رمان زنجیر و زر پارت ۲۴۳

3.9
(26)

 

زنجیر و زر:

چرا باز هم سرخود تصمیم گرفتم؟!

چرا آخر چرا همیشه تا این حد احمقانه عمل

میکردم؟!

لب هایم میلرزیدند و من دوباره با یک تصمیم

مزخرف هم خودم و هم احتمالا تانیا را به خطر

انداخته بودم!

نکند… نکند چون من وارد خانه شدم این دزد

بیشرف از ترسش به تانیا آسیبی رسانده بود؟ نکند

او را کشته بود؟!

 

 

نفسم بیش از قبل گرفت و چشمانم داشت از کاسه

در میآمد.

بیاختیار جیغ کشیدم.

-با تو دارم حرف میزنم چی از جون من و تانیا

میخوای؟ بلایی سرش اوردی؟ آرره؟!

به سمتم آمد و دوباره سر جای قبلیاش ایستاد. البته

این بار بسیار بسیار نزدیکتر بود و دقیقاا شبیه

شکارچی بود که با طعمهاش بازی میکند!

 

 

چشمانم لبالب پر بود و به سختی اشک هایم را

کنترل میکردم اما قطعاا ترسم به قدری عیان بود

که خیلی خوب متوجهش شود.

-خیلی نگرانشی؟

صدایش غریبه بود و مطمئن بودم هرگز در تمام

عمرم هم صحبت این دیوانه نشدهام!

-من…

 

 

صدای کفش های پاشنه بلندی در محیط پیچید و

زنی که کنار مرد ایستاد، لبانم را کاملاا به هم

دوخت.

 

-خوش اومدی افرا کوچولو خیلی زودتر از اینا

منتظرت بودم!

 

 

تنم سست شد و با بیحسی کامل روی تخت دراز

کشیدم.

نگاهم را از آن ها جدا کردم و به سقف دوختم.

یعنی روزی میآمد که برای همیشه چشمانم را

ببندم و از کثیفی هایی که انسان های پست بیدریغ

نشانم میدادند، رها شوم…؟!

_♡_

 

 

بیحس و با آرامشی عجیب که باعث ترسیدنشان

میشد، ساعتش را درآورد و روی میز انداخت.

سپس پیراهنی مشکی رنگی را از داخل کمد

بیرون کشید و مقابل آینه ایستاد.

سر صبر دکمه هایش را بست و سرآستین هایش

را مرتب کرد.

-یا امام زمان! به نظرت عادیه؟!

آدلر مضطرب نیم نگاهی به عماد انداخت.

 

 

-رئیس اکثر وقت ها آرومه، منطقیه اما الآن، وقتی

پا ِی افرا خانوم درمیونه، نه… راستشو بخوای

اصلاا عادی نیست!

عماد خیلی عیان بزاق گلویش را قورت داد و

سیبک آدمش تکان خورد.

-من جای اون بی ناموسی که قراره امروز بیفته

دستش شاش♡یدم به خودم خدا رحم کنه فقط!

آدلر متاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و

صدای بیانعطاف اروند بلند شد.

 

 

-همه حاضرن؟

-بله آقا حاضرن خیالتون راحت

آدلر بیطاقت میان حرف عماد پرید.

-رئیس مطمئنم شما بهتر میدونید اما با وجود

پلیس فکر نمیکنم نیاز به این همه آدم باشه.

اینجوری بیشتر باعث جلب توجه میشیم!

و بالخره اروند به سمتشان چرخید.

 

 

صورت سخت و چشمانی که گداخته های آتش در

آن به وضوح نمایان بودند، باعث شد که ناخودآگاه

یک قدم رو به عقب بردارند و عماد پنهانی یک

ضربه به پهلوی آدلر کوبید تا خفه خون بگیرد.

 

اروند جلو رفت و از فاصلهی نزدیک خیره شان

شد.

 

 

-من ازت نظر خواستم؟

-نه… نه رئیس!

دست جلو برد و آرام یقهی آدلر را مرتب کرد.

-پس نسبت به اینکه نظر نخواستم رفتار کن البته

اگر نمیخوای بیکار بری بشینی تو خونه و قهوهتو

بخوری.

عماد مضطرب سر پایین انداخت و آدلر به کل

حرف زدن از خاطرش رفت.

 

 

-م..متوجه شدم.

