رمان زنجیر و زر پارت ۲۴۶

4.1
(26)

 

ز

مرد خیره در چشمانم با همان صدای بم و تو

گلوییاش گفت:

-گفته بودی دیگه عاشقش نیستی، گفته بودی خیلی

وقته فراموشش کردی!

 

 

صورتم چین خورد.

-گفته بودی حسی که به من داریرو هیچوقت به

اون نداشتی!

این دیوانه دیگر چه میگفت؟!

-گفته بودی فقط یه اشتباه بود اما تا وقتی انتقامتو

نگیری نمیتونی آروم باشی. این انتقامو خواستی

تا بعدش بتونی منرو، عشق منرو قبول کنی، ولی

الآن وقتی که داری در مورد اون مرتیکه با این

هرزه کثیف حرف میزنی چیزی جز عشق، جز

حسرت تو صدات نیست!

 

 

یکدفعه صدای آرامش بلند شد و چنان دادی زد که

منتظر بودم هر لحظه از پردهی گوشم خون

سرازیر شود.

-همهی این مدت بهم دروغ میگفتی، فقط منو

بازی دادی تا ازم سواستفاده کنی آره بیشرف؟!

چشمانم گرد شد و ثانیهای بعد توانستم بفهمم یک

سونامی واقعی دقیقاا چیست!

مرد برخلاف تصورم حتی نزدیک به من هم نشد

و شبیه یک هیول به سمت تانیا هجوم برد.

 

 

صدای جیغ و فریاد…!

جیغ های تانیایی که قسم میخورد اشتباه متوجه

شده و مردی که با عصبانیت مشت به دیوار

میکوبید و فریادهایی که میکشید، قطعاا حنجرهاش

را پاره کرده بود!

-بهت میگم اشتباه م..متوجه شدی بخدا اینجوری

نیست!

-خـفـه شـو فـقـط خـفــه شـو هـرزه امــروز اینـجـا

چالـت میکنم. تـو و خـود احـمـقـمو که هـمیـشه

بـاور کردم مـیتـونی دوسـم داشتـه باشی رو چال

 

 

مـیکنـم. آتـیـش مـیزنـم… آتـیـشـت میزنـم

تـانـیـا!

 

مرد در مقابل چشمان گرد شدهام که داشت از کاسه

در میآمد، شبیه یک کبوتر بال و پر بریده به این

طرف و آن طرف میچرخید و طوری فریاد

میزد که انگار جگرش سوخته و تانیا به معنای

واقعی کلمه ترسیده بود!

 

 

-بـهـم دروغ گــفـتـی!

-عزیزم یه… یه لحظه آروم باش. خو..واهش

میکنم ازت لطفاا آروم باش و یه د..دقیقه گوش کن

بهم!

-حالم داره از تو و دروغ هات بهم میخوره.

نمیخوام بهت گوش کنم. ببند گالهرو قبل اینکه

اون زبون کثیفتو از حلقومت نکشیدم بیرون!

تانیا ترسان از طوفان مرد بیشتر در خودش جمع

شد و بسیار لرزانتر از قبل گفت:

 

 

-عزیزم، یاسرم تو فقط یه دقیقه گ..گوش بده بهم.

ببینم تو… تو امروز قرص هاتو خوردی؟!

همین حرف آتش مرد را صدبرابر کرد!

یکدفعه چنان عربدهای زد که ناخودآگاه صدای هق

هق های تانیا را بلند کرد و من سرجایم نیم خیز

شدم.

شوکه بودم.

نمیدانستم دقیقاا باید چه کار کنم.

 

 

به شدت هول شده و حتی جرات جیک زدن هم

نداشتم و تنها یک چیز بود که به آن ایمان داشتم،

آن هم این بود حال که دست و پایم باز شده، باید

هر چه زودتر از این جهنم فرار کنم!

یک نگاه به در نیمه باز اتاق انداختم و یک نگاه

هم به تانیایی که شبیه موش در خودش جمع شده و

مردی که بالی سر او فریاد میکشید.

-منظورت اینه که من دیوونهام؟ آره … خانوم

آره؟!

خیلی آرام از تخت پایین رفتم.

 

 

 

از ترس زیاد همهی جانم سر شده بود و قطعاا اگر

وجود آدرنالین بال نبود تا به حال صد باره بیهوش

شده بودم.

