رمان زنجیر و زر پارت ۲۴۵

4
(31)

 

زنجیر و زر:

-به خ..خداوندی خدا قسم میخورم که… که حتی

یه کلمه هم بهت دروغ نگفتم. اگر ب..بخوای، اگر

فرصت بدی، میتونم ثابت ک..کنم هر چی که

میگم واقعیته محضه. این ب..بازیرو تمومش کن

تانیا لطفاا!

 

 

 

بیاهمیت به حرف هایم چرخی در اتاق زد و چشم

ریز کرد.

-یه کم پیش بهم چی گفتی؟ گفتی دلت برام

میسوزه نه؟!

دیگر هیچ توانی برایم نمانده بود.

دردهای جسمی نه اما روحم، روحم داشت به

معنای واقعی کلمه از بین میرفت.

له میشد… نابود میشد و هیچ فریادرسی نبود!

 

 

-لل شدی باز دختر؟!

…-

-اشکال نداره یه کم دیگه بهت نشون میدم دلت

برای من نه برای خود بدبختت باید بسوزه. به هر

حال من نه دیگه چیزی برای از دست دادن دارم و

نه از چیزی میترسم اما تو، هردوشو داری مگه

نه؟!

بعد گفتن این حرف در مقابل چشمان گرد شدهام

دستش را بند لباسم کرد و لبخند بزرگی زد.

 

 

-مهدی به جبران کاری که باهامون کرده بود یه

یادگاری خیلی خوب بهم داد!

قلبم ناگهان تیر کشید و لبخند تانیا پررنگتر از هر

زمانی بود.

-یه چیزی که مطمئنم تو هم ازش خوشت میاد و

راستشو بخوای قبل اینکه بشناسمت فکر نمیکردم

زیاد به دردم بخوره اما حال برای دیدنت تو اون

حال دارم لحظه شماری میکنم عزیزدلم!

دقیقاا چه جهنمی در حال وقوع بود….؟!

 

 

_♡_

 

زمستان است.

برف میبارد و به شکل خیلی وحشتناکی روی

درخت ها، زمین، ماشین ها و روی هر چیزی که

وجود دارد سایه سنگینی انداخته است.

 

 

همه جا پر از سفیدی است و بوی شیرکاکائوی

داغی که از کافه کنار مدرسه میآید، معده ام را

مالش میدهد اما سعی میکنم همانطور که بارها

برایم دیکته کردهاند صاف بایستم و مثل یک

دخترخانوم مستقل که نه سرما و گرما، نه

گرسنگی و تشنگی تاثیری روی حالتش ندارد،

نگاهم را به روبه رو بدوزم.

یونیفرم مدرسهام یک لحظه به در نه چندان تمیز

مدرسه میچسبد و سریع کمر صاف میکنم.

میدانم این همه مرتب بودن برای یک دختر

دوازده ساله کمی زیادی است اما نه وقتی که نوهی

انوشیروان خان باشی! نه وقتی که فامیل

ِی

تاشچیان

را داشته باشی!

 

 

و از آنجایی که اوضاع درسیام هیچ چنگی به دل

نمیزد، همیشه در تلاش بودم تا از قوانین دیگر

خانه درست و کامل پیروی کنم تا به قولی چوب

خط هایم از اینی که هست، پرتر نشود.

با لذت از دانه های برف چشم میگیرم و حواسم

معطوف دنیای بیرونی میشود.

صدای قهقهه دختران، مقنعه های عقب رفته و

آدامس هایی که میترکانند، صدای ُسر خوردنشان

روی برف ها، رهاییشان، خوشحالیشان، حس

خوبشان، همه وجودم را پر از حسرت میکند اما

سر پایین میاندازم تا کسی نتواند حرف نگاهم را

بخواند و سعی میکنم حرف های انوشیروان را در

 

 

سرم پررنگ کنم تا دلم برای سبک زندگی دیگران

نلغزد!

تا بفهمم منی که لباسم کاملاا مرتب و اتو کشیده

است، منی که هر روز از هفت خوان رستم عبور

میکنم قطعاا حال و روز خیلی بهتری از دخترانی

که لبخندهایشان پر از حس زندگیست، دارم!