اروند به سمت در راه افتاد و عماد و آدلر هم مثل

جوجه اردکانی که دنبال مادرشان هستند، سر به

زیر پشتش حرکت کردند.

کنار در ورودی، نازلی اشک ریزان با صورتی

سرخ شده و چشمانی که تماماا شرمنده بود به اروند

نگاه میکرد و آنقدر از روی این مرد خجالت

میکشید، آنقدر شرمنده شده بود که دلش

میخواست همین لحظه زمین دهان باز کند و او را

در خود ببلعد.

 

 

اروند مقابلش ایستاد و یک دستش را در جیبش

برد.

-آقا… آقا من

-روزی که خواستم استخدامت کنم بهت گفتم پختن

شستن برای من مهم نیست! گفتم من کسی رو

میخوام که بتونم بهش اعتماد کنم و بیارمش تو

خونهام. تا با خیالت راحت از اینکه کناره زنمه

برم بیرون و تو با اینکه دیدی افرا چطوری داره

میره حتی به ذهنت نرسید که به من خبر بدی نه؟!

نازلی با هق هق برای بار صدم در بیست و چهار

ساعت گذشته تکرار کرد.

 

 

-قربان همون موقع بهتون ز..زنگ زدم نگرفت.

آنتن نداد. منم… منم درگیر جارو شدم یادم رفت.

خیلی ازتون معذرت میخوام. نمیدونم واقعاا چرا

به فکرم نرسید. شاید چون فکر میکردم خ..خانوم

تماا

ح خودشون بهتون خ..خبر میدن!

پوزخند اروند پررنگتر شد.

-جارو کشیدن؟ همونی که گفتم دنبالش نیستم نه؟!

گریهی نازلی بیشتر شد.

 

 

-آقا…

اروند دستگیرهی در را فشرد و بیاهمیت به گریه

هایش گفت:

-وسایلتو جمع کن، اخراجی!

 

 

 

از نگاه هاج و واج و شوکهی زن گذشت و وارد

حیاط شد.

سیل عظیمی از افرادش را به صف دید. بیاهمیت

سمت ماشین خودش رفت و پشت رول نشست.

ماشین که روشن شد، پایش را تا آخر روی پدال

فشرد و افرادش نیز به سرعت سوار ماشین های

خود شدند و دنبالش آمدند.

تمام کسانی که در این کشور با آن ها کار میکرد

را به صف کرده بود.

 

و امروز از آن وقت هایی بود که اروند کامکار

نقطهی سفید وجودش را پیدا نمیکرد!

در اصل با وجود تمام رفتارهای مبادی آداب و

منطق همیشه روشنش، هر کس که او را

میشناخت خیلی خوب میفهمید که این مرد یک

روح سیاه و یک روح سفید در وجودش زندگی

میکند!

یک یین یانگ که در اکثر موارد خیلی خوب موفق

میشد نور را به تاریکیاش ارجیحت دهد

و زمانی که افرا به زندگیاش آمد، گویا آن روح

سیاه را کاملاا فراموش کرد!

 

 

شبیه یک گرگ وحشی با عاشق یک سفیدی مطلق

شدن روشنایی درون خودش را بزرگتر کرد.

اما آن سیاهی با آنکه تبدیل به یک نقطهی کوچک

شد، هرگز نَمرد!

همانطور که سفیدی وجودش در هیچ کدام از

روزهای تلخ زندگیاش از بین نرفت!

سیاهی و سفیدی که نسبت به حوادث پررنگ و

کمرنگتر میشدند و زمانی که فهمید چه اتفاقی

برای افرایش افتاده، زمانی که بیخبر از تمام

قلبش ماند، سیاهی بزرگتر از هر زمان دیگری در

وجودش شد!

 

 

حتی بزرگتر از زمانی که مادربزرگش را در

تنهایی از دست داد و حتی بزرگتر از زمانی که

کارخانهی پدرش را آتش زد!

بزرگتر، تاریکتر و تلختر از هر روز دیگری در

تمام عمرش!

 

 

 

هرگز مردی نبود که از مشکلات بهراسد اما از

مشکلاتی که بر سر روشن ترین و مهمترین فرد

زندگیاش میآمد، کلافه و به قدر تمام دنیا عصبی

و عاصی شده بود!

کمی مانده به مکان مورد نظر با علامتی که به

ادلر داد آن ها توقف کردند.

جلوتر رفت و بیآنکه جلب توجه کند گوشهای

پارک و ماشین را خاموش کرد.

