رمان زنجیر و زر پارت ۲۴۸

4.4
(36)

 

زنجیر و زر:

بشینه تو چشم هاش اما وقتی تو نیستی، مثل اون

سال هایی که باهاش قهر بودی، هر بار که اروندو

میدیدم شاهد از بین رفتنش بودم. شاید باورش

سخت باشه اما اروند برای من تو این زندگی حتی

از پدر و مادرم هم مهمتر بوده. از خودم مهمتر

بوده و روزهایی که تو ازش روبرمیگردوندی،

واقعاا حس خفگی داشتم. از دستت عصبانی میشدم

که چرا برادرمو اذیت میکنی!

با صدای گرفتهای گفتم:

-من از تو عصبانی یا ناراحت نیستم آراد نمیخواد

این چیزهارو برام تعریف کنی.

-شاید تو نخوای اما لزمه چون ما با هم فامیلیم و

قراره خیلی اوقات با هم روبه رو بشیم. تو زنه

برادر من هستی پس هم باید برات توضیح بدم و

 

 

هم بخاطر اینکه ناراحتت کردم، ازت عذرخواهی

کنم. میدونی چرا؟ چون روندش همینه! مهم نیست

طرف مقابل مارو میبخشه یا نه مهم اینه که برای

درست کردن یه رابطه، برای تموم کردن یه دعوا،

اولین قدم اینه که اشتباهمونرو بفهمیم. از طرف

مقابلمون عذرخواهی کنیم و تا روزی که اون آدم

مارو ببخشه، هر روز تلاش کنیم. هر روز یه قدم

هر چند کوچیک برداریم. این خیلی بهتر از عقب

وایسادنه. بهتر از اینه که شوهرت عمو بشه اما تو

آخرین نفری باشی که برای دیدن عضو جدید

خانوادمون میای!

لب هایم را روی هم فشردم.

 

 

باید میگفتم بیتفاوتی برادرت را دیدم و با خودم

گفتم شاید دیگر مرا لیق جمع های خانوادگیتان

نمیبیند…؟!

 

-من فقط گفتم شاید اروند نخواد که من اینجا باشم

چون هیچی نگفت. امروزم خودم بهش گفتم بیایم!

 

 

-اون عاشقته افرا!

با صدای آهو سر چرخاندیدم.

آهو با قدم های آرام و لبخندی که همیشه روی

صورت داشت، جلو آمد و میان من و آراد ایستاد.

از ِکی آمده بود؟!

-ببخشید اومدم صداتون کنم که حرف های آرادو

شنیدم و باید بگم که حق با اونه. اروند مثله دیوونه

ها عاشقته و درسته ازت ناراحته و برای همین

 

 

نزدیکت نمیشه اما من برادرمرو میشناسم و

میتونم قسم بخورم از اینکه تو هیچ قدمی برای

درست شدن رابطهتون برنمیداری، بدجوری

عصبانیه! پس شروع کن افرا مهم نیست چقدر

سخته تو باید کاری کنی که ببخشتت. باید

رابطهتونو درست کنی. باید قدر عشقی که بینتون

هسترو بدونی و براش تلاش کنی!

-من الآن خیلی گیج شدم. اصلاا… اصلاا نمیدونم

از کجا باید شروع کنم!

آهو دلگرانه بازویم را فشرد و تند گفت:

-مطمئن باش با اولین قدمی که برداری راهتو پیدا

میکنی. الآنم زود اشکاتو پاک کن که طرف داره

میاد اینجا بدجوریم عصبانیه!

 

 

سریع صورتم را خشک کردم و لحظهای بعد

اروند با اخم هایی که هم به شدت به صورتش

میآمد و هم ته دلم را خالی میکرد، مقابلمان

ایستاد.

-هیچ معلومه چیکار دارید میکنید؟ هستی اون تو

تنها مونده اونوقته شما اینجا تو سرما برای

خودتون جلسه گرفتید؟!

آراد پر تمسخر گفت:

-ها الآن فکر هستی ای تو؟!

 

 

-نه فکر عمهتم!

آراد آرام خندید اما یکدفعه با ضربه محکم و

ناگهانی که از پشت به کمرم زد، تعادلم بهم خورد.

سرم به سینهی اروند چسبید و او سریع دستش را

دور کمرم حلقه کرد.

 

 

-چیکار میکنی مرتیکه خر؟ کمرشو شکوندی!

آراد همچنان میخندید و من با بیحیایی تمام

صورتم را از سینهی خوشبو و محکم مرد مقابلم

جدا نمیکردم.

