

-اگر مثبت باشه چی؟!

 

 

-اوه اوه چی دارم میبینم مثل اینکه اروند کامکار

بزرگ از یه چیزی ترسیده!

دست دراز کرد و یک نخ سیگار گوشهی لبش

گذاشت و روشنش کرد.

گوشهی پاکت میان انگشتانش مچاله شده بود.

چند روز پیش بخاطر پیشنهاد دکترخسروی یک

آزمایش کامل از افرا گرفته بودند و وقتی حالت

افرا را دید، بیش از آن نتوانست تحمل کند و سریع

برای گرفتن جواب آزمایشش آمد.

 

 

آن روز حتی حدسش را هم نمیزد که موقع گرفتن

جواب آزمایش تا این حد حس بدی داشته باشد!

 

-هر چیزی که ممکنه حال زنمو بد کنه میترسونتم

و من از گفتن این خجالت نمیکشم الناز!

 

 

الناز لبخند مهربانی به رویش زد و بازویش را

فشرد.

-میدونی اگر هر زنی یه مرد مثل تو داشته باشه

هیچوقت پیر نمیشه؟ اینو جدی دارم بهت میگم اما

نگرانیت بیخوده. فقط کافیه اون پاکتو باز کنی تا

بفهمی حق با منه!

با یک کام عمیق دیگر سیگارش را به اتمام رساند

و گوشهی پاکت را پاره کرد.

نتیجه هر چه که بود، فرار کردن فایدهای نداشت.

 

 

چشمانش روی نوشته ها و اعداد و مثبت و منفی

ها میچرخید و همین که همه را دید، تازه توانست

نفس راحتی بکشد و با یک آه عمیق سرش را به

پشت صندلی تکیه داد.

خیالش راحت شد و ضربان قلبش آرام گرفت.

-چی شد؟

-منفیه!

-بهت گفتم مگه نه؟

 

 

-تو بیشتر میدونی اما جفتمونم میدونیم که زن

های باردار هم ممکنه ماهانه بشن.

 

-آره اما خیلی نادره در حدی که حتی تقریباا نیاز به

نگرانی هم نداره.

 

 

سر بلند کرد و با لبخند دست الناز را فشرد.

-مرسی که باهام اومدی از فکر اینکه ممکنه حامله

باشه دست و پام شل شده بود. میخواستم اگر بود

ببرمت تا معاینهاش کنی نمیتونستم تا فردا صبر

کنم.

-این چه حرفیه؟ تو برام عزیزتر از این حرفایی

مگه میشد نیام؟ اما راستشو بخوای یه کم این

حالتت باعث تعجبم شد. چرا باردار شدن همسرتو

نمیخوای؟ به هر حال این همه ساله ازدواج

کردین، سن خودت کم نیست، عاشق همید،

مشکلش کجاست؟!

مشکلش کجا بود؟

 

 

در اصل سرتاسر این داستان مشکل بود!

افرایش هنوز دانشگاه میرفت.

جای پیشرفت زیادی داشت.

خیلی از تجربه های شیرین را از سر نگذرانده بود

و در بهترین سال های جوانیاش بود.

و مهمتر از همه عروسک ضریفش بعد این همه

سال درگیر بودن، بعد تمام تنش های روحی و

روانیاش حال با کدام قوا میتوانست وارد دنیای

مادری شود؟!

 

گرچه یک جوجه از آن نازدار معصوم داشتن

برایش فراتر از حد رویا و تصور بود اما هنوز

آنقدر خودخواه نشده بود که در همچین موقعیتی

دنبال پدر شدن باشد!

-افرا هنوز آمادگیشو نداره.

-یعنی فقط بخاطر همین؟

اخم کوچکی بین ابروهایش افتاد.

-جز این چی میتونه باشه؟!

 

 

الناز لب هایش را با زبان تَر کرد و من من کنان

گفت:

-دقیق مطمئن نیستم ولی اگر بخاطر جریانه اون

دختره نفسه میخوام بدونی که داری اشتباه

میکنی. نباید بخاطر چندتا خاطرهی بد حس

فوقالعادهای مثل مادر و پدر شدن را از خودتون

بگیری!