بیقرار سیگاری آتش زد.

 

 

نمیدانست بقیه کجا هستند.

نمیدانست اگر بیایند با ماشین های پلیس و

آژیرکشان میآیند و یا لباس های شخصی و در

خفا…

و خدا لعنتش کند که هیچ چیز نمیدانست و برای

همین مجبور بود مثل یک پرنده بی بال در ماشین

بماند و منتظر شود.

طبق خواستهی پلیس نباید هیچگونه دخالتی در این

جریان میکرد و اجازه میداد آن ها خودشان

همانطور که بلدند کارشان را پیش بِبَرند اما هر

کار کرد نتوانست طاقت بیاورد.

 

 

هر که برایش کار میکرد را به صف کرد تا

جلوی هرگونه بدشانسی احتمالی را بگیرد و

مطمئن نبود که نگه داشتن افرادش در جادهی

خاکی کناری تا چقدر میتواند مفید واقع شود اما

دیگر نمیخواست هیچ رسیکی کند.

نگاه خسته و به شدت خشمگینش را در محیط

چرخاند.

مکان شلوغی نبود اما آنچنان هم خلوت نبود.

حداقل درحدی خلوت نبود که یک دختر را بدزدند

و آنجا زندانی کنند!

 

 

با عذاب چشم بست.

حس عجیبی داشت…

در ظاهر آرام و ترسناک به نظر میرسید اما از

درون به معنای واقعی کلمه منفجر شده بود.

 

 

یک ویرانه به تمام معنا…

 

 

خراب، نگران، آشفته حال و همراه ترس هایی که

هنوز که هنوزه تمام وجودش بخاطرشان میلرزید.

ترسی شبیه اینکه اگر یک نفر را برای تعقیب تانیا

نمیگذاشت حال دقیقاا باید چه خاکی بر سرش

میریخت!

سرش را محکم از پشت به صندلی کوبید و با آنکه

تمام مویرگ های مغزش در حال ِکش آمدن و پاره

شدن بود، باز هم نمیتوانست حادثهی بزرگی که

بیآنکه از آن خبر داشته باشد از شدتش کاسته بود

را هر لحظه برای خود مرور نکند.

 

 

چشم بست و دوباره به یاد شبی که افرا به مهمانی

رفته و یک حیوان انسان نما را زخمی کرده بود،

افتاد.

زمانی که میخواست یک گوش مالی درست

حسابی به آن روانی دهد و او از ترس زیادش

اطلاعاتی که حال به عمق مهم بودنش

ِپ

ی برده بود

را در اختیارش گذاشت!

مکالمه آن روزشان و صدای مرد در گوش هایش

پیچید.

گویی آن موجود چندش دوباره مقابلش نشسته بود.

 

 

***

-ب..باشه ح..حرف نمیزنم ولی یه چیزایی هست

که ازش خ..خبر نداری. ه..همه چی رو ب..بهت

میگم قول میدم ولی به… به شرطی که به بابام

کاری نداشته باشی. چی..چیزی به بهشون نگو. از

وقتی خواهر و ب..برادرم رفتن سرخونه

زندگیشون بیخیال این پیرمرد و پیرزن شدن اگه

امیدشون از منم قطع شه دیگه دووم نمیارن.

اخم هایش درهم رفت.

-دقیقاا از چی خبر ندارم؟ حتماا میخوای غلط

اضافتو بندازی گردن یکی دیگه راهی که میری

بن بسته عمراا حرف آدم کثیفی مثل تو رو ب…

 

 

-تانیا!

ساکت شد و متعجب سر تکان داد.

 

-تانیا؟!

 

 

-میدونم… میدونم گ..گفتن این هیچی رو عوض

نمیکنه. خطامو نمیپوشونه اما اگر تانیا نبود،

شاید هیچوقت طر..طرفش نمیرفتم!

-چه زر مفتی داری میزنه مرتیکه؟!

-گو..گوش کن آقا آروم باش. باور کن دروغ نمیگم

ببین همونطوری که خودتم میدونی و در موردم

تحقیق کردی، برگزاری مهمونی و ع..عروسی ها

کار منه برای همین به قصد خاصی نرفته بودم

اونجا فقط میخواستم ببینم همه چی درست پیش

میره یا نه و وقتی منتظر تانیا بودم، آخه این اولین

باری نبود که بهشون جا اجاره میدادم. وقتی

منتظرش بودم اون… اون خ..خانومو دیدم!