 

 

 

سرما باعث شده مثانهام هر پنج دقیقه یک بار

خودنمایی کند و از شانس بسیار خوبم هنوز خبری

از راننده انوشیروان خان نیست!

آخرین دسته از دختران سرخوش هم بیرون آمدند

و میدانستم حدوداا یک ساعت است که کنار در

ایستادهام و تقریباا دیگر پاهایم را از شدت سرمای

زیاد حس نمیکردم.

سرویس های مدارس و ماشین های والدین خیابان

را ترک کردند اما باز هم خبری از راننده نبود.

 

 

ناخوداگاه اخم ظریفی بین ابروهایم افتاد.

ممکن است انوشیروان خان بخاطر این تاخیر

بازخواستم کند؟!

من طبق قوانین عمل کرده و دقیقاا همانطور که

میخواست بعد زنگ پایانی بیآنکه دنباله دختربچه

های علاف و بیخانواده از نظر انوشیروان راه

بیفتم، کنار در منتظر ایستاده بودم. حتی ثانیهای هم

وقت تلف نکرده بودم اما تجربه نشان داده بود که

همیشه ذهن تاشچیان ها طور دیگری کار میکند و

اگر مرا مقصر دیر کردن راننده میدانستند، هیچ

جای تعجبی نداشت!

 

 

مضطرب لب گزیدم و با صدای ناظم مدرسه

یکدفعه از جای پریدم.

-افرا دخترم؟ هنوز نرفتی؟!

مقابلم که ایستاد هول شده گفتم:

-خانوم منتظرم بیان دنبالم.

-اما خیلی هوا سرده اینجوری وایسادی اینجا

مریض میشی. مگه خونت همین خیابون پایینیه

نیست؟ چرا خودت نمیری؟

 

 

-چی..چیزه نمیشه. اگه… اگه خودم برم اونوقت

بیان ببینن نیستم نگران میشن.

متفکر براندازم کرد.

-راست میگی پس شماره خونتونو بده من زنگ

بزنم بیان دنبالت.

ناراضی چشم گفتم و شروع به گفتن شماره کردم.

 

 

هنوز هم پشتم بخاطر ضربه های هفتهی پیش

انوشیروان خان از درد تیر میکشید و خدا این

رانندهی سر به هوا را لعنت نکند.

 

-جواب نمیدن، بزار دوباره بگیرم.

…-

 

 

-نوچ جواب نمیدن. خیلی دیر شده کسی هم تو

مدرسه نمونده.

معذب گفتم:

-شما برید خانوم نگران نباشید الآن ها دیگه میان.

-اینجوری نمیشه که دخترم یخ میزنی، میخوای

با من بیای؟

-چی؟!

 

-من این راهو همیشه پیاده میرم تا به تاکسی ها

برسم بیا توروهم تا سر کوچه تون برسونم. احتمالا

یه کار واجب پیش اومده که نتونستن بیان دنبالت،

بری خونتون بهتره تا اینجا وایسی.

ذهنم به سرعت شروع به پردازش کرد.

اگر اینجا میماندم بدتر بود یا اگر نمیماندم؟!

-افرا به چی داری فکر میکنی دخترم؟ یا با من بیا

یا شماره یه نفر دیگهرو بده زنگ بزنم بیاد دنبالت.

ببینم با پدربزرگت یه جا زندگی میکنید نه؟ اگر

میخوای شماره اونو بده.

 

 

با صدای بلند نه گفتم و زمانی که اخم های زن را

دیدم سریع اضافه کردم.

-چی..چیزه یعنی لزم نیست به کس دیگهای خبر

بدیم. من… من باهاتون میام.

-خیلیخب پس راه بیفت دختر.

ترسان و پر از استرس بند کولهام را محکم فشردم

و با گام های کوچک خودم را با زن مهربانی که

همیشه به فکر تمام بچه ها بود، هماهنگ کردم.

از روزمره ها حرف میزد و از طرفی سعی داشت

به صورت غیر مستقیم نصحیتم کند که اگر درس

 

 

بخوانم آینده خیلی بهتری خواهم داشت اما من،

وحشت کرده بودم!