دری که تنها چهار قدم با او فاصله داشتم، شبیه

دروازهای از بهشت دور و غیرقابل دسترس به

 

 

نظر میرسید و با آنکه هیچ نظری نداشتم که

بیرون از این اتاق دقیقاا با چند در بسته رو به رو

خواهم شد اما از حسرت رسیدن به آن تکه چوب،

اشک هایم تند و پشت سر هم میریختند!

مرد فریاد کشید و یک قدم برداشتم.

تانیا لرزید و یک قدم دیگر برداشتم.

با قدم سومی که برداشتم، مرد مشتش را محکم به

دیوار کوبید و نفهمیدم چطور شد. گویی همهی

ترس هایم، استرس هایم، اضطراب هایم یکدفعه

بیرون ریخت و ناخودآگاه جیغی بلند کشیدم!

 

 

یک جیغ بلند و پر از درد که حکم شلیک آخر را

داشت.

سکوت در اتاق چیره شد و تن شل شدهام به دیوار

پشت سر چسبید.

چشمانم را محکم روی هم فشردم و خدا لعنتم کند.

خدا لعنتم کند که خودم خودم را لو داده بودم!

فقط یک قدم مانده بود…

فقط یک قدم ناچیز مانده بود و من باخته بودم!

 

 

بی َشک این بار همه چیزم را باخته بودم!

بیآنکه جرات چشم باز کردن داشته باشم، قطرات

اشک از بین مژه ها روی گونه هایم سر خوردند و

صدای پوتین های مرد بلند شد.

 

 

 

شبیه کسی که از حکم مرگش مطمئن شده، آرام

َسر جایم ُسر خوردم و پیشانیام را به زانوهایم

چسباندم.

اشک هایم همچنان به قوت قبل میریختند و اینبار

خدایم شاهد بود که از ترس نبود!

بلکه بخاطر حسرت های زیادی بود که میدانستم

با خود به گور خواهم برد.

حسرت هایی مثل یک بار دیگر صورت اروند را

دیدن و در آغوشش مچاله شدن…

 

 

حسرتی مثل یک خواب اَمن، یک غذای گرم دیگر

در خانه خودمان…

حسرتی مثل یک روز خواهرانه با صحرا و

حسرتی شبیه ندیدن کودکی که میتوانستم داشته

باشم!

حسرتی شبیه دیدن خوب شدن بابا…

و حسرتی شبیه نفهمیدن سرگذشت طلایی که مرا

در بیمارستان رها کرده بود!

صدای پوتین ها متوقف شد و میدانستم حال مرد

بالی سرم است.

 

سنگینی نگاهش کیلو کیلو وزن داشت.

با آن عصبانیتی که داشت کارم تمام بود و کاملاا به

این ایمان داشتم!

اما وقتی که دهان باز کرد و با همان صدای بم

گفت:

-پاشو برو!

همه چیز برایم قفل شد.

 

 

 

همه چیز برایم رنگ باخت.

صدایش، کلماتی که گفته بود در ذهنم وارونه شدند

و آنقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتوانستم

جملهی دو کلمهای اش را تحلیل کنم.

-چی؟ چی داری م..میگی یاسر؟ یعنی چی برو؟!

 

 

صدای جیغ مانند تانیا که سوال بزرگ مرا مستقیماا

پرسیده بود، یکدفعه تکانم داد و شوکه سر بلند

کردم.

چشمان اشکیام قفل چشمانش شد و برق اشک

کاملاا در چشمان روشنش واضح بود.

نگاهش خیره به من و مخاطبش تانیا بود!

-برات مهم بود از این دختر و شوهرش انتقام

بگیری و منم مثل همیشه شبیه یه آدم ذلیل خواسته

تو رو خواسته خودم دونستم اما حال که میگی این

 

 

ها باعث شدن اون حرومزاده بمیره و تو فقط

بخاطر ناراحتیت از مرگ اون احمق اینو اسیر

کردی پس دیگه دشمن من حساب نمیشه! پاشو

دختر… پاشو برو یـال!

جملهی آخرش را که برایم فریاد کشید، شبیه زمان

هایی که انوشیروان خان مخاطب قرارم میداد،

آنوقت ها که حتی اگر در حال مرگ هم بودم زنده

میشدم، سریع بلند شدم و قبل آنکه تانیایی که با

جیغ میگفت:

-حـق نـداری ایـن کـارو کـنـی یـاسـر… حـق

نـداری!