با آنکه مرد اسم افرا را نمیآورد و خیلی

غیرمستقیم اشاره میکرد، باز هم دلش میخواست

 

زبانش را از حلوقش بیرون بکشد اما به هر سختی

که بود آرام گرفت تا ببیند تانیا کجای این قصه جا

دارد!

-اومد پیشم نگاهمو ش..شکار کرد بعد برگشت

گفت اوو مثل اینکه ا..امشب هوس شاه ماهی

کردی!

دستش چنان مشت شد که تمام رگ هایش بیرون

زدند.

-آقا من بهش گفتم بخدا قسم گفتم همچین زنی

هیچوقت حتی… حتی به من نگاهم نمیکنه اما تانیا

گفت اون خانوم دوست صمیمیشه. گ..گفت تنهاس

 

 

اما… اما یه کم سرسخته. نازش زیاده ولی بدش

نمیاد یکی تو زندگیش باشه و الآن… الآن که…

بیقرار فریاد کشید:

-الآن چی مردک؟!

مرد هول شد و تند گفت:

-گفت الآن که مسته فرصته خوبیه برای م..مخ

زنی برو جلو من هواتو د..دارم. رفتم جلو

خ..خواستم شانسمو امتحان ک..کنم و موقعی که

داشتیم از پله ها ب..بال میرفتیم و تانیا یهم

چشمک زد، نفهمیدم چی شد نمیدونم ا..انگار

خواستم باور کنم که شا..شاه ماهی که تانیا گفته

 

 

بود فقط داره ب..برام ناز میکنه! اینارو گفتم تا

ب..بدونید تو این جریان مقصر اصلی من بودم

اما… اما تنها مقصر نبودم!

***

 

 

آن روز بود که بیشتر از عصبانی شدن شوکه شد

و با آنکه هیچوقت حس خوبی به دختر تانیا نام

نداشت اما واقعاا نمیتوانست دلیل این کارش را

بفهمد، برای همین به عماد سپرد که یک نفر را در

تعقیب تانیا بگذارد.

مدتی همه چیز آرام بود و زمانی که افرا خودش

پیگیر رابطهاش با آن دختر نشد، توانست نفس

راحتی بکشد.

اما روزی که به دانشگاه رفت و متوجه پنهانی

حرف زدنش با تانیا شد، وقتی چشمان گریون افرا

را دید اما او هیچ چیز بروز نداد، زنگ خطر در

سرش به صدا درآمد و به عماد گفت که بیشتر

حواسشان را جمع تانیا کنند.

 

 

در نهایت زمانی که فهمید افرا چند ساعت است به

دیدار دوست شیطانیاش رفته اما خبری از او

نیست، تکه های پازل کنار هم چیده شد و از آنجا

که نمیتوانست هیچ خطری را در مورد افرایش

تحمل کند، موضوع را برای پلیس بازگو کرد.

با جان کندن قانعشان کرد که با اینکه افرا به سن

قانونی رسیده و هنوز خیلی از نبودنش نگذشته اما

ممکن است جانش در خطر باشد و آدرسی که

عماد برایشان فرستاده بود را به آن ها داد.

و حال حتی نمیخواست به این موضوع حتی فکر

کند که اگر آن مرد روشنش نمیکرد، یا اگر کسی

را برای تعقیب تانیا نمیگذاشت، در این لحظه چه

حال و روزی داشتند!

 

 

ناخودآگاه سیگار روشنش را در مشت مچاله کرد

و سوزش پوستش هرگز به قدر سوزش قلبش

نمیرسید.

یعنی افرایش چه کار میکرد؟!

ترسیده بود؟!

گرسنه و تشنه مانده بود؟!

یا اینکه زخمی شده بود؟!

اگر اذیتش میکردند چه؟!

 

 

بیاختیار صدای نعرهی بلندش در ماشین پیچید و

مشت محکمی روی فرمان کوبید.

حتی اگر مثبت ترین انسان روی زمین هم بود،

نمیتوانست به اینکه بلایی سر دخترکش نیاورند

دل خوش کند!

 

 

و آخ اگر دستش به او میرسید…

چنان درسی به او میداد که تا عمر داشت یادش

نرود گاهی عاقبت سادگی بیش از حد میتواند چه

باشد!