این از اولین بارها بود که سرخود تصمیم گرفتهام

و با آنکه به نظر کار اشتباهی نکرده بودم اما

اینکه نمیدانستم انوشیروان خان ممکن است چه

عکسالعملی از خود نشان دهد، چهارستون بدنم را

میلرزاند.

برخلاف گام های کوچکم خیلی زود به خانه

رسیدیم.

 

-خب دیگه برو خونه دخترم فردا میبینمت.

یک نگاه به در و یک نگاه به لبخند مهربان زن

انداختم و بعد از تشکری کوتاه مثل تیر از چله رها

شده به سمت در عمارت دویدم.

 

 

نمیدانستم دقیقاا چرا عجله میکردم انگار حال که

دیگر سرخود عمل کرده بودم دوست داشتم هر چه

زودتر بفهمم تنبیهی در کار است یا نه!

در را باز کردم اما با دیدن بابا سجاد که در حال

پیاده شدن از ماشینش بود، همانجا خشک شدم.

تا نگاهش به من افتاد اخم هایش درهم رفت و

صدایم زد:

-افرا تنهایی؟ چرا اونجا وایسادی؟!

آرام جلو رفتم و لب گزیدم.

 

 

-س..سلام بابا آره تنهام.

-سلام مگه راننده نیومده بود دنبالت؟!

دست هایم را درهم پیچاندم.

-نه خیلی وقته تعطیل شدم هر..هرچی سعی کردم

کسی نیومد ب..برای همین ناظممون هم منو تا

جلوی در رسوند.

متفکر اخم درهم کشید و یکدفعه گفت:

 

 

-آره آره راستی امروز قرار بود بره برای خرید

سنگ ها یادم نبود. باید خودم میاومدم دنبالت.

باشه حال که با ناظمتون اومدی عیب نداره اما

دیگه بیخبر کاری نکن، میدونی که بابابزرگت

خوشش میاد.

-چشم تکرار نمیشه.

-زود برو خونه صورتت سرخ شده قبلشم عموتو

صدا بزن بیاد تو آلچیق کارش دارم.

سر تکان دادم و تا قدمی برداشتم، دوباره صدایم

کرد.

 

 

 

-افرا؟

-بله بابا؟

-اگر کسی پرسید بگو با من برگشتی.

در آن واحد هم چشمانم از خوشی درخشید و هم

دلم گرفت.

 

 

این حرف یعنی تنبیهی در کار نبود اما در عین

حال معنای این را میداد که حتی باباسجاد

قدرتمندم هم جرات اعتراف کردن یک خطای

کوچک را نزد پدرش نداشت!

شاید هم نمیخواست او را ناراحت کند اما هر چه

بود دلمم را بهم میزد.

انگاری که انوشیروان خان خداست و ما همه

موجوداتی بیارزش!

بیحرف چشم دیگری گفتم و همانطور که سعی

میکردم از قصر دررفتنم خوشحال باشم، دوان

دوان به سمت خانه عموصالح راه افتادم تا هر چه

 

 

زودتر او را صدا بزنم و سپس به سرویس

بهداشتی بروم.

تقریباا چیزی نمانده بود تا اختیار مثانهام را از

دست دهم.

____♡_

-عمو؟ عمو نیستی؟

کمی بعد در خانه باز شد و زن عمو پروانه با

پیشبند و یک ملاقه در دستش مقابلم ایستاد.

 

 

-افرا

-سلام زن عمو

-سلام چیزی شده؟

-نه فقط بابام با عمو کار داشت گفت صداش کنم

بره تو آلچیق.

-چیکارش داره؟

-نمیدونم من خبر ندارم.

-خیلیخب من رو گاز غذا دارم عموت طبقه

بالست برو خودت صداش کن.

 

 

با آنکه دیگر به مرز ترکیدن رسیدن بودم، ناچار

چشم گفتم و کتونی هایم را درآوردم.

 

-احتمالا تو تراس باشه برو اونجا

 

 

-چشم

از خانهای که دقیقاا یک کپی دیگر از خانهی

خودمان بود چشم گرفتم و سریع از پله ها بال

رفتم.