بتواند گیرم بیاندازد، از اتاق بیرون رفتم و با دو

وارد سالنی که مثل اتاق خالیه خالی بود، شدم.

 

 

صدای نفس های بلندم در گوش هایم میپیچید و با

فریادهای تانیایی که میگفت:

-یـاسر اگـر بــذاری بـرهه هیـچـوقـت

نمـیبـخـشمـت!

مخلوط شده بود…

با همهی توان به سمت در ورودی رفتم و با دیدن

دسته کلیدی که پشت در بود، جانی تازه به تنم

برگشت.

 

 

 

با دست های لرزان و خونی کلید را در قفل

چرخاندم و تا در باز شد، شوکه از مصیبتی که

تمام شدنش هیچ جوره در باورم نمیگنجید، سر

چرخاندم و برای آخرین بار به آن اتاق لعنتی نگاه

کردم.

 

 

مرد یاسر نام شبیه یک دیوار بتنی ایستاده و اجازه

نمیداد که تانیا قدمی به سمتم بردارد.

تانیا جیغ میکشید و گریه میکرد و مرد هم یک

نابود شدهی کامل به نظر میآمد!

هر دو سوخته بودند…!

هر دو باخته بودند…!

دستم روی دستگیره محکم شد و لحظهای بعد با

هر چه که از جان و روحم برایم مانده بود، از آن

خانهی نفرین شده بیرون زدم و با همهی توان

شروع به دویدن کردم.

 

 

بیهدف میدویدم و باد بین موهایم میچرخید.

خونریزی داشتم و بدنم گویی کاملاا له شده بود اما

هیچ دردی را حس نمیکردم!

هر چه بیشتر از آن مکان جهنمی فاصله میگرفتم،

هر چه بیشتر میدویدم، جانی به جان هایم اضافه

میشد.

نسیمی خنک پوستم را لمس میکرد و حس آزادی

و رها شدن در رگ و

ِپ

ی تنم میپیچید.

 

 

آنقدر دویدم تا هیچ نفسی برایم نماند و زمانی که با

ریه های سوزناک به یک درخت تنومند تکیه دادم،

حتی تصویر دوری از آن خانه هم معلوم نبود!

 

و من افرا تاشچیان باز هم از دست تاریکی ها

نجات یافته بودم و روشنی وجودم بَرنده شده بود!

 

 

نفس نفس زنان سر بلند کردم تا نور خوشید از بین

شاخه های سبز و بسیار زیبای درختان بیشتر

صورتم را لمس کند و ناخودآگاه لبخندی روی لب

هایم نشست.

میدانستم اگر کسی دختری را ببیند که با لباس

های پاره و خونی و هیچ کفشی به یک درخت

تکیه داده و با تمام وجود لبخند میزند، بی شک به

سلامت عقلش َشک میکند و حق دارد که شک

کند!

حق دارد چون نمیتواند عمق احساساتم را درک

کند!

 

 

نمیتواند بفهد دختربچهای که در وجودم بود، آن

دختر کوچکی که همیشه ِله شده و ترسیده بود،

حال چقدر حس راحتی دارد!

حس آزادی دارد…!

اَلکی که نبود، دختر بچه توانسته بود با بزرگترین

هیولی کودکی هایش روبهرو شود و بیآنکه

روحش بمیرد، از تاریکیاش نجات پیدا کند!

توانسته بود برای همیشه پروندهی مهدی و روز

برفی را در ذهنش ببندد و بفهمد که هرگز جز

ترسیدن گناه دیگری نداشته!

 

 

توانسته بود کوله بار سنگینی هایش را روی زمین

بگذارد و بخندد و بچرخد.

توانسته بود پرواز کند…!

_♡_

 

 

 

-یعنی پشم برای آدم نمیمونه، آخه یه زن چطوری

میتونه همچین حرکتی بزنه؟ بابا مگه اسم این ها

جنس لطیف نیست؟!

علی با دیدن اروند که از پیچ راهرو به سمتشان

میآمد، محکم به پهلوی عماد کوبید تا خفه خان

بگیرد و به سمت اروند رفت.

-خبری هست؟

 

 

اروند تند نفس میکشید نگاهش را به روبهرو

دوخته بود. دستش را از بال تا پایین صورتش

کشید و به نشانهی نفی سر تکان داد.