-باشه… باشه تو بگو به فکر هستی و ما هم اصلاا

نمیفهمیم از اینکه نخودچیت تو هوای سرد بیرون

مونده نگران شدی، بــاشـه… بــاشـه!

خودش و آهو میخندیدند و اروند با آنکه اخم

هایش درهم بود و زیرلب آراد را فحش کش

میکرد، انکار نکرد!

 

 

-اولا به تو ربطی نداره دوماا یه بار دیگه اینجوری

باهاش شوخی خرکی کنی دستتو از بازو قطع

میکنم… بعداا نگی نگفتی!

-اووو حال همچین میگی انگار این جوجه طلاییت

چقدرم بدش اومده. نگاه نگاه عین چسب چسبیده به

سینهت!

اینبار صدای خنده ها بلندتر شد و شوکه و سرخ

شده سریع از اروند فاصله گرفتم اما لحظهی آخر

زمانی که دستش را قفل دستم کرد، حیرتزده سر

بلند کردم و او نَرم نگاه اخمالودش را از چشمانم

گرفت و دستم را آرام فشرد.

 

 

-بیا برو کارهای ترخیص زنتو بکن نمیخواد

برای ما نمک بشی.

فشاری به دستم داد و همراهش از پله ها بال رفتم.

گوش هایم گرفته و صدای حرف زدن آراد و آهو

را خیلی سخت میشنیدم اما قلبم، قلبم داشت از

خوشی زیاد منفجر میشد.

امیدوار و محکم لب گزیدم.

 

 

آراد حق داشت.

این مرد ارزش جنگیدن داشت و حتی اگر مجبور

میشدم هر روز عذرخواهی کنم، این کار را

میکردم.

هم عذرخواهی میکردم هم نشانش میدادم که

دیگر هرگز چیزی را از او پنهان نخواهم کرد.

به هر قیمتی هم که باشد با صداقت و یکرنگی

دوباره اعتمادش را جلب میکردم.

_♡_

 

 

 

صدای کاغذ و پرونده ها تنها چیزی بود که

سکوت سنگین خانه را میشکست.

کلافه در صندلیام جا به جا شدم و با لب های

ورچیده خیره آشپزخانه و چراغ خاموشش شدم.

 

جای خالی نازلی زیادی در چشمم بود و روزهایی

که با شدت قصد داشتم او را از خانه بیرون کنم،

حتی فکرش را هم نمیکردم اگر نباشد تا این حد

دلتنگش شوم!

مادرانه هایی که او یادم داده بود را هرگز در

هیچکس دیگر ندیده و حس نکرده بودم.

صدای کاغذها بیشتر شد و ناخودآگاه با کلافگی

بلند شدم و به سمت صدا رفتم.

 

 

اروند در اتاق کار بود و چنان غرق پرونده های

بیشمار مقابلش شده بود که گویی اصلاا در خانه

حضور ندارد.

اگر چند هفته پیش بود، قطعاا با غرغر و ناز آمدن

های زیاد میرفتم و به زور خودم را در آغوشش

میچپاندم.

مجبورش میکردم به جای کار فکری به حال

حوصلهی سر رفته ی من بکند اما حال حتی

جسارت فکر کردن به لوس بازی را هم نداشتم!

-اروند؟

 

 

…-

-اروند یه لحظه کارت دارم.

بالخره صدایم را شنید و از پروندهی مقابلش سر

بلند کرد.

-بله؟

-چیزه…

نگاهش را به دست هایم که درهم میپیچاندم

دوخت و دوباره سر تکان داد.

 

 

-چی شده؟

-میگم نازلی ِکی برمیگرده؟ من بدون اون واقعاا

سختمه.

همچنان جدی بود.

شبیه دیواری که هیچ راهی برای نفوذ کردن به

درونش وجود ندارد!

 

 

 

بخاطر پنهان کاری ها و دروغ هایم اینگونه رفتار

میکرد.

خیلی خوب میدانستم نادیده گرفتن سبک تربیتی

اوست اما کاش میتوانست بفهمد من به قدر کافی

پشیمان هستم.

 

 

به قدر کافی درس گرفتهام و آنقدر لرزیده بودم که

از این به بعد حتی بال زدن پرنده ها را هم پنهان

نمیکردم.

شده بودم مانند چوپان دروغگو که هیچکس سر به

راه شدنش را باور نمیکند… حتی اروند!

-کی گفته نازلی قراره برگرده؟!

چشمانم گرد شد و ناخودآگاه جلو رفتم.

طرف دیگر میز ایستادم و به سختی با وسوسهی

در آغوشش رفتن مقابله کردم.

 

 

-یعنی چی کی گفته قراره برگرده؟ قرار نیست که

بخاطر اشتباه من یه نفر دیگهرو از کار بی کار

کنی مگه نه؟ اونم یه زنی که بچه مریض داره و

خرج خانواده میده!

کف هر دو دستش را محکم روی میز کوبید و

عضلات بازو و شانهاش بیرون زدند.

-نظرت چیه بری تو اتاقت و به من خوب و بد یاد

ندی خانوم کوچولو؟!

بغض کردم اما ذرهای تکان نخوردم.

 

 

-نمیرم از من بدت اومده باشه اما نباید بخاطر من

یکی دیگهرو اینجوری تنبیه کنی. اون گناهی

نداره. اشتباهی نکرده و فقط چون یه بار حواسش

پرت شده نمیتونی همچین کاری باهاش بکنی.

نباید یه بار برداری بهش خونه بدی و بعد یهو

بیرونش کنی. نباید آدما رو بالی بال ببری،

بهشون امید بدی و بعد یکدفعه ولشون کنی. این…

این خیلی درد داره!

یک قطره اشک از چشمم چکید.

به اسم نازلی داشتم از احساسات خودم میگفتم.

 

 

 

از حال خرابی زیاد دلم بهم میپیچید.

انگار از روزهایی که با ناز و نوازش میخواست

از حال و احوالتم برایش بگویم چند هفته نه بلکه

سال های خیلی طولنی ای گذشته بود!

 

 

با توپی پر دهان باز کرد اما یکدفعه نگاهش به

تَری کم زیر چشمانم گره خورد و دستش روی میز

مشت شد.

-خونهرو ازش نگرفتم هنوز اونجان و قرار نیست

بگیرم. از کارم بیکار نشده آراد دنباله یه خدمتکار

قابل اطمینان بود تا وقتی بچهشون به دنیا میاد

کمک حالشون باشه، فرستادمش اونجا و مطمئن

باش اون از من رئیسه بهتریه پس بیخودی عذاب

وجدان نگیر!

حقیقتاا خیالم راحت شد و نفس راحتی که کشیدم از

چشمش دور نماند اما دست خودم نبود که لب هایم

ورچیده شدند.

 

 

به نازلی وابسته شده بودم دوست داشتم او را در

خانه و کنار خودمان ببینم.

-خوبه اما برمیگرده مگه نه؟ وقتی آراد یه آدم

مناسب پیدا کنه نازلی دوباره میاد پیشمون…

درسته؟!

کمر صاف کرد و همانطور که پاکت سیگارش را

از روی میز برمیداشت، گفت:

-نظرت چیه که جای این حرف ها بری وسایل

هاتو جمع کنی؟ صبح چمدون هاتو اوردم پایین

برو هر چی لزم داریرو جمع کن.

 

 

یکدفعه تمام تنم یخ کرد و شبیه کسی که صاعقه به

وجودش زده باشد، سرجایم خشک شدم.

 

-چ..چرا بای..د جمع کنم؟!

 

 

پوک عمیقی به سیگارش زد.

شبیه شیطان جذاب و دور از دسترس به نظر

میرسید.

چرخی زد و مقابلم آمد.

دست زیر چانهام گذاشت و به چشمانم خیره شد.

سپس خیلی عادی، خیلی نرمال و بیآنکه ذرهای

رحم کند، گفت:

 

 

-مدارکتو از دانشگاهت گرفتم گرچه کلاا نمیرفتی

ولی گفتم شاید لزم شه. همه کارهارو ردیف کردم

و فقط حاضر شدن تو مونده.

-ب.. برای چی؟ تو… تو داری در مورد چی

حرف میزنی؟!

کوبنده گفت:

-میریم فرانسه دیگه اینجا کاری ندارم.

مثل ماهیای که از دریا بیرون مانده لب هایم نیمه

باز ماند.

 

 

-چی؟!

-نشنیدی؟ لزمه دوباره تکرار کنم؟!

-ی..یعنی چی میریم فرانسه؟ منظورت…

-از این به بعد اونجا زندگی میکنیم. شعبه های

اصلیمون اونجاست بیشتر از این نمیتونم تو رفت

و آمد باشم.

مغزم توانایی تحلیل حرف هایش را نداشت.