و همین که به سالن بال رسیدم، عمو صالح مقابلم

ایستاد.

-عمو بابام…

-صداتو شنیدم، خودمم داشتم میرفتم پیشش.

-آهان باشه پس من…

 

 

-صبر کن ببینم تو چرا هی تکون میخوری؟!

فورا سرخ شدم و صاف ایستادم.

-چی..چیزه یعنی…

اخمی میان ابروهای پهنش افتاد.

-دختر تو هنوزم مثل بچه ها دستشوییتو نگه

میداری؟!

 

 

اینبار تبدیل به یک گوجه فرنگی کامل شدم و تته

پته کنان گفتم:

-ن..نه راستش تازه از م مدرسه اومدم وقت

ن..نکردم برم.

متاسف سر تکان داد.

-من میرم پایین تو همینجا برو دستشویی بعد برو

خونتون.

معذب شده سر پایین انداختم و عموصالح بیهیچ

حرف دیگری از کنارم گذاشت.

 

راحت نبودم اما آنقدر احتیاج مبرمی به سرویس

بهداشتی داشتم که بیتعلل رفتم و خیلی سریع کارم

را انجام دادم.

دستانم را شستم و آبی به سروصورت یخ زدهام

زدم.

واقعاا که وجود سرویس بهداشتی تاثیر زیادی در

بیشتر شدن آرامش انسان ها داشت.

بیرون رفتم و سکوت در فضا حاکم بود.

 

 

گاهی دلم برای آرامش این خانه میرفت.

زن عمو پروانه به نسبت مامان نرگس زن بسیار

آرامتری بود و عمو صالح هم همیشه زیادی هوای

پسرها را داشت.

نفس کلافهام را بیرون دادم و تا خواستم از پله ها

پایین بروم، متوجه در باز اتاق مهدی و متین شدم.

 

 

جدیداا یک تلسکوپ برای متین گرفته بودند و دلم

برای یک بار از نزدیک دیدن آن وسیله جادویی

پر زده بود اما نتوانسته بودم خواستهام را به زبان

بیاورم.

بیاختیار و طوری که انگار نمیتوانم پاهایم را

کنترل کنم، به سمت اتاقشان رفتم و از میان در

نیمه باز به تم آبی اتاق خیره شدم.

یک اتاق بزرگ و خیلی زیبا که حیرت زدهام کرد.

 

 

این اتاق چیزی شبیه تمام رویاهای صورتیام بود

که اینبار با رنگ آبی مقابل چشمانم بود.

هیچکس نبود. چه میشد اگر میرفتم و از نزدیک

آن تلسکوپی که روی میز تحریر بود را مشاهده

میکردم؟!

متین و مهدی این ساعت همیشه مشغول کلاس

های فوتبالشان بودند پس یک نگاه عیبی نداشت

مگر نه؟!

هیچ عادت به این کارها نداشتم اما ذوق کودکانه

اجازه نداد که بیشتر از این تعلل کنم.

 

 

با کمترین صدا وارد اتاق شدم و مستقیم به سمت

تلسکوپ رفتم.

خدایا از نزدیک فوقالعاده تر بود.

تا دستی رویش کشیدم متوجه صدای پایی شدم و

برق از سرم پرید.

هول شده نگاهی به دوروبر انداختم و همین که

تکان خوردن دستگیرهی در را دیدم، به سرعت

چرخیدم و پشت تاج تخت پنهان شدم.

 

 

-مامان من گشنم نیست برای ناهار صدام نزن.

صدای بلند مهدی و سپس بسته شدن محکم در!

 

 

 

گندش بزنند اگر میفهمید بیاجازه به اتاقشان آمدم

کارم زار بود!

ضربان قلبم آنقدر بلند شده بود که حس میکردم

مهدی هم میتواند آن را بشنود.

دستم را محکم گاز گرفتم.

خدایا همین چند دقیقه پیش بخاطر قسر در رفتن از

تنبیه خوشحال شده بودم آخر چرا خودم را در

همچین دردسری انداختم؟!