علی ناراحت دستی به شانهاش زد و با آنکه چیزی

نمیگفت ولی خودش هم به اندازهی عماد متعجب

و حیران مانده بود.

یک بار آن دختر، تانیا را دیده بود و هر چه در

ذهنش دو دوتا چهار تا میکرد نمیتوانست این

اتفاقات را با آن چهرهی شیرین و دلربا هماهنگ

کند.

 

صدای خفهی اروند که بخاطر ساعت ها غرش

کردن، داد و بیداد راه انداختن، شکاندن و از بین

بردن هر چیزی که سر راهش بود، بلند شد.

-به هر کی میشناختم سپردم. به هر بیناموسی که

فکر کنی رو زدم اما نیست! هر چی میگردم

هیچی به هیچی!

-آدلر میگه نه از کارت نه از تلفن استفاده نشده

برای همین یه کم شرایط سخته. اما پیداش میکنیم.

بهت قول میدم مرد… تو و افرا از پس چه

چیزهایی که برنیومدین! اینم تموم میشه، باور کن!

اروند نگاهش را به رو به رو بود اما ناگهان با

لگد محکمی که به تلویزیون وسط هال زد، نشان

داد حتی ذرهای هم آرام نگرفته!

 

 

با تمام وجود غرید:

-چی درست میشه دقیقاا؟ چی قراره درست بشه

علی؟ اینکه من عرضه ندارم از پس مراقبت از

زنم بربیام؟ اینکه افرا هنوز انقدری بزرگ نشده

که مشکلاتشو بهم بگه؟ یا احمقی من قراره

درست بشه؟ من بیشرف که وقتی اون مرد

برگشت گفت تانیا تو مهمونی افرا رو مثل یه

طعمه بهش نشون داده، َشک نکردم! منی که ادعام

همه رو پاره کرده چطور به همچین چیزی شک

نکردم؟ چـطــور؟!

~~

اروند عزیزم💔😞

 

 

 

علی نگران به رگ گردن بیرون زدهی اروند و

چشمان پر از خونش خیره شد.

هیچ بعید نمیدانست با این همه فشاری که به خود

میاورد همین حال قلبش از کار بیفتد!

-چرت نگو پسر تو حق داشتی. هر کس دیگهای

هم جای تو بود فکر میکرد نهایت یه حسادت

زنونهس… باز دم خودت گرم که یکی رو گذاشتی

حواسش به اون دیوونه باشه.

 

 

اروند پوزخند تلخی زد و بیحال و قرار روی

کاناپه پشت سرش افتاد و زمزمه کرد:

-چقدرهم فایده داشت که یکیرو مراقب اون …

گذاشتم. واقعاا چقدر کارمو راه انداخت!

علی، آدلر و عماد به مردی که یک ویران شدهی

کامل به نظر میرسید خیره شده بودند.

دیدن اروند همیشه منطقی و خونسرد در این حال

و روز زیادی برایشان عذاب آور بود و شاید این

دومین باری بود که او را تا این حد داغان

میدیدند.

 

 

این حالت که کلافگی، ناراحتی و ویرانی از سر و

رویش میبارید را اولین بار زمانی که پدرش را

از دست داده و در بیمارستان بلاتکلیف مانده بود،

دیده بودند.

فقط آن موقع تا این حد پریشان دیده بودنش.

اروند با آهی عمیق سیگار و فندکش را از جیبش

بیرون آورد و طوری آن را بین لب هایش قرار

داد که انگار مرگ و زندگیاش به همان فیلتر

باریک و سفید رنگ بستگی دارد و نه… شاید آن

روزها هم به اندازهی حال نابود شده نبود!

 

 

همه شان میدانستند افرا برای او حکم نفس کشیدن

مطلق را دارد و دلشان برای مردی که جدیت و

ابهتش همیشه تحت تاثیر قرارشان میداد، آتش

گرفته و جزغاله شده بود.

علی دوباره گفت

 

-اروند جدی دارم بهت میگم. آخه کی میتونه

همچین چیزیرو حدس بزنه؟ معلومه هر کی جای

تو بود فکر میکرد اون زن نهایت یه دیوونه خیلی

حسوده اما این حالت چه میدونم دزدی و فلان،

خیلی دارکتر از اونه که بخوای حدسشرو بزنی!