 

-تو چی داری میگی اروند؟!

-دارم میگم بلیط هامون برای ده روز دیگهس پس

جای فکر کردن به نازلی ای که وقتی خودمون

نباشیم مسلماا این خونه هم نیازی بهش نداره و

برای خودش بهتره که پیش آراد بمونه، به این فکر

کن که تو این ده روزه قراره با کیا خداحافظی

کنی!

 

 

 

حواسم به کیف پشت سرش جمع شد و وقتی حجم

زیادی از پرونده هایی که داخل کیف مشکی رنگ

گذاشته بود را دیدم، به معنای واقعی کلمه وا رفتم.

-باورم نمیشه! تو چطوری میتونی بدون اینکه به

من بگی، بدون اینکه حتی یه بار بپرسی، تنهایی

همچین تصمیمی بگیری؟!

خدایا همه چیز شبیه یک شوخی مسخره به نظر

میرسید!

 

 

-چی باورت نمیشه افرا نمیفهمم چی اِنقدر

شوکهت کرده؟!

قسم میخورم چشمانم نمیتوانست از این گردتر

شود!

-واقعاا متوجه حرفات هستی؟ چطوری میتونی

تنهایی همچین تصمیمه بزرگی بگیری؟ بدون اینکه

حتی از من بپرسی! بدون اینکه به این فکر کنی

شاید من نخوام این کارو…

-چی اینجا نگهت داشته؟ چی اینجا نگهت می

داره؟ برام جالبه واقعاا… خانوادهای که به زور

سالی یک بار دلت دیدنشونو میخواد؟ یا دوست

هایی شبیه اون تانیای هرزه؟ یا دانشگاهی که

 

 

نمیری؟ یا مادری که حتی نخواستی یه بار سر

قبرش بری؟ چی تو رو وابسته به اینجا میکنه افرا

تاشچیان؟!

ناباور و دلشکسته سرم را به چپ و راست تکان

میدادم.

نمیدانستم چه بگویم… هیچ کلمهای برای حسی که

داشتم پیدا نمیکردم.

-اِنقدر حرف هات مسخرهس، اِنقدر برام غیر قابله

درکه که حتی نمیدونم چی باید بگم اما نمیتونم

اینو نپرسم، چرا این کارو میکنی اروند؟ میخوای

اینجوری مجازاتم کنی؟!

 

 

اخم هایش به شدت درهم رفت و آبی هایش از

اشکی که در چشمانم بود، سرخ شد.

اشک هایم برایش دردناک بود و دست از تنبیه

کردنم برنمیداشت؟!

 

 

-نه تو بچهای نه من که بخوام با این چیزها تنبیهت

کنم! الآنم این تصمیمرو نگرفتم. بیشتر از یک ساله

منتهی منتظر بودم آماده بشی ولی دیگه نمیتونم

بیشتر از این صبر کنم. مامانم اونجا تنها مونده.

شرکت کارهاش روی هم تلمبار شده. آهو که قصد

رفتن نداره، آرادم بخاطر بچه و بابای هستی که

بعد فوت زنش فقط دخترش براش مونده، نمیتونه

بره. رفتنشون هم فایدهای نداره تا خودم نباشم

نمیتونن کاری از پیش ببرن برای همین…

-دروغ میگی! اَلکی میگی! اگه… اگه این

تصمیمت بود چرا این خونهرو گرفتی؟ چرا کاری

کردی فکر کنم از این به بعد قراره اینجا زندگی

کنم؟ چرا کاری کردی که دلبستهش بشم؟!

 

 

صورتش جمع شد.

-چون اینجا هم خونمونه. به هر حال قرار نیست

دیگه هیچوقت برنگردیم. هر وقت دلت تنگ شد

میایم چیز خاصی نیست که اینجوری داری واکنش

نشون میدی!

حرصی و محکم اشکی که از چشمم چکید را پاک

کردم.

-هست… چیز خاصی هست. اینکه بدون پرسیدن

حتی بلیطم رزرو کردی برای من چیز بزرگیه.

 

 

برام ناراحت کنندهس. بیتوجهیت، بیاهمیتیت

دیوونهم میکنه. تو حتی… حتی

-چی؟ من حتی چی؟!

ترسم را کشتم و با همهی ناراحتی ای که داشتم لب

زدم:

-با خودت فکر نکردی اگر یه وقت نخوام بیام

چی؟ اگر این رفتنو قبول نکنم چی میشه؟!

پوزخند تلخی زد.

