رمان زنجیر و زر پارت ۲۴۹

4.3
(26)

 

زنجیر و زر:

چقدر خوشحال بودم که مثل اولین دیدارمان صدایم

نمیلرزید!

-درسته اما اشکالی نداره عزیزدلم، به هر حال

قراره بیاید اینجا از این به بعد زود به زود همو

میبینیم.

صدای چی حیرتزده آهو و آراد بلند شد و

نیشخندی روی لب هایم نشست.

اگر تا به حال حس میکردم ممکن است اروند

خیلی هم جدی نباشد، حال به این رفتن اطمینان

کامل پیدا کرده بودم!

 

 

سنگینی نگاه اروند را روی نیم رخم حس

میکردم.

با آنکه گفته بود نظر من هیچ تاثیری در تصمیمش

ندارد اما منتظر جواب من به مادرش بود!

 

 

 

دقیقاا خودم نمیدانستم معنای سر تکان دادنم چیست

اما لبخند زن پررنگتر شد.

-چی داری میگی مامان؟ اروند مگه قراره بیاد

پیشه شما؟!

-اوه شما خبر نداشتین؟!

آهو با بغضی آشکار گفت:

-نداشتیم… داداش؟!

اروند با مهربانی دستش را گرفت.

 

 

-جون دلم؟ چرا بغض میکنی یکی یه دونهم؟!

-یعنی چی؟ چرا اِنقدر بیخبر و یهویی آخه؟!

-آروم باش راجعبش مفصل حرف بزنیم.

هانی خانوم اخم ظریفی کرد.

-بچه ها چرا اینطوری میکنید؟!

آراد اخمالود بنیامین را در آغوشش چرخاند.

 

 

-اروند بره ما تنها میمونیم!

هانی خانوم گفت:

-یعنی چی اروند بره ما تنها میمونیم؟ از پسرت

که تو بغلته خجالت بکش مرده گنده! بعدم یه وقت

نگی هانی تنها میمونه فقط خودتون رو در نظر

میگیرید شما دوتا جوجه!

آراد و آهو خجالتزده نیمنگاهی به هم کردند و

آرام گفتند:

-منظورمون این نبود مامان!

 

 

زن با وجود ظرافتش سر بال گرفت و جدی گفت:

-من از اروند نخواستم بیاد اینجا میدونید که

هیچوقت برای چیزی مجبورتون نکردم، خودش

اینجوری صلاحدید به نظرم منم اینجوری بهتره.

راحتتره دیگه مجبور نیست مدام تو رفت و آمد

باشه. شما هم جای اینکه فکر خودتون باشید، یه کم

به اون فکر کنید!

هر دو سر تکان دادند و اروند با لبخندی کوچک

دوربین را به سمت خودشان برگرداند.

-من باهاشون حرف میزنم هانی خودتو ناراحت

نکن، بیا پسر خوشگلمو ببین.

 

 

پدرانه بنیامین را بغل گرفت و من با یک

خداحافظی آرام بلند شدم تا خانوادگی تنها بمانند و

متوجه شدم که هستی هم به اتاق رفت.

 

 

با اشارهی صحرا کنارش نشستم و زمانی که اشک

حلقهزده در چشمش و نگاه دلخورش را دیدم، تازه

فهمیدم او هم حتماا حالی شبیه آهو و آراد دارد.

-بخدا منم امروز فهمیدم عزیزم قبله اینکه بیایم

اینجا بهم گفت.

چشمانش باریک شد.

-راست میگم صحرا مگه میشه همچین چیزیرو

ازت پنهون کنم آخه؟!

-چی میگی افرا؟ باشه اصلاا فراموش میکنم

شخصیت اروند چقدر منطقیه و چطوری حتی تو

کوچکترین مسائل نظرتو میخواد، دقیقاا میشه بگی

 

 

اگر خبر نداشتی پس چطوری بدون اینکه بفهمی

دنباله کارات رفته؟ چطوری ویزاو…

کلافه از بیاعتمادیاش و ناراحت از این که من با

اشتباهاتم از شخصیت همیشه منطقی و بافکر

اروند همچین مرد زورگویی ساختم و این حرکتی

از جانب او حتی برای دیگران هم جای تعجب

دارد، گفتم:

-به خدا قسم دروغ نمیگم.