عماد بیحواس سر تکان داد و گفت:

-منم موافقم. واقعاا بعد جریان سه چهار سال پیش و

کاری که اون مرتیکه بیناموس کرد، آدم نمیتونه

حتی فکرش رو هم کنه که همچین چیزی دوباره

تکرارشه! خیلی مسخرهس، احمقانهس…

 

 

با سرفهی یکدفعهای که آدلر کرد، عماد سریع

ساکت شد و پر ترس به اروندی که از میان چشم

های نیمه باز خیرهاش شده بود، نگاه کرد.

نگاه اروند طوری بود که انگار دارد برای چگونه

سر بریدن عماد برنامه ریزی میکند و عماد

ناخودآگاه یک قدمرو به عقب برداشت.

اما علی متفکر گوشهی لبش را خاراند و نامطمئن

گفت:

-راستش یه کم حق با عماده این جریان زیادی

شبیه اون موقع نیست؟ خیلی شبیه!

 

 

اروند سیگار دیگری آتش زد و بیاهمیت نگاهش

را به قاب عکس افرا که روی دیوار بود، دوخت.

زیبای شیرینش با آن چشم های خوشرنگ نگاهش

میکرد و لب های خوشمزهاش طوری با لبخند

مزین شده بودند که میشد برای حس خوب و آن

همه دلبر بودنش جان داد.

یعنی در این لحظه حالش چگونه بود؟!

کاش میشد یک بار دیگر عمیقاا در آغوشش بکشد.

جسم ظریفش را میان بازوهایش حس کند.

 

 

عطر موهایش را نفس بکشد و او را در آغوشش

بچلاند.

برای همیشه حبس شده به خودش نگهش دارد و نه

شاید هم بهتر بود یک درس درست حسابی و به

یاد ماندنی به دختر حرف گوش نکنش دهد تا بفهمد

اگر فقط یک بار دیگر چیزی را پنهان کند، آن

زبان کوچکش را از حلقومش بیرون خواهد کشید.

سرش در جهت مخالف علی و افرادش بود و بعد

سال های خیلی طولنی، تَری که در چشمانش

احساس کرد زیادی عجیب بود!

لعنتی… تند پلک زد تا تَری از بین برود.

 

 

 

تصویر افرا برایش واضحتر شد و قلبش از

حسرت زیاد تیر کشید.

محبت کردن به این طلایی زیبا یا حتی تنبیه کردن

او بخاطر پنهان کاری هایش ممکن بود به یک

حسرت همیشگی تبدیل شود؟!

 

یه یک آرزو که شاید باید آن را با خود به گور

میبرد!

-اروند با تو دارم حرف میزنم، حواست کجاست

پسر؟!

بیحوصله به طرف علی چرخید و سر تکان داد تا

دوباره حرفش را بزند.

-چی میگی؟!

-میگم به نظرت ممکنه جریان این دزدی ربطی به

جریان چند سال پیش داشته باشه؟ به هر حال نباید

هیچ جزئیاتی رو نادیده بگیریم.

 

 

دقیقاا حال که تا این حد پر بود علی باید به آن

حرامزاده اشاره میکرد مگر نه؟!

همهی زورش را زد تا بدون اینکه علی را بخاطر

بیشتر عصبانی کردنش بِ َد َرد، جوابش را دهد.

میدانست هر چه میگوید از روی نیت خیرش

است.

-نه اون مرتیکه خیلی وقته داره آب خنک

میخوره نمیتونه هیچ ربطی داشته باشه، مگه نه

آدلر؟

 

 

به آدلر نگاه کرد اما همین که چشم های ترسیده او

و رنگ و روی پریدهاش را دید، ناخودآگاه لب

هایش به هم دوخته شد.

 

-آدلر؟!

 

 

آدلر بزاق گلویش را خیلی واضح قورت داد و من

و من کنان گفت:

-قربان راستش…

هر دو ابرویش بال پرید.

-راستش؟!

آدلر چشم بست و تند گفت:

 

 

-راستش دقیقاا نمیدونم اون آدم الآن داره چیکار

میکنه. آخرین خبری که ازش دارم برای وقتیه که

م..میخواست از کشور خارج بشه و شد!

خشک شد و برای یک لحظه حس کرد که تمام

علائم حیاتیاش هم از کار افتاده است.

اشتباه شنیده بود مگر نه؟ اشتباه شنیده بود!

بزاق گلویش را سخت قورت داد و بلند شد.

آرام آرام به آدلر نزدیک شد.

 

 

با دستی که مشت شده بود، پلکی که شروع به

پریدن کرده و قلبی که یکی در میان میتپید!

