رمان زنجیر و زر پارت ۲۴۷

3.9
(30)

 

زنجیر و زر:

اینگونه میگفت اما خودش خیلی خوب فشاری که

روی قلبش بود را حس میکرد و هیچ بعید

نمیدانست اگر همین حال توانش را به کل از

دست دهد.

به سختی نفس میکشید اما زمانی که آدلر دوباره

گفت:

-قربان قسم میخورم همه حواسم جمع بود تا

هی..هیچ جوره نتونه نزدیک شما یا افرا خانوم

بشه. حتی یه شکایت نامه هم بخاطر این موضوع

تنظیم کردم. ب..باور کنید فقط نخواستم بیشتر

ناراحتتون کنم. نخواستم یه درگیری جدید براتون

درست کنم!

 

 

دلش میخواست دوباره او را تکه تکه کند اما

هنوز قدمی برنداشته بود که صدای زنگ تلفنش

بلند شد.

علی سریع گفت:

-اروند آدلرو ول کن بیا جواب بده شاید خبری از

افرا باشه.

نگاهش که به اسم و شمارهی جمالی روی صفحه

تلفن افتاد، حس عجیبی پیدا کرد.

 

 

تلفیقی از استرس، هیجانی منفی و عذابی سخت!

 

پاسخ را زد و تلفن را به گوشش چسباند.

-الو؟

 

 

-آقای کامکار؟

-بله چیزی شده؟!

-سلام راستش بله یه گزارشی چند دقیقه پیش

برامون ارسال شد. یه خانومی رو بردن به یکی از

بیمارستان های حاشیه شهر که مشخصتاش خیلی

شبیه همسر شماست!

درد قلب فراموش شد.

کار آدلر، مهدی، عصبانیت، همه چیز فراموشش

شد و جای آن را یک استرس وحشتناک و بسیار

دیوانه کننده گرفت و فریاد کشید:

 

 

-بیمارستان برای چی؟ چش شده؟!

-آروم باشید وضعشون وخیم نیست مثل اینکه فقط

یه مقدار زخمی هستن. من صحبت کردم با

بیمارستان و الآن دارم میرم اونجا اگر مطمئن شدم

که همسر شماست تماس میگیرم تشریف بیارید.

چه؟! منتظر بماند تا او خبرش کند؟!

سریع و با عجله چنگی به کتش زد و بیتوجه به

چهرههای سوالی سریع از خانه بیرون زد و

متوجه علی شد که در حال دویدن دنبالش است.

-نه… نه منم میام فقط بگید کدوم بیمارستان.

 

 

-آقای کامکار گفتم که مطمئن نیستیم اگر مطمئن

شدیم خبرتون میکنم ب…

بیاختیار صدایش کمی بال رفت.

-اوکی فهمیدم مطمئن نیستید. منم میام اگر اون

خانوم همسرم نبود برمیگردم دیگه نمیتونم بیشتر

از این منتظر بمونم و مطمئن باشید اومدنم قرار

نیست برای شما مشکل ساز بشه!

مرد نفس کلافهای کشید اما سکوتش نشان دهندهی

پذیرشش بود.

-خیلیخب پس بیاید بیمارستانه … .

 

 

تقریباا داخل ماشین پرید و به علی که دوباره

همراهش شده بود، چشم غره رفت.

 

علی با صدای ضعیفی گفت:

 

 

-چیه؟ الآن میخوای مثل گاو رانندگی کنی

نمیتونم تنهات بذارم!

-من همین الآن راه افتادم.

استارت زد و تا خواست قطع کند، جمالی گفت:

-آقای کامکار یه موضوع دیگه هم هست که باید

بدونید. من نتونستم بیخیال موضوع شما بشم و

برای همین شروع به بررسی کردم. قبلاا یه

شکایت داشتین، مسئله همین دزدی بوده و مقصر

مهدی تاشچیان پسرعموی خانوم تاشچیان شناخته

شده.