از روزی که با افرا آشنا شد مطمئن بود

معصومیت زیادش کار دستش خواهد دهد اما آخر

تا این حد…؟!

خدا ان تانیای حیوان صفت را لعنت کند حتی از او

هم تا این حدش را انتظار نداشت!

 

 

شبیه انسان رو به موتی بود که چشمهی حیاتش را

از او گرفتند، قلبش چنان در حال خودکشی کردن

بود که به یاد نمیآورد هرگز در زندگی تا این حد

حال مزخرف و بغرنجی داشته باشد!

دستش از خشم و غیرت زیاد میلرزید و بغض

گلویش، امان از بغضی که در گلویش بود و کاش

مرد نبود!

کاش حداقل هر که بود، هر چه بود، اروند کامکار

نبود!

 

 

کسی نبود که همه روی قدرت و موقعیتش حساب

باز کنند!

کسی نبود که افرادش به جای به فکر حال خرابش

بودن، برای دزدانی که قرار بود به دستش بیفتند

دل بسوزانند!

اگر همه تا این حد از او انتظار نداشتند، حداقل

میتوانست مثل یک مرد عادی خشم و غم و

غیرت خشده دار شدهاش را بخاطر همسرش نشان

دهد و شاید خدا رحم میکرد و آنوقت کمی سبک

میشد!

 

 

با حسی عذاب آور، با حسی که بوی مرگ میداد،

از انبار کوچکی که میگفتند افرایش در آنجاست و

مردم کم و بیش خیلی عادی از مقابل آن میگذشتند

چشم گرفت.

نه… دیگر نمیتوانست طاقت بیارد.

حرصی چنگ انداخت و در ماشین را باز کرد.

 

 

#زنجیروزر

تا پیاده شد یک نفر از پشت روی شانهاش کوبید.

چرخید و نگاهی به مرد یونیفرم پوشیدهای که

مسئول پروندهی افرا بود انداخت.

تنها بود و خبری از دیگر همکارانش نبود.

-قرار نبود شما تشریف بیارید اینجا آقای کامکار

 

 

-قرار نیست برای جاهایی که میرم به کسی جواب

پس بدم.

چانه مرد سخت شد.

-حق ندارید هیچ دخالتی تو کار ما داشته باشید.

کلافه چشمانش را در حدقه چرخاند.

چقدر دلش میخواست یک مشت بر صورت مرد

بزند تا بفهمد در بیحوصله ترین روز عمرش سر

هیچ و پوچ با او بحث نکند و جای این حرف ها

کار خودش را انجام دهد.

 

…-

-اگر اینجا بمونید ممکنه اتفاقه غیر منتظرهای بیفته

و باعث شه احساسی عمل کنید. وجودتون خیلی

بیشتر از نبودنتون باعث آسیب زدن به خانومه

تاشچیانه!

خون جوشانش حال کاملاا در حال قل قل کردن بود

و دندان هایش روی هم ساییده میشدند.

دهان باز کرد و با تمام وجود غرید:

-من یه آدم آزادم اینجا هم مال شما نیست. هرجا

بخوام میرم از کسی هم اجازه نمیگیرم. بعدشم

 

 

فکر کنم لزم نیست یادتون بندازم من کسی هستم

که آدرس زنمو پیدا کردم نه شما!

 

اینبار چشمان مرد هم سرخ شد اما معلوم بود

اولین بارش نیست که با آدم هایی همچون او

روبهرو میشود.

 

 

-خیلیخب اما یادتون باشه با کوچکترین دخالتی که

تو کار تیمم بکنید، شمارو بازداشت میکنم.

نیشخند زد و بیاهمیت نگاهش را از او گرفت و

در همان لحظه متوجه دیگر افراد یونیفرم پوشیده

شد و اخم هایش درهم رفت.

بهتر نبود با لباس های مخصوص تا این حد جلب

توجه نکنند؟!

دستانش مشت شد و چرخید.

 

 

نمیخواست از مرد هیچ سوالی بپرسد اما نفهمید

او چرا وقتی داشت از کنارش میگذشت خیلی آرام

گفت:

-ما کارمونو بلدیم آقای کامکار پس نه نگران لباس

های ما باشید نه چیز دیگهای و مطمئن باشید اگر

آروم بمونید آخرشب همسرتونو تو خونتون

میبیند، البته اگر واقعاا ایشون رو به زور اینجا

نگه داشته باشن!

شبیه مجسمه خشک شد و مرد به سمت همکارانش

رفت.