مقابل آدلر که ایستاد، او سریع یک قدم رو به عقب

برداشت و زمزمه کرد:

-معذرت میخوام.

معذرت خواهی میکرد….؟!

هه… هیچگاه زندگیاش را تا این حد مضحک

ندیده بود.

-یک بار دیگه حرفی که زدیرو تکرار کن!

 

 

صدای بم و گرفتهاش باعث شد که آدلر با عذاب

وجدان بیشتری سر بلند کند و دوباره به سختی

بگوید:

-معذرت میخوام قربان.

عماد و علی مضطرب یک نگاه به هم و یک نگاه

هم به حالت اروند کردند.

 

هیچ حدسش سخت نبود که به احتمال زیاد تا چند

ثانیه دیگر اروند یک غوغای حسابی به پا خواهد

کرد و حسابی نگران آدلر شده بودند.

…-

-شما اون موقع ایران نبودین، اوضاع شرکت

خوب نبود. مسئولیت هاتون ب..بیشتر شده بود.

اون عوضی هم با سند و ب..به بهونهی مرخصی

اومده بود بیرون و وقتی فهمیدم که از کشور

خارج شده بود! با… با خودم گفتم شما هم در

 

 

نهایت همین براتون مهم بود که دیگه نزدیک

افراخانوم ن..نشه. و وقتی اینجا نباشه پس مشکلی

هم نی..ست. برای همین نخواستم بیشتر درگیرتون

کنم. بیخودی ناراحتتون کنم. این کار هیچ فایدهای

نداشت. امیداورم بتون..ید درکم کنید!

عملاا دیگر هیچ نقطهی سفیدی در چشمان اروند

دیده نمیشد و زمانی که خیلی آرام گفت:

-درکت کنم؟!

آدلر برای اولین بار پس از سال ها کنار اروند

بودن و کار کردن برای او حس کرد که دیگر

هرگز هیچ جایی پیش این مرد نخواهد داشت!

 

 

به آخر خط رسیده بود…!

-قربان…

حرفش با مشت محکمی که اروند ناگهان به

صورتش کوبید، قطع شد و فریاد بلند اروند در

تمام خانه پیچید.

-اون بیناموس عوضی، اون حرومزادهای که این

همه مدت خیالم راحته دست تو بیشرف سپردمش،

چند ساله داره برای خودش ول میچرخه و من

الآن باید بفهمم؟!

 

 

اجازهی حرف زدن نداد و مشت بعدی را محکمتر

از قبل زد.

خون روی صورت آدلر جاری شد و عماد و علی

به سمتش یورش آوردند.

 

 

-اروند داری چیکار میکنی؟!

-آقا آروم باشید.

اروند آنقدر خسته و درمانده و عصبی شده بود که

به هیچ عنوان نمیتوانست خودش را کنترل کند و

با تمام توان فریاد میکشید.

-چون دیگه تو این کشور نبود و نمیتونست

نزدیک افرا بشه پس یعنی چی همه حله احمق؟

مرتیکه الغ من میخواستم اون حرومزاده تاوانه

کثافت کاریشو ببینه و حال تو میگی چون

نمیتونست نزدیک افرا بشه پس هیچ اشکالی نداره

که در رفته…؟!

-م..ن

 

 

-بِبُر صداتو فقط بِبُر. روزی که اونو بهت سپردم

گفتم به عنوان وکیل اصلیم میخوام همهی حواستو

جمع کنی. گفتم سوتی نمیخوام. اشتباه نمیخوام.

گفتم خودم نمیتونم ریخت اون مردکو تحمل کنم و

هیچ جوره نمیخوام افرا با اون آدم سروکله بزنه و

حال خیلی راحت میگی اختیاره تامی که بهت

دادمو اینجوری … توش مرتیکه؟!

با یکدفعه و سخت تیر کشیدن قلبش لحظهای حس

کرد همه عضلاتش از کار افتاده و رنگ و رویش

چنان زرد شد که رنگ از رخ عماد و علی پرید.

-قربان؟!

-اروند؟!

 

 

تنش شل شد و دستش را به سختی بال گرفت.

-چیزی نیست.

تند نفس میکشید و علی و عماد مدام دورش

میپلکیدند تا آرامش کنند.

نارحت غرید:

-میگم هیچیم نیست، نترسید نمیمیرم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x