با شنیدن اسم نفس کامش تلخ شد و صورتش چین

خورد.

و جایی میان سینهاش برای موجود کوچکی که

مدتی کوتاه برایش پدری کرده بود، عجیب تیر

کشید.

 

 

#

-اروند؟

-همچین چیزی نیست!

-مطمئن باشم؟

 

 

سر چرخاند و کاملاا جدی گفت:

-اون زن حتی اندازهی یه ارزن هم برای من

ارزش نداره خیالت راحت اگر میگم الآن نه چون

میدونم افرا آمادگیشو نداره.

الناز نفسش را محکم بیرون داد و لبخند بزرگتری

زد.

-خب خداروشکر میترسیدم بخاطر کارهای اون

دیوونه اَلکی خودتونو اذیت کنی. باشه پس اگه

دیگه کاری باهام نداری من کم کم میرم.

-میرسونمت.

 

 

-مرسی اما با یکی از همکارهام قرار شام دارم و

وقتی داشتم حاضر میشدم که باهات بیام بهش گفتم

همینجا بیاد دنبالم، الآناس که برسه.

از لبخند و چشمان براق الناز شصتش خبردار شد

که این دقیقاا چه نوع قراریست و دیگر اصرار

نکرد.

-اوکی خوش بگذره بهتون بازم مرسی که اومدی.

-قربونت برم بعداا میبینمت.

-فعلاا

 

 

بعد پیاده شدن الناز سریع ماشین را روشن کرد و

راه افتاد.

احتمالا افرا تا حال بیدار شده بود و هیچ بدش

نمیآمد که بعد از این همه روز ناراحت کننده،

معصومیت زیبایش را به یک شام رویایی دعوت

کند.

شاید بعدش هم یک هم آغوشی دیوانه کننده

هردویشان را آرامتر میکرد و استرس و تَنِش را

از بدن هایشان میشست.

دستش دور فرمان محکم شد.

 

 

از همین حال برای بویدن و بوسه باران کردن

گلوی خوشبوی دخترک تمام وجودش غرق

خواستن و نیاز شده بود.

لبخندی روی لب هایش نشست و بیشتر پایش را

روی پدال گاز فشار داد.

 

 

 

افرا:

آخرین باری که با همچین سرعتی رانندگی کرده

بودم مربوط به زمانی میشد که فکر میکردم اروند

را از دست دادهام.

آن روزی که جهنم را به چشم دیدم و شاید امروز

تلخی حالم به قدر آن موقع نبود اما استرسم، همان

بود!

 

 

همان حس که انگار اگر لحظهای دیر کنم دنیا به

پایان میرسد و مدام خاطراتم با تانیا پشت پلک

هایم نقش میبست.

آن دختر زیبا که روحیهای همچون آتش داشت

همیشه زیادی تنها بود و کاش عصبانیت شدیدم

باعث نمیشد که در این مدت چشمم را روی

تنهاییاش بِبَندم.

بیشتر پایم را روی پدال فشردم و با سبقت گرفتن

از ماشین جلوییام صدای بوق کشدارش را بلند

کردم.

 

 

رانندهاش فحش درست درمانی برایم فرستاد و آخ

که اگر اروند اینجا بود، باید دور رانندگی را تا

آخر عمر خط میکشیدم!

-به چپ بپیچید.

با صدای زن افکارم را کنار زدم و سریع داخل

خیابانی که گفته بود شدم.

یک محلهی ساکت و تقریباا خلوت بود و مسیریاب

تنها سه دقیقه تا به مقصد رسیدنم را نشان میداد!

 

 

تانیا همان ابتدای راه تلفن را قطع کرده بود اما

قول داد تا وقتی که نرسم هیچ کار احمقانهای

نمیکند و حتی اگر میخواستم هم نمیتوانستم به

قولش دل خوش کنم!

-دیر نمیکنی افرا نگران نباش دیر نمیکنی.

نجاتش میدی. اون دخترهی بیعقلو نجات میدی.

نمیزاری بلایی سر خودش بیاره.

با آلرم مسیریاب سریع ماشین را پارک کردم و

هنوز پیاده نشده بودم که تلفنم زنگ خورد و نام

اروند روی صفحه خاموش و روشن شد.