 

 

عادی بود که این مرد حال در مورد این موضوع

حرف بزند؟ نه نبود!

-د..درسته!

-اما ایشون چند ساله فراری هستن و حتی موقع

فرارشون از مرز زخمی شدن و اینطور که

گزارش ها میگن، موقع فرار تنها نبودن و

دوستشون آقای سالر ضیایی ملقب به سالو هم

همراهشون بوده. ایشونرو میشناختین؟!

سالو… اسمی بود که افرایش در کابوس هایش

چندبار گفته بود و همیشه در پس ذهنش جایی

عجیب داشت!

 

 

همان اوایل خیلی ها را برای پیدا کردن آن مرد

فرستاده بود اما نتوانست به او دسترسی پیدا کند.

-تقریباا میشناسم!

-خبر داشتین موقع فرار کشته شدن؟

گوشهی لبش بال پرید.

آن حیوان به درک واصل شده بود…؟!

برای همین نتوانسته بودند پیدایش کنند؟!

-نداشتم!

 

 

-ایشون موقع فرار کشته شدن و چیزی که شما باید

بدونید یعنی میخوام بپرسم میدونید که مشخصات

این آقا با شوهر سابق تانیا ملکی یکیه؟!

دهانش از حیرت باز ماند و بیاختیار و یکدفعه

محکم پایش را روی ترمز کوبید.

تانیا همسر آن مردک بوده؟!

پس بخاطر همین نزدیک افرا شده و همهی این

یکی دو سال را صبر کرده بود تا اینگونه انتقامش

را بگیرد؟!

 

 

مردمک هایش گشاد شدند و تکه های پازل در

نهایت سرجای خودشان قرار گرفت.

باور کردنی نبود…

این درجه از ظلم و ستم، این درجه از کینه و

نفرت چطور در یک انسان گنجانده شده بود؟!

____♡_

 

 

افرا:

-میخوای بغلش کنی؟

با شگفتی یک نگاه به آهو و یک نگاه به موجود

کوچک و اخمالود در آغوشش که گمشده در پتوی

آبی آسمانی و فانتزیاش بود، انداختم.

-فکر نکنم ایده خوبی باشه!

آهو لبخند زیبایی زد.

 

 

-چرا نه؟ به هر حال تو زن عموشی یه سلام بهش

بده باهم آشنا بشید.

-بگیرش افرا نترس، با همه آشنا شده فقط تو

موندی.

صدای هستی نگاهم را به طرفش برگرداند.

با اینکه امروز از بیمارستان مرخص میشد اما

هنوز هم رنگ و رویش بدجوری پریده بود.

 

 

نامطمئن سر تکان دادم.

-باشه پس

با احتیاط پسر کوچک هستی و آراد را در آغوش

گرفتم و آرام سرم را جلو بردم.

عطر تن بچگانه و فوقالعادهاش که در بینیام

پیچید، بعد از چند وقت یک لبخند واقعی روی لب

هایم نشست.

-خیلی حس خوبیه مگه نه؟

 

لبخند پررنگتری زدم و به طرف تک مبلی که

داخل اتاق بود راه افتادم.

نشستم تا بتوانم با خیال راحتتری به جسم کوچک

در آغوشم نگاه کنم و از عطر تنش لذت ببرم.

-خیلی قشنگه، تصمیم گرفتید اسمشو چی بذارید؟

هستی با چشمانی که پر از برق زندگی و شور و

امید بود، سر تکان داد و چقدر خوب که تا این حد

خوشبخت شده بود.

 

 

 

سال های زیادی از زندگیاش بیخبر بودم اما

ایمان داشتم که هرگز طوفان هایی شبیه من نداشته

و چقدر خوب که نجنگیده طعم بهترین بُردهای

زندگی را چشیده بود.

 

 

-آراد میگه اَرس ولی من میگم بنیامین، قرار شد

رای گیری کنیم. آهو رو راضی کردم بگه بنیامین

تو هم طرف منی مگه نه دوست جونیم؟!