-پس چطوری کارهاتو کرده؟!

 

 

اخم ظریفی بینه ابروهایم افتاد و به یاد وقتی که

بعد آشتی کردنمان از یک سفر تفریحی و دیدار با

مادرش گفت، افتادم.

-چند وقت پیش قرار بود یه سر بره پیشه مامانش

منو برد کارامو درست کرد ولی بخاطر فوت

تاجگل کلاا بحثش باز نشد، تا اینکه امروز یهو

گفت قراره بریم اونجا زندگی کنیم!

دلخوریاش رفت و حال عمیقاا ناراحت بود.

-یعنی میگی دوباره از هم جدا میشیم؟!

 

 

قطرهی اشکم را سریع و با سرانگشت گرفتم.

-توروخدا اینجوری نگو صحرا من خودم هنوز

شوکهام… ناراحتم!

به آخرین دست آویزش هم چنگ انداخت و یکدفعه

رو به اروندی که تازه تلفنش را قطع کرده بود،

گفت:

-اروند جان میشه بپرسم چرا یکدفعه همچین

تصمیمه بزرگی گرفتی؟ به هر حال شاید برای تو

راحت باشه ولی به نظرت برای افرایی که تمومه

عمرش اینجا بوده، این کار خیلی سنگین نیست؟!

 

 

دهانم باز ماند و شوکه به صحرا نگاه کردم.

درست بود که خودم هم راضی نبودم اما اصلاا دلم

نمیخواست کسی در این موضوع دخالت کند!

 

ناراحت به اروند نگاه کردم و تا خواستم چیزی

بگویم، بنیامین را به هستی داد و در حالی که

 

 

معلوم بود هم صحرا و هم آهو و آراد مخاطبش

هستند، گفت:

-میدونم شوکه و ناراحت شدید بچه ها برای من و

افرا هم این جدایی یکدفعهای اصلاا راحت نیست.

اما میخوام باور کنید که بیشتر از این نمیشه! بعد

بابا وظایفم چندبرابر شد و ماهی نبود که بخاطر

کارهای شرکت سفر نکنم. ولی جدا از اینکه اگر

اینجا بمونم ممکنه ضرر مالی بزرگی بدیم، به دو

دلیل دیگه نمیخوام که بمونم، اولیش اینه که دیگه

نمیتونم و نمیخوام بخاطر مسافرت های طولنی

افرارو تنها بذارم!

سرم را که پایین انداخته بودم، یکدفعه بال رفت و

زمانی که نگاهه گرمش را روی خودم دیدم

ناخودآگاه لبخند بزرگی روی لب هام نشست و او

خیلی نَرم نگاهش را از لبخندم جدا کرد.

 

-همتون میدونید که من این جوجه طلایی رو

چقدر دوست دارم و بعد همه چیزهایی که

گذروندیم، میخوام بتونیم دیگه راحت کنار هم

زندگی کنیم. میخوام شب ها وقتی از سرکار

برمیگردم بدونم زنم منتظرمه. حالش خوبه.

کنارمه و یه زندگی نرمال و پر از آرامش داشته

باشیم!

بال زدن پروانه ها و آواز خواندن گنجشک ها را

چقدر خوب در قلبم حس میکردم!

-دلیله دومشم بیشتر شدن کارها و اینه که هانی

سنش رفته بال و واقعاا نبوده من براش سخته.

 

 

نمیتونه از پس کارها بربیاد و به عنوان

پسربزرگش خودمو موظف میدونم که کنارش

باشم اما با این حال…

نگاهش را چرخاند و رو به چشمانه قلب باران من

گفت:

-اگر افرا بگه اینو نمیخواد، بگه آماده پذیرشش

نیست، من این موضوع رو بازم عقب میندازم.

قبول میکنم با وجود اینکه خیلی نگرانش میشم

خودم دوباره برم و بیام تا اونم آمادگی لزم رو

پیدا کنه… صحرا جان من سال هاست که تو تک

تک لحظه های زندگیمون اول راحتی افرارو در

نظر میگیرم ولی با خودم فکر کردم احتمالا اونم

دوست داره که پیشه من باشه! فکر کردم مسافرت

های طولنیم بیشتر از همه زنمو ناراحت میکنه!