 

 

و شاید برعکس تصوری که داشت، حال خرابش

آنقدری عیان بود که حتی غریبهای که با او سر

جنگ هم داشت برایش دل میسوزاند!

_♡_

 

 

 

افرا:

صدای ملچ مولوچ میآمد.

چشمانم بسته اما مغزم بیدار بود.

البته نه یک بیداری عادی… فقط بیدار بودم.

یک بیدار گیج شده و مبهم!

کسی که پر از سوال بود اما حتی توانایی بخاطر

آوردن سوال هایش را نداشت.

 

 

با این حال آزاردهنده ترین چیز تصویرهایی بود

که پشت پلک هایم نقش میبست و بزرگترین

تصویر هم متعلق به اروند بود.

چهرهاش مدام در سرم میچرخید و با وجود

وضعیت خودم اینکه او در این لحظه چه حال و

روزی دارد، بیشتر از هر چیزی عذابم میداد و

پر از حس نفرت نسبت به خودم شده بودم.

آن مرد بیچاره در تمام زندگیمان فقط خواسته بود

مراقب خودم باشم!

بارها از این بی عقل دیوانه قول گرفته بود و من

هر بار خواسته یا ناخواسته روی بزرگترین خط

قرمزش پا گذاشته بودم!

 

 

واقعاا به چه چیزی در من دلخوش کرده بود…؟!

بیقرار سرجایم جا به جا شدم و با تیر کشیدن

ناگهانی کمرم برای یک لحظه نفسم رفت و

برگشت.

استخوان هایم مثل چوب خشک شده بودند و درد

در همهی جانم با کوچکترین تکانی پخش میشد.

نمیدانم چند ساعت بود که روی این تخت سفت و

سخت خوابیده بودم.

 

 

نمیدانم چقدر جیغ زده و چقدر خواهش کرده و

چقدر تهدید کرده بودم.

هر بار که جان به تنم برمیگشت، با کوچکترین

جیغ و دادم یک آمپول به تنم تزریق میکردند و

بعد آن آنقدر بی حس و حال میشدم که حتی توان

گفتن یک جمله را هم نداشتم.

 

 

 

دقیقاا مثل حال که گلویم از خشکی زیاد چیزی از

کویر کم نداشت اما نه توان آب خواستن داشتم و نه

میخواستم که از این انسان های بی شرف

کوچکترین چیزی بخواهم.

با صدای یک خنده آرام به سختی چشم باز کردم و

با وجود آن همه بیحالی که در وجودم بود، از

دیدن تصویر مقابلم چیزی نمانده بود که معدهی

خالیام را بال بیاورم.

تانیا روی پای مرد غریبه نشسته بود و به شدت

لب های مرد را میبوسید.

 

 

مرد پشتش به من بود و چهره تانیا که پر از هوس

شده بود، حالم را از هر چه عشق بازی بود بهم

میزد.

بزاق گلویم را سخت قورت دادم و تا خواستم

چشمانم را از بوسهی عمیق و چندش آورشان

بردارم، دست مرد بال آمد و در یقهی لباس تانیا

فرو رفت.

چشمانم گرد شد و با حس عق زدگی گردن کج

کردم و بیآنکه چیزی از معدهی خالیام بال بیاید،

فقط عق زدم.

 

 

کمربندی که دور شکم و دست هایم پیچیده شده بود

واقعاا آزار دهنده بود و دلم میخواست تمام اندام

های داخلیام را بال بیاورم.

شاید کارشان در نهایت یک بوسهی عمیق بود اما

همان هم آنقدر حس منفی و بدی به وجودم داده بود

که دوست داشتم هردویشان را خفه کنم.

با صدای عق زدن من بوسه شان قطع شد و

صدای نفرت انگیز دوباره به گوش هایم رسید.

-به به میبینم که نخودچی شوهرش بالخره

چشماشو باز کرده.

 

 

چطور روزی با این دختر دوست شده بودم؟!

 

چطور زمانی صمیمی ترین و نزدیک ترین فرد به

من شده بود؟!

 

 

من کورترین انسان روی کرهی خاکی بودم یا او

بازیگر قهاری بود…؟!

صدای کفش های پاشنه بلندش دوباره بلند شد.

لب های خیسم را آرام با سرشانهام پاک کردم.

اعترافش سخت بود اما ترسیده بودم… آن هم خیلی

زیاد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x