به لحن لوسش لبخند زدم و بار دیگر نگاهم را در

صورت گرد و کوچک نوزاد خوابالود چرخاندم.

-بنیامین؟ به نظرم خیلی قشنگه بهشم میاد.

یکدفعه هستی چنان قهقههای زد که ترسیدم نکند

بخیه هایش آسیب ببیند و آهو هم نگران لبهی

تختش نشست و گفت:

-هستی چه خبرته؟ آروم باش دختر.

 

 

-همینه… اصلاا اسمی که مادرش انتخاب کرده

مگه میشه بد باشه؟ میدونی افرا انشالله خیلی زود

مادر شدن تو رو هم ببینیم. واقعاا حالمو خوب

کردی!

متعجب لبخند زدم.

-نفهمیدم چی اِنقدر خوشحالت شد؟!

-آخه رای هامون مساوی بود فقط یه تو مونده

بودی، هر چی رو انتخاب میکردی همون میشد

اسم پسرم!

 

 

لبخندم با نق زدن آرام پسر کوچک از بین رفت و

هول شده او را به دست هستی سپردم.

-آخ پسرم خوشگلم، بیا بغلم مامان جون گرسنهت

شده آره؟

آهو گفت:

-آدم هر چی نگاهتون میکنه سیر نمیشه.

-مرسی عزیزدلم انشالله قسمت تو و افرا!

گونه هایم سرخ شد و سنگینی نگاه آهو را حس

میکردم.

 

 

معذب چرخیدم و یکدفعه در اتاق باز شد.

آراد و اروند با سروصدا داخل شدند.

البته بیشتر سروصدا مربوط به آرادی بود که در

حال قربان صدقه رفتن از پسر کوچکش بود و

اروند با لبخندی مردانه و شیک به برادرش خیره

شده بود.

 

-چرا اِنقدر خوشتیپی تو آخه پدر سوخته؟ معلومه

که به من رفتی!

اروند مردانه به ذوق و شوق برادرش میخندید اما

من خوب میتوانستم حسرتش را ببینم.

احتمالا او باید خیلی زودتر از آراد صاحب بچه و

یک زندگی پر از تعادل میشد اما سال ها بود که

در طوفان زندگیمان بلاتکلیف مانده بود.

 

 

خیرگی نگاهم باعث شد مثل دو سه هفتهی اخیر

نیم نگاهی خرجم کند و سپس بیتفاوت رو

برگرداند.

بغض گلویم به دردناک ترین حالت ممکن رسید و

تند سرچرخاندم تا کسی نتواند اش ِک حلقه زده در

چشمانم را ببیند.

دقیقاا از روزی که در بیمارستان چشم باز کردم و

او را بالی سر خود دیدم تا همین حال که نزدیک

سه هفته از آن موضوع میگذشت، نگاهش همین

بود!

 

 

بی تفاوت و ناامید…!

مثل همیشه تا متوجه هر چه نیاز داشتم میشد،

سریعاا درصدد فراهم کردنش بر میآمد اما

بزرگترین احتیاجم را نادیده میگرفت!

نیازم به خودش را نادیده میگرفت و با آنکه

کوچکترین بدی در رفتارش وجود نداشت اما

داشتم از عطش زیاد می ُمردم!

این عطش را… این نیاز را خیلی خوب میدید.

وقتی شب ها بیاهمیت به وجودم رو برمیگرداند،

خیلی راحت احتیاجم به در آغوش گرفته شدن را

میدید اما اهمیتی نمیداد!

 

 

روزها احتیاجم به وقت گذراندن، احتیاجم به

صمیمت قبلمان را میدید اما گذر میکرد… خیلی

ساده چشم میبست.

انگار دیگر هیچ امیدی به درست شدن من نداشت

و من نمیتوانستم در این مورد حق را به او ندهم.