 

 

-سال هاست بخاطر تو اینجا موندم. پدرصاحبم

دراومده تا تو نبودم میراث خانوادگی زمین نخوره.

هر کسی و هر چیزی اونجا داشتمرو رها کردم و

وقتی اومدم اینجا آراد و آهو هم بخاطر من زندگی

اونطرفشون رو به کل فراموش کردن. این همه

مدت صبر کردم. چشممو روی همه چی بستم تا تو

آروم باشی و حال وقتی میگم مجبورم و باید بریم

و تو بگی نمیخوای بیای،

دست دراز کرد و آرام خیسی صورتم را پاک

کرد.

-منم میگم هر جور راحتی عزیزم… نیا!

 

 

 

سریع به میز تکیه دادم تا از شدت ضعف زیاد

زمین نخورم و بیحرف دیگری از اتاق بیرون

زد.

بیحال َسر جایم ُسر خوردم و سرم را به زانوهایم

چسباندم.

 

 

به قدر تمام دنیا خسته بودم و چطور باید این

زندگی را درست میکردم؟!

خدایا چطور…؟!

__♡_

-ماشالله چه مادر سرحالی شدی هستی جون

 

 

صحرا با ایلیای در آغوشش کنارم نشست و با

لبخند به هستی خیره شد.

-اِنقدر حس قشنگیه که دلم نمیخواد حتی یه لحظه

هم چشمامو ببندم. دوست دارم همش نگاهش کنم.

حس خوشی و آرامشش چنان پررنگ بود که

ناخودآگاه همه را آرام میکرد و قطعاا این دختر

زیبا با لباس سرخابی و هدبند سرخابیاش

میتوانست لقب زیباترین مادر دنیا را به خود

اختصاص دهد.

 

 

همایون که کنار اروند نشسته بود، ناخودآگاه

یکدفعه زیر خنده زد و پشت بندش صحرا هم ریز

ریز خندید.

-هستی خانوم بذارید یک هفته بگذره اونوقت

میبینید بازم دلتون خوابیدن میخواد یا نه!

آراد که بنیامین کوچک را خیلی آرام بین

بازوهایش حبس کرده بود، مفتخرانه گفت:

-پسر من سوسول نیست. عمراا مامان باباشو اذیت

نمیکنه. مردیه واسه خودش… مگه نه بابایی؟

 

شاید حتی یک ثانیه هم زمان نبرد اما بنیامین کاملاا

ناگهانی چنان زیر گریه زد که برق از سرم پرید و

صدای قهقههی همه بلند شد.

آراد با چشمانی گرد و صورت نالنی به بنیامین

خیره شد و حقیقتاا این صدای بلند به آن جثهی

کوچک و ریز نمیآمد!

#

 

بخاطر صدای بنیامین صدای گریهی ایلیا هم بلند

شد.

حال خانه زیبا و دلبازشان شبیه یک مهد کودک

واقعی به نظر میرسید.

نگاهم را بین افراد چرخاندم.

هستی و آراد دقیقاا مثل یک مادر و پدر تازه کار

در تلاش بودند که کودکشان را آرام کنند.

 

 

صحرا و همایون هم در کیف عروسکی ایلیا به

دنباله شیشه شیر و اسباب بازی هایش میگشتند و

با آنکه اولین باری بود که در این جمع حضور

دارند، کاملاا راحت و صمیمی به نظر میرسیدند.

آهو و علی هم با خنده های دلچسب کنار هم نشسته

و به نظر میرسید که علی در حال تعریف

خاطرهی بسیار هیجان انگیزیست.

لبخند های همه زیادی بوی ناب واقعی بودن

میداد. جز من و اروندی که با فاصله از هم

نشسته بودیم!

 

 

بعد از بحث سر ظهرمان هنوز هم دلگیر و

ناراحت بودم اما دیدن این جمع شاد باعث میشد که

بتوانم راحتتر نفس بکشم. که یادم نرود زندگی

میتواند چه حس های فوقالعاده عالی ای داشته

باشد.

شامی که هستی و آراد برای به دنیا آمدن کودکشان

ترتیب داده بودند، بیش از حد تصور حالم را خوب

کرده بود.

صافتر نشستم و سنگینی نگاه اروند باعث شد که

سر بلند کنم.

همین که نگاهش کردم، چشم دزدید.

 

 

خدا میدانست که حتی با وجود ناراحتیام در این

لحظه هیچ آرزویی جز گوله شدن در آغوشش

نداشتم و کاش کمی سپر دفاعیاش را پایین

میانداخت!