 

 

افرای احمق… افرای دیوانه!

صدای خش خش لباس ها و سپس باز شدن

دوبارهی در!

کمی سر بلند کردم و با دیدن مهدی که وارد حمام

میشد، از خوشحالی اشکم چکید.

اگر به حمام میرفت میتوانستم از اتاق خارج

شوم و بعد به سرعت پایین میرفتم.

 

 

نهایت به زن عمو میگفتم که تمام مدت را در

دستشویی سالن بودم.

لب گزیدم و چند دقیقه بعد بالأخره صدای دوست

داشتنی آب ارامش را به وجودم برگرداند.

باید امروز را به عنوان روز شانسم ثبت میکردم!

آرام بلند شدم و کولهام را میان مشتم مچاله کردم.

 

 

در حمام فاصلهی کمی با در اتاق داشت و اگر

میشد از این وضعیت خلاص شوم، برای جبران

تمام روز را درس میخواندم.

قدم کوچکی برداشتم و ناگهان یک صدای ضعیف

از داخل حمام آمد.

بیاهمیت قدم دیگری برداشتم و دوباره صدا

تکرار شد.

آرام به در اتاق رسیدم و اینبار صدا واضحتر

بود.

 

 

 

یک صدای عجیب… چیزی شبیه ناله های

حیوانی!

اخم کردم.

چوب خط فضولی هایم پر شده بود و باید هر چه

زودتر گورم را از این خانه گم میکردم.

 

 

تا دست به دستگیره بردم، یکدفعه در حمام باز شد

و ثانیهای بعد در مقابل شوک و ناباوری که داشتم

با مهدی روبه رو شدم.

هر دو شوکه به هم زل زده بودیم و نگاه ناباورم

از روی سینهی برهنهاش ُسر خورد و قبل آنکه

دقیقاا بفهمم چه خبر است روی پایین تنه اش نشست

و ناخودآگاه جیغ کشیدم.

سریع حوله را مقابل تنش گرفت و با صدای

خفهای فریاد کشید:

-خفه شو افرا خفه شو!

 

 

نفس نداشتم.

لعنت… لعنت… لعنت این ممنوعه بود!

اگر کسی میفهمید چه دیدهام سرم را میزدند.

نفهمیدم چطور، نفهمیدم با کدام توان اما با سرعت

خیلی زیادی دویدم.

تا خانهی خودمان تا اتاقم دویدم و حتی یک لحظه

هم مکث نکردم.

 

 

همین که به اتاقم رسیدم، برخلاف قوانین در را

بستم و دستم را محکم روی دهانم فشردم تا صدای

گریه هایم بیرون نرود.

ترسیده بودم. به اندازهی تمام دنیا ترسیده بودم و

از آن بدتر اینکه ذهن تقریباا خام و کودکانهام

نمیتوانست اتفاقی که افتاده بود را هضم کند.

 

دقیقاا چه کار داشت میکرد؟!

 

 

محکم لب هایم را گاز گرفتم و مزهی خون در

دهانم پخش شد.

مثل یک تکه گوشت با همان لباس های مدرسه

روی تخت افتادم و اصلاا دست خودم نبود که تبی

عمیق همهی تنم را گرفت.

آن روز عجیبترین روز زندگیام بود.

روزی که چنان در تب میسوختم که حتی پلک

هایم باز نمیشدند و حال نزارم باعث شد که بابا

خودش بالی سرم دکتر بیاورد.

 

سرم برایم تزریق کردند و افت فشار شدیدی داشتم.

همه از سرمای زمستان و برف ناگهانی مینالیدند

و اما من خیلی خوب دردم را میدانستم.

ذهن من، ذهن بسته و کودکانه من هنوز آنقدری

رشد نکرده بود که بتواند همچین چیزی را هضم

کند و از طرفی دیگر مامان نرگس همیشه در

گوشم خوانده بود که اگر مستقیم به صورت یک

مرد نگاه کنم، دختر بیحیایی خوانده میشوم و

حال بیشترین حسی که بعد ترس داشتم، تهوع

نسبت به خودم بود!

 

 

بی َشک دختر بدی بودم.

من یک دختر بد بودم برای همین تنبیه شده و

همچین چیزی را دیده بودم.

من یک دختر بد و حرف گوش نکن بودم که هر

چه سرم میآمد حقم بود.

میان خواب و بیداری هق میزدم و تنها چیزی که

در سرم تکرار میشد همین بود، من قطعاا بچهی

خیلی بدی بودم!

 

 

_♡_

 

دست تانیا که از نیمه تنهام گذر کرد، حال کسی را

داشتم که کلی مشت به صورتش خورده!

 

 

از خاطرات شب برفی بیرون آمدم و با بیحالی

تمام به نیشخند روی لب و تیغ داخل دستش خیره

شدم.

-مهدی میگفت مثل احمق ها از دیدنش وقتی داشته

خودشو لمس میکرده ترسیدی و همهی روز تو

تخت افتادی. حتی گفت چطوری ازت زهرچشم

گرفته و خب میدونی من فکر میکنم اشتباه کرده

که همون روز بهت یه درس درست حسابی نداده.

شاید اگر یه حرکتی میزد، اِنقدر شل و ول و لوس

بار نمیاومدی اما به نظرم هنوزم دیر نشده!

تیغ را به بالی سینهام نزدیک کرد و دوباره لبخند

بزرگی زد.

 

 

آن روز مهدی لبخند میزد؟ نه… آن روز او هم

ترسیده بود!

خیلی ترسیده بود که نکند چیزی به کسی بگویم و

آبرویش را بِبَرم.

زمانی که انوشیروان خان دستور داد همه برای

شام جمع شویم و بابا در آغوشش بلندم کرد تا به

عمارت اصلی برویم، آن شب مهدی خیلی ترسیده

بود.

چرا که هنوز روحش را به شیطان نفروخته و فقط

یک جوان کم سن و سال بود که میترسید نکند

 

 

چیزی به گوش کسی برسد و غرور مردانهاش

خدشه دار شود.

ترس غرورش را داشت و مرا ِله کرد تا خیالش

راحت شود!

وقتی آخر شب در ایوان خانه گیرم انداخت،

هنوز هم حالت صدایش و چشمانش که داشت از

کاسه در میآمد را به خوبی یادم بود!

وقتی که یک تیغ مقابل صورتم گرفت و غرید:

 

 

قسم میخورد اگر تنها یک کلمه به کسی چیزی

بگویم زبانم را با همان تیغ میبُرد و اسمش را

روی جای جانم بدنم حک میکند تا بفهمم عاقبت

فضولی چیست!

 

وقتی از ترس زیاد خودم را خیس کردم اما او

برای آنکه زهرچشم بگیرد، زخمی روی بازویم

انداخت و خون سرخم برف های سفید را رنگی

 

 

کرد، همه چیز در خاطرم مانده بود و بعدها که

بزرگتر شدم، تا حدودی توانستم درکش کنم.

با آنکه مرا در حد مرگ ترسانده بود اما خودش

هم بخاطر ترسش دیوانه شده بود!

چرا که اینطور مسائل شاید در خانواده های دیگر

به صورت درست ریشه یابی و حل شود، اما میان

خانوادهی ما این یک بیآبرویی بزرگ بود و فرقی

هم برایشان نمیکرد کسی که این کار را کرده

هنوز تکامل یافته یا نه!

اما قسمت حال بهم زنش این بود که آن مرد هر

چه بزرگتر شد، هم عقل و هم حیایش را به کل از

 

 

دست داد. در حدی که توانسته بود همچین چیزی

را برای یک نفر دیگر تعریف کند!

تانیا تیغ را به بافت نرم سینهام کشید و لبخند زد.

-قصد جونتو ندارم نترس فقط میخوام از این به

بعد هر وقت که با اروند جونت میخوابی، اسم

عشقمو روی تنت ببینه تا بفهمه سوختن یعنی چی!

با اولین فشارش کمی خون روی پوست سفیدم

ریخت و این تنها خونریزی که در تنم وجود

داشت، نبود!