بعد از تمام پنهان کاری هایم، بعد آنکه فهمیده بود

تانیا قبل جریان دزدی مرا تهدید کرده و من مثل

همیشه احمقانه از او پنهان کرده بودم، بعد تمام

اتفاقات افتاده نمیتوانستم او را محق نبینم.

 

خواسته یا ناخواستهاش فرقی نداشت. بارها

اعتمادش را ِله کرده بودم و حال باید میدیدم

تبعات اشتباه های احمقانهام، تبعات صبر به سر

آمدهی این مرد در نهایت به کجا ختم خواهد شد!

خسروی میگفت باید خودم را ببخشم و تلاش کنم

تا اعتماد از بین رفتهی همسرم را بسازم و در

آرامش منتظر رفع شدن ناراحتی اروند باشم.

و من حاضر بودم در جهنم بسوزم ولی بار دیگری

باعث ناراحتی اروندم نباشم!

 

 

-ببینم این شازدهرو

صدای گرم و مخملیاش دوباره اختیار نگاهم را

از آن خود کرد.

-عموش ببینش، پسرم تو این چند روز کلی بزرگ

شده.

اروند با لبخندی که زیادی بوی واقعیت میداد،

آرام عضو جدید و تازه از رسیدهی خانواده را در

آغوش گرفت و پدرانه و محتاط پیشانی کودک را

از روی کلاهش بوسید.

 

 

هستی سریع گفت:

-آراد خان ببین یاد بگیر، اینجوری بچه رو بوس

میکنن نه مثل تو که صورت بچهمو ِله میکنی!

آراد قلدرانه شانه بال انداخت.

-پسرم باید قوی باربیاد این اروند بیخودی

بچههارو لوس میکنه.

-نخیر خیلیم درست رفتار میکنه، تو بلد نیستی.

 

هستی و آراد در حال بحث شیرینشان بودند که

ناگهان آهو گفت:

-داداش چقدر بهت میاد بابا شدن آخه… کاش خیلی

زود بچه خودتی اینجوری خوشگل بغل کنی!

اروند بیاهمیت به نگاه های مشتاق خیلی خونسرد

جواب داد.

-از ما گذشت آهوجان همین کوچولو رو بچسب که

دیگه از این خبرها نیست.

 

 

فاصلهی باریکی بین لب هایم افتاد و نفسم سخت

شد.

شاید حقم بود اما لعنت… خدایا خیلی بیرحم شده

بود!

 

دیگر نمیتوانستم فضای سنگین را تحمل کنم.

چنگی به کیفم زدم و بیتوجه به چشمانی که

خیرهام بودند، با قدم های خیلی بلندی از اتاق

 

 

بیرون زدم و مستقیماا مسیر حیاط بیمارستان را در

پیش گرفتم تا بتوانم نفس بند آمدهام را در فضای

باز برگردانم و قلب سنگینم را آرام کنم.

قلب سنگینی که ایمان داشتم بدون داشتن محبت

اروند، کوکش زیادی ناکوک میشود…!

_♡_

به نرده های سرد تکیه دادم و نگاهم را میان انسان

ها چرخاندم.

 

 

نگاهم قفل روزمرگی های مردم و مغزم در یک

خلأ بزرگ شناور بود.

بوی قهوه در مشامم پیچید و سپس حضور آراد

-برای تو گرفتم.

لبخند کوچکی زدم و لیوان یک بار مصرف را از

دستش گرفتم.

 

 

کنارم تکیه زد و شبیه من نگاهش را به دیگران

دوخت.

-قهرید؟

لب گزیدم و از گوشهی چشم نگاهش کردم.

دیدار قبلیمان خیلی بد نبود اما خوب میدانستم او

هم همانند برادرش از من عصبانیست.

-ازم ناراحته!

-حق نداره؟!

 

 

-داره بخاطر همینم هست که نمیتونم هیچی بگم.

ساکت میمونم چون مقصرم اما بیتوجهیش خیلی

برام گرون تموم میشه… برام سخته آراد!

با وجود ناراحتی ای که میدانستم نسبت به من

دارد، قطعاا انسان مناسبی برای درد و دل کردنم

نبود اما آنقدر احساس پُری میکردم که در این

لحظه حتی اگر جای او شیطان رجیم هم کنارم

میایستاد، برایش از زخم هایم میگفتم.

 

-ازش معذرت خواهی کردی؟

پلک زدم تا تَری چشمانم برود و متاسف سر تکان

دادم.

-معذرت خواهی چه فایدهای داره جز اینکه با

خودش فکر کنه اِنقدر گستاخم که فکر میکنم

میتونم هر اشتباهی کنم و بعد همه چی رو با یه

ببخشید رفع و رجوع کنم!

-اما تا وقتی متاسف بودنتو بهش نگی نمیتونه

حستو بفهمه. امتحان کن. کنارش باش. خودتو

 

 

عقب نکش. بزار ناراحتیشو با هم رفع کنید این

خیلی بهتر از ساکت موندنته، بهتر از عقب نشینی

کردنته!

-آراد اینجوری بیشتر باعث ناراحتیش میش…

-تو زنشی افرا و این یعنی نزدیکتر از شما به هم

َکس دیگهای وجود نداره!

…-

-گوش کن،

به سمتم چرخید و مجبورم کرد مستقیم نگاهش کنم.

 

 

چهرهاش بسیار مردانهتر و جذابتر از گذشته شده

بود.

نگاهش که رو به پختگی میرفت، فک زاویه دار

و بینی استخوانی که زیادی خوش چهره نشانش

میداد، از او یک مرد همه چی تمام ساخته بود.

-وقتی اروند خواست بیاد تو زندگیت، وقتی از من

خواست به هستی نزدیک بشم تا یه جورایی بتونه

شرایط آشنایی با تو رو فراهم کنه، من هیچ جوره

تو رو مناسب داداشم نمیدیدم.

ناخودآگاه محکم گوشهی لبم را گزیدم.

 

 

-حتی وقتی وارد زندگیش شدی و با هم عقد کردین

بازم تو رو مناسبش نمیدیدم. البته وقتی شخصیت

زیادی شیرینتو میدیدم مطمئن بودم اروند نمیتونه

در مقابلت طاقت بیاره. مطمئن بودم بهت حس پیدا

میکنه اما حتی منم تا این حدش رو انتظار نداشتم.

نداشتم چون هیچ جوره نمیتونستم شمارو کنار هم

به عنوان یه زوج واقعی تصور کنم. به شوخی

میگفتم زن داداش فلان اما همهش در حد حرف

بود. مطمئن بودم یه روز از هم جدا میشید اما با

این حال از همون اول برام عزیز بودی…

میدونی چرا؟

پر بغض سرم را به چپ و راست تکان دادم.

 

 

-اولا چون شخصیت خودت فوقالعاده دوست

داشتنیه و دوماا بخاطر نزدیک شدن به تو بود که

من با هستی آشنا شدم. تو باعث شدی نیمه

گمشدهمو پیدا کنم. گرچه وقتی هستی فهمید دلیل

آشناییمون چی بوده داشت پارم میکرد اما…

بی اختیار آرام خندیدم و او هم لبخند کوچکی زد.

 

 

 

-اما به هر حال هیچوقت اینو یادم نمیره.

-ولی من کاری نکردم، شما خودتون با هم جور

شدین!

-ناخواسته یا خواستهش چه فرقی داره وقتی مسبب

اصلیش بودی؟!

…-

-اما با وجود همهی این ها دلیل اصلی دوست

داشتنم نسبت به تو خوشحالی ای بود که توی

اروند دیدم. میدونم رابطهتون تا به حال خیلی

داستان داشته اما با این حال حتی کنار تو وایسادن

اونو خوشحال میکنه. باعث میشی برق زندگی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x