 

 

 

نفسم گرفت و حرف های منطقی و صادقانهاش

دهان همه را دوخت و با آنکه نمیدانستم این

اختیاری که جلوی بقیه دارد به من میدهد فقط

بخاطر حفظ ظاهر است و یا اینکه جدی میگوید،

بیاختیار و بیآنکه کنترلی روی دست و پاهایم

داشته باشم، بلند شدم و خیلی سریع خودم را در

آغوشش انداختم.

 

 

آنقدر عجله به خرج دادم که پیشانیام به سینهاش

کوبیده شد و صدای خندهی همه را بلند کرد.

کمی بعد دستش دور گردنم پیچیده شد و وقتی

خیلی آرام گفت:

-چه خبرته دختر؟ سرت درد گرفت.

خدایا… عمراا از این خوشحالتر نمیشدم!

اگر برای حفظ ظاهر بود این جمله را آرام

نمیگفت مگر نه؟!

 

 

یک کشور دیگر که جای خود داشت من حاضر

بودم با او در اعماق جهنم زندگی کنم!

علی گفت:

-افرا جان خفه کردی داداشمو!

بیاهمیت به خنده ها و حرف هایشان هر دو دستم

را محکم دور اروند پیچیدم و بیخجالت رو به همه

گفتم:

-اروند هـرجا بره منم باهاش میرم، عمراا ولش

نمیکنم… ما میریم فرانسه.

 

 

این بار دیگر به قهقهه افتادند و یک لحظه لرزیدن

سینهی اروند را هم حس کردم اما تا سر بال گرفتم

با اخمی کوچک چشم گرفت.

 

آراد با خنده رو به هستی گفت:

 

 

-کاش تو هم اِنقدر وابسته من بودی. یاد بگیر با دو

جمله چطوری این نخودچی خا ِم داداشم شد!

همانطور که میخندید به سمت اروند آمد و یک

لحظه متوجه چشمانه غرق اشکش شدم.

ناراحت لبخن ِد مهربانی به رویش زدم که با

چشمکی زیبا جوابم را داد و همانطور که محکم به

شانهی اروند میکوفت گفت:

-پس یا افرا یا مامان هان؟ یه بار فکر من و آهو

رو نکنی ها مرتیکه!

 

 

اروند دستش را پایین انداخت و محکم و مردانه او

را در آغوش گرفت.

-شماها تکیه گاهمید نباید که نگرانتون باشم هووم؟

مگه نه آهو خانوم؟

آهو که تا به حال صورتش غرق اشک بود،

یکدفعه صدای گریهاش بلند شد و با دو به سمت

اروند آمد.

آرام کنار رفتم و کمی بعد سه خواهر و برادر

محکم و از ته دل یکدیگر را در آغوش گرفتند.

 

 

صدای گریه های آهو بلند بود. به او حق میدادم

که بخاطر جدایی از برادری مثل اروند اینچنین

ناراحت باشد!

وقتی آنقدر وابسته اروند بودند که فقط بخاطر او

به اینجا آمده و برای خود یک زندگی تشکیل داده

بودند، این جدایی باید هم تا این حد برایشان سخت

میشد!

-افرا؟!

سر به طرف صحرا چرخاندم و چشمانش هنوز هم

اشکی بودند.

 

 

-آبجی گریه نکن دیگه لطفاا!

سریع خیسی زیر چشمش را پاک کرد و پربغض

گفت:

-وقتی یهو دوییدی طرف اروند و اونجوری بغلش

کردی، میدونی یه لحظه خیلی از خودم بدم اومد.

من یه زمان چون نمیتونستم بابابزرگو تحمل کنم

تو رو گذاشتم و رفتم، اونوقت الآن چطور به خودم

اجازه دادم از چیزی که خوشحالت میکنه

محرومت کنم؟ تو اِنقدر اروندو دوست داری که

برات فرق نمیکنه تو کدوم تیکه از زمین باهاش

باشی. کنار اون بودن حاله تو رو خوب میکنه.