 

 

دست هایم را که از پشت بسته بود، مدام به تیزی

خیلی کوچکی که در کنارهی تخت بود میفشردم و

با هر بار تکان دادن آرام دست هایم، همراه

کمربند کمی از پوستم بریده میشد و میتوانستم

حس کنم که حال دستانم پر از خون است.

 

تانیا با لبخند و دقت، آرام تیغ را میکشید و خدایا

خودت کمکی کن…!

 

 

دستش را بیشتر تکان داد و همزمان گفت:

-میدونی، قصد نداشتم اِنقدر نگهت دارم اما وقتی

بیدارشدی و دیدی اینجایی، حالت چشمات،

صورت لعنتیت، اصلاا با دیدنت روحم ارضا شد.

افرا خانوم تیتیش مامانی که شوهرش همیشه

هواشو داشت تا زنبور نیشش نزنه، چطور خودشو

خراب کرده!

بلند خندید و با شدت بیشتری دستم را به تیزی

کشیدم.

 

 

آنقدر استرس داشتم که حتی تیزی تیغی که داخل

دست تانیا بود را خیلی خوب حس نمیکردم و فقط

خونی که از پوستم بیرون میزد، نشان دهندهی

بریدنش بود.

-به نظرم من از تو و شوهر عوضیت خیلی

بخشندهتر بودم. با اینکه شما آشغال ها همه َکسمو

ازم گرفتید!

-تانیا…

-فقط یه کم دیگه مونده. کافیه یه چند ساعت دیگه

صبر کنی تا ما بریم و اونوقت…

 

حرکت دستش بیشتر شد و نه… به هیچ عنوان

نمیتوانستم اجازه دهم اسم شوهر حیوان صفتش را

روی تنم حک کند.

روی تنی که بارها معبدگاه بوسه های پرحرارت

اروند شده بود و نمیتوانستم این کار را با خودم،

این کار را با او بکنم!

فشار بیشتری به دستم دادم و با وجود بیحالی که

بخاطر آمپول های کوفتیشان داشتم، تمام توانی که

برایم مانده بود را جمع کردم با یکدفعه و محکم

تکان دادن دستم بالأخره توانستم بعد مدتی طولنی

رها شوم!

 

 

خیلیخوب متوجه پاره شدن گوشت کف دست و

کمربند شدم اما قبل آنکه تانیا بفهمد دقیقاا چه خبر

است، دستانم را جلو بردم و با تمام توان هولش

دادم.

 

-گمشو عقب هرزه.

 

 

از آنجا که انتظارش را نداشت، بیتعادل به عقب

کوبیده شد و روی زمین افتاد.

دستانم میلرزید و تقریباا بازوهایم خواب رفته

بودند اما آدرنالین، هیجان، ترس و بیشتر از همه

رهایی ای که به دنبالش بودم، اجازه نمیداد حتی

لحظهای به دردهایم بیاندیشیم!

سریع خم شدم تا پاهایم را هم باز کنم و تانیا دوباره

به سمتم یورش آورد.

-منو هول میدی خراب؟!

 

 

چند سیلی محکم به صورتم زد و من دستانم را

روی شانهاش، به صورتش و هر جایی که گیرم

میآمد، میکوبیدم و از خشم و عصبانیت زیاد

زورم به اندازهی یک مرد شده بود!

-ولم کن تو دیوونهای! تو یه زن دیوونهای که

بخاطر چندتا دروغ مسخره هم عمر خودتو هدر

کردی و هم بقیهرو آزار دادی!

فشاری که در این مدت روی تن و روحم بود،

شوک و آزاردگی بسیار و مرور دوبارهی شب

برفی، چنان عصبانیتی در وجودم نشانده بود که

حس میکردم اگر دهان باز کنم، شعله های آتش

هر چیز و هر کس که مقابلم باشد را خواهد

سوزاند!

 

 

تانیا شوکه از عکسالعمل هایم یک سیلی محکم

دیگر به صورتم زد و با شدت بیشتری هولم داد.

کمرم محکم به تخت کوبیده شد و او صدا بلند کرد:

-یاسر؟ یاسر کجایی؟ بیا این هرزه َرم کرده…

یـاسـر؟!