نفس نفس زنان مکث کردم.

 

 

اگر جوابش را میدادم قطعاا میخواست تا زمانی

که میرسد صبر کنم و من حتی یک ثانیه دیگر را

هم برای تلف کردن نداشتم!

-ببخشید عشقم اما خیلی دیر زنگ زدی!

تلفن را بیجواب قفل کردم و پیاده شدم.

 

یک خانه ویلایی با نمای قدیمی مقابلم بود.

این خانه بسیار متفاوتتر از آپارتمان زیبای تانیا

بود و هر لحظه نگرانی بیشتر به دلم چنگ میزد.

و برخلاف بدو بدوهایی که کرده بودم، حال پاهایم

سست شده بودند.

بزاق گلویم را سخت قورت دادم و از در نیمه باز

حیاط گذشتم.

 

 

درخت ها و علف های هرس نشده را نادیده گرفتم

و به سمت ورودی خانه رفتم.

-تانیا؟ تانی؟ من اومدم.

…-

-تانیا؟!

وارد سالن تقریباا تاریک خانه شدم و با دیدن

قطرات سرخی که روی زمین ریخته بود، مردمک

هایم گرد شدند.

 

 

خدایا یعنی کاری کرده بود…؟!

-تانیا اینجایی؟!

سکوت بود و سکوت…!

مضطرب قدم دیگری برداشتم و ناگهان صدای

افتادن یک شئ ناخودآگاه جیغم را بلند کرد.

 

و نفهمیدم از کجا، چطور و یا به وسیلهی چه کسی

بود.

تنها چیزی که حس کردم ضربهی محکمی بود که

از پشت به سرم کوبیده شد و سیاهی رفتن چشمانم!

بیتعادل و با شدت روی زمین پرت شدم و درد در

تمام استخوان هایم پیچید.

آنقدر پلک هایم سنگین شده بود که بیتوجه به

دردم چشم بستم و در دنیای بیخبری فرو رفتم و

حتی فردی که لحظهی آخر با ماسکی سیاه رنگ

مقابلم آمد هم نتوانست جلوی این بیهوشی یک

دفعهای را بگیرد…!

 

 

_♡_

 

صدای قطره هایی که به شیشه میخورد و هوهوی

شدید باد…

صدای پارس سگ ها و زوزهی گرگ ها…

 

 

صدای شکستن و ترق و تروق چوب در آتش و

صدای پوتین هایی که روی زمین کوبیده میشد،

موفق شدند تا چشمانم را باز کنند.

تا نور به مردمک هایم خورد، صورتم جمع شد و

تند سر چرخاندم.

درد وحشتناک در سرم و یک حالت تهوع

مزخرف اولین چیزهایی بودند که حواسم را به

خود معطوف کردند.

با حالت تهوع شدید لب گزیدم و آرام اروند را

صدا زدم.

 

 

نمیدانستم چرا تا این حد حالم بد است و کاش هر

چه سریعتر به دادم میرسید.

صدای پوتین ها دوباره بلند شدند و اخم هایم درهم

رفت.

اروند که در خانه پوتین نمیپوشید میپوشید؟!

بخاطر نور جرات نمیکردم چشمانم را باز کنم اما

حس میکردم چیزی سر جای خودش نیست!

 

 

چیزی که موفق نمیشدم آن را به خاطر بیاورم!

صدای پوتین ها قطع شد و یک نفر آرام گونهام را

ناز کرد.

از زمختی دستش معلوم بود یک مرد است اما این

سبک نوازش کردن مختص اروند نبود!

او موقع نوازش انگشت اشاره و وسطش را به

صورتم میکشید و این لمس، لمس او نبود!

ناگهان یک نور سبز در پشت پلک هایم ظاهر شد

و با مغزی که یکدفعه از خواب غفلتش بیدار شده

بود، چشمانم تا آخرین حد ممکن باز شدند.

 

 

 

شوکه به مردی که با ماسکی سیاه رنگ مقابلم

ایستاده و چشمان سبز رنگش با برقی عجیب خیره

صورتم بود نگاه کردم و ناخودآگاه جیغ فرابنفشی

کشیدم.

جیغ های پی در پیام با اشک هایی که از چشمانم

میچکید همزمان شدند و همه چیز را به خاطر

آوردم.

 

 

رفتنم به خانهی تانیا، قطره های خون، صداهای

عجیب و ضربهای که به سرم خورد!

نگاه ناباورم در اتاق چرخید.

یک اتاق سرد و نیمه روشن که تنها وسیلهاش

تختی بود که من رویش دراز کشیده بودم و در و

دیوار چرکش دقیقاا شبیه حال و روز من افتضاح

به نظر میرسیدند.

چه خبر بود؟!

 

 

این مرد که بود؟!

نکند دزد بود؟!

نکند بلایی سر تانیا آورده بود؟!

سناریوهایی که در ذهنم چیده میشد با قدم بعدی که

به سمتم برداشت از بین رفتند.

بلندتر از قبل جیغ زدم:

-بـه مـن نـزدیـک نـشـو!

 

 

سر کج کرد و هول شده تا خواستم بلند شوم

فشاری عجیب روی شکمم حس کردم.

با چشمانی وق زده سر کج کردم.

خدایا این خواب بود یا بیداری…؟!

با یک کمربند پهن و چرمی دستانم و شکمم را

محکم به تختی که رویش خوابیده بودم بسته بودند!

 

-تو… تو چیکار کردی؟ مرتیکه بیا بازم کن. با

اجازهی کی منو بستی؟ بازم کن… یال!

همچنان با سر کج و چشمان سبزش خیرهام بود و

تمام وجودم از حس کثیفی که در چشمانش بود بهم

میپیچید.

ترس باعث شده بود که تمام دردهایم را از خاطر

بِبَرم اما شوک علائم حیاتیام را مختل کرده بود.

 

 

-با تواَم بازم کن. اصلاا تو کسی هستی هان؟!

قلبم یکی در میان میتپید و از استرس زیاد تند تند

حرف میزدم و مدام از این شاخه به آن شاخه

میپریدم.

-با تو دارم حرف میزنم. تانیا کجاست؟ بلایی

سرش اوردی؟ چیکار کردی؟ فکر ک..کردی این

کارها به همین راحتیهاست؟!

پوزخندش را حس میکردم.

 

 

انگار به سرگرم کننده ترین موجود دنیا خیره شده

بود و این سکوتش ترسناکتر از هر چیزی بود!

-با تو دارم حرف میزنم مرتیکه بازم کن. آخه آدم

دزدی؟ خبر داری جرمش چیه؟!

…-

-خدا لعنتت کنه چی از جونم میخوای؟ ب..بذار

برم.

…-

-میدونی من کیام؟ میدونی شوهرم کیه؟

میدونی این کارت چه عواقبی برات داره؟!

 

 

هر دو دستش را در جیبش فرو کرد و به همان

نگاه از بال به پایینش ادامه داد.

نگاهی که میگفت جان من برایش پشیزی ارزش

ندارد، حرف هایم هم همینطور!

قلبم چنان محکم به قفسهی سینهام فشار میآورد که

حس میکردم چیزی نمانده با نفسی که خیلی سخت

بال میاید دست به یکی کند و جانم را بگیرد!

تخت را دور زد و به سمت پنجرهی خیلی کوچکی

که در اتاق بود رفت و پشت به من ایستاد.

 

 

هر لحظه که میگذشت گیجیام کمتر میشد و بهتر

وخامت اوضاع را درک میکردم!

خدا لعنتش نکند جدی جدی مرا دزدیده بود!

نگاهم را در اتاق چرخاندم. انقدر خلوت و مرده به

نظر میرسید که هیچ نمیتوانستم تشخیص دهم که

هنوز در همان خانهی ویلایی هستم یا نه و کاش

بودم!

از روی تلفن و ماشین اروند قطعاا میتوانست

پیدایم کند.

 

 

به یاد آن زنگ اخرش افتادم و نتوانستم جلوی

اشکی که از چشمم چکید، مقاومت کنم.

 

چرا به آن تلفن جواب ندادم؟!

چرا صبر نکردم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x