 

 

-بفرمایید شام حاضره.

با صدای نازلی سریع گردن چرخاندم و تا نگاه

خیرهام را دید، شرمسارانه سر پایین انداخت.

دیدنش در خانهای که متعلق به خودمان نبود را

دوست نداشتم اما حداقل خیالم راحت بود که آراد

قطعاا هوای این زنه سختی کشیده را خواهد داشت.

آراد سریع گفت:

-نازلی خانوم چند لحظه غذاهارو نکشید که سرد

نشه، اروند دوباره میگرفتی ببینی میتونیم قبل

شام با مامان حرف بزنیم.

 

 

-باشه صبر کن.

اروند مشغول موبایلش شد و چیزی نگذشت که

صدای پر ناز هانی خانوم در خانه پیچید.

-عزیزم؟

-سلام مامان خوبی؟

-خوبم دورت بگردم شما خوبین؟

 

 

-خوبیم. همه جمعیم گفتم زنگ بزنم بهت بنیامین

رو ببینی.

-عزیزم عزیزدلــم اسمشو بنیامین گذاشتین؟ چه

اسم زیبایی… ببینمش عشقمو؟

حرف زدن پر ناز و لوکس هانی خانوم مرا به یاد

خاطرهی عجیبمان در بیمارستان میانداخت. هنوز

هم خیلی خوب میتوانستم نگاه هایش را به خاطر

بیاورم.

نگاهی که میگفت موجب دلسوزیاش میشوم اما

با این حال هیچ جوره مرا مناسب پسر ارشدنش

نمیبیند.

 

 

چیزی نگذشت که تمام خانوادهی کامکار مشغول

صحبت با هانی خانوم شدند و هستی جون هستی

جون هایی که زن با مهر به عروسش میگفت، دلم

را ریش میکرد.

حسود نبودم اما نمیتوانستم این فرق گذاشتن های

بارز را نبینم!

 

 

پوووف کلافهای کشیدم و از صحرایی که در

آغوش همایون با لبخندی دلسوزانه خیرهام بود

چشم گرفتم و در ذهنم یادداشت کردم که بعداا از

هستی بخاطر شعورش و دعوت صحرا به این

جمع خانوادگی تشکر کنم.

صدای حرف زدن و خندیدن بال گرفت و بیطاقت

بلند شدم تا به آشپزخانه بروم و سری به نازلی

بزنم.

جدا افتاده بودم اما چه اهمیتی داشت؟!

 

 

حتی مادر خودم مرا نخواسته بود چه انتظاری

میتوانستم از مادر اروند داشته باشم!

هنوز قدم اولم به دوم نرسیده بود که صدای هانی

را شنیدم.

-افراجون نیست؟!

خشک شدم و دلم ریخت.

سکوت شد و چرا حس میکردم همه به من خیره

شدند؟!

 

 

اروند گفت:

-هست ولی گفتیم نوبتی باهات صحبت کنیم. افرا

عزیزم میشه بیای پیشمون؟

گونه هایم سرخ شد و آرام به طرفشان چرخیدم.

با جملهای که اروند گفته بود فرار فایدهای نداشت

و ناچار کنارش رفتم.

 

 

 

همین که نشستم، تلفن را مقابلم گرفت و لحظهای

از دیدن زیبایی شدید زن نفسم بند آمد.

چطور میتوانست با لباس های خانگی تا این حد

مرتب و دلبر دیده شود؟!

شومیز شلوار شکلاتی و صندل های ِکرمش که با

موهای روشنش ست شده بودند به همراه رژلب

 

 

بسیار ملایمش از او یک ملکه واقعی ساخته بود.

میشد گفت که حتی چروک های اندک روی

پوستش هم دلنشین هستند!

-س..سلام خوبین؟

با نگاه داشت تک تک حالتم را میخواند اما لبخند

گرم روی لب هایش باعث شده بود که حس بدی

پیدا نکنم.

-سلام عزیزم حالت چطوره؟

-ممنون خوبم شما خوبید؟

 

 

-مرسی گلم خوشحالم که بالخره تونستم ببینمت.

ابرویم بال پرید.

منظورش چه بود؟!

نکند انتظار داشت هر روز عصر مثل یک

عروس معمولی تماس بگیرم و حالش را بپرسم؟!

-منم همینطور… از آخرین باری که همو دیدیم

خیلی گذشته!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
9 ماه قبل

خدا کنه افراحامله بشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x