دستان خونیام را پایین آوردم و همهی زورم را به

سر انگشتانم منتقل کردم.

 

 

بلند مرد را صدا میزد اما بیاهمیت و سریع در

یک لحظه گلویش را گرفتم و با تمام توان فشار

دادم.

 

شوکه زیادی در نگاهش نشست و سفیدی چشمانش

را خون فرا گرفت.

 

 

فکر کرده بود فقط خودش میتواند بیرحم و

عوضی باشد؟!

بوی خون داشت حالم را بهم میزد و حس

میکردم استخوان های انگشتانم ِله شدهاند اما

لحظهای عقب نکشیدم.

همین امر باعث شد کم کم توان از جانش برود و

ضربه هایی که وحشیانه به سروصورت و گردنم

میکوبید، متوقف شود.

صدای خرخری از گلویش آمد و وقتی که حس

کردم چیزی تا خفگی کامل فاصله ندارد، نیمخیز

شدم و همین که دستانم را از دور گلویش جدا

کردم، روی زمین افتاد.

 

 

خم شده بود و با صدای بلندی سرفه میکرد.

هول، شوک، هیجان، ترس… ترس… ترس!

ترسیده بودم. مثل کسی که لحظهای بعد حکم

مرگش اجرا خواهد شد، ترسیده بودم اما یک

نیروی قوی اجازه نمیداد از پا درآیم.

شبیه شمعی روشن در قلبم و صدایی که در ذهنم

میگفت:

 

 

حتی اگر در حال دیدن جهنم هستی، خودت را رها

نکن!

به زودی نجات خواهی یافت… به زودی نجات

خواهی یافت!

خونآبه و بزاق گلویم از گوشهی لب هایم میچکید

و حتی توان کنترل بزاقم را نداشتم اما با چنان

قدرت و سرعتی خم شدم و تلاش کردم تا بند دور

پاهایم را باز کنم که حتی برای خودم هم باور

کردنی نبود.

تانیا همچنان سرفه میکرد و دست های لرزان و

زخمیام با آخرین توانشان در تلاش بودند تا

بندهارا باز کنند و خدایا خودت از این جهنم انسانی

نجاتم بده…!

 

 

نفهمیدم چقدر گذشت…

شاید حتی بیشتر از سه چهار دقیقه هم نبود اما

وقتی که بالأخره با کمک ناخن شکسته و انگشتان

نابود شدهام بند دور پاها را باز کردم، متوجه آمدن

شخصی شدم.

 

 

 

تند سر بلند کردم و با دیدن صورت مردی که از

لحظه اول تمام وجودم را پر از ترس کرده و حال

با همان نگاه عجیبش کنار چارچوب در ایستاده

بود، ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم و او وارد اتاق

شد.

نگاه شوکهام به او بود و صورت بدون ماسکش که

این بار پر از جای سوختگی و زخم بود، شدت

ترسم را خیلی بیشتر میکرد.

قدم به قدم نزدیک میشد.

 

 

یک نگاه به من و یک نگاه به تانیایی که حال

سرفه هایش بند آمده و با آمدن مرد آرامش به

وجودش برگشته و روی زمین در خود جمع شده

بود، میکرد.

خدایا نه… خدایا نه… خدایا خواهش میکنم نه

اجازه نده همهی تلاش هایم بیثمر شود.

نزار بین این انسان های دیوانه بمانم… نزار!

تانیا با آرامش مرد را صدا زد:

-یا..یاسر عزیزم من خوبم ن..نگران نشو.

 

 

پاهای خواب رفته و باد کردهام را به سختی و با

درد روی تخت جمع کردم.

اشک هایم بیاختیار میچکیدند، چانهام سرجایش

بند نمیشد و دندان هایم صدادار بهم میخوردند.

-این ه..هرزه داشت خ..خفهم میکرد! دخترهی

آشغال… خ..خودت یه درس بهش بده که تا آخر

عمر یادش نره. نش..ونش بده یاسر کیه!

مرد نزدیک شد و زمانی که پاهایش چفت تخت

شد، دیگر هیچ نفسی نداشتم… هیچ نفسی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x