منو ببخش که دخالت کردم.

 

 

 

چشمانم گرد شد.

-این چه حرفیه که میزنی صحرا؟ خب تو هم اون

موقع مجبور بودی! من فقط… من فقط نمیتونم

دیگه بدون اروند بمونم. تو که بخاطر این از دست

من دلگیر نمیشی هان؟!

 

 

اخم ظریفی کرد و هر دو دستش را دور تنم پیچید.

دقیقاا شبیه کودکی هایمان که هر موقع میترسیدم و

ناراحت بودم در آغوشم میگرفت.

همان موقع که روی سرم را میبوسید و میگفت:

همه چیز درست خواهد شد، همه چیز بهتر خواهد

شد!

-این چه حرفیه عزیزم؟ معلومه که نمیشم اما از

همین حال میدونم که چقدر دلم برات تنگ میشه.

این مدت که جدا بودیم اِنقدر خجالتزده بودم،

اِنقدر عذاب وجدان داشتم که دلتنگی رو مثله یه

 

تنبیه برای خودم میدیدم! ولی حال هر چقدرم

دلتنگ بشم میدونم که حالت خوبه که راحتی که

اروند خیلی بیشتر و بهتر از ما مراقبته!

گونهاش را عمیق بوسیدم و بیشتر خودم را در

آغوشش جای کردم.

-منم خیلی دلم برات تنگ میشه اما چون همایون

پیشته خیالم ازت راحته.

صحرا موهایم را لمس کرد و برای اینکه بیشتر از

این گریه نکنیم، خیلی آشکار موضوع را عوض

کرد و گفت:

 

 

-بیچاره آهو چطوری داره گریه میکنه تا حال

اینجوری ندیده بودمش. همیشه خیلی آرومه!

نگاهم را چرخاندم و دوباره به آهو و اروند خیره

شدم.

البته… قطعاا که جدایی از اروند همچین زارزدنی

را در پی داشت!

 

 

 

-آهو؟ ببینمت؟ نگاه نگاه دختره دماغو یه جوری

گریه میکنه انگار من ُمردم!

اروند شانه های آهو را گرفت و همانطور که او

را از خود جدا میکرد، به چشمانش خیره شد و

گفت:

-بهت قول میدم هر وقت دلت تنگ شد یا ما بیایم یا

برات بلیط بگیرم خودت بیای… خب؟ میدونی که

جدایی از تو و آراد برای منم راحت نیست. شماها

جون منید ولی مجبورم.

آهو پربغض گونهی اروند را بوسید.

 

 

-دوست دارم راحت باشید. حال که میگی اینجوری

سخته برات باشه اما قول بده زود به زود بیای.

-هر وقت بگید یا میام یا شما میاید. میدونی که

مشکلی برای رفت و آمد نداریم. اصلاا فکر این

مسافت بینمونرو نکن باشه دورت بگردم؟

آراد کمی اخم درهم کشید و یکدفعه گفت:

-آهو تو چرا با اروند برنمیگردی؟ اگه خیلی

سختته برو یه چند ماه بمون پیشش.

 

 

یکدفعه سکوت عجیبی شد و متوجه لبخند موزیانه

روی لب های اروند و گونه های سرخ آهو شدم.

علی با سرفهای مصلحتی سکوت را شکست و

گفت:

-راستش فکر کنم حال که اروند میخواد بره بهتره

یه موضوعیرو بهتون بگیم.

-بگید؟!

آهو سریع از آراد متعجب فاصله گرفت و کنار

علی ایستاد.

 

 

ابروهایم بال پرید و لبخند کوچکی روی لب هایم

نشست.

حس کرده بودم که این دو نفر نسبت به هم بیمیل

نیستند اما مثل اینکه قضیه جدیتر از این حرف ها

بود!

_♡_

 

آهو دستانش را درهم چلیپا کرد و نگاهی به اروند

کرد. با دیدن لبخند آرام او سعی کرد اعتماد به

نفسش را دوباره به دست آورد و با سری بال

گرفته گفت:

-من و علی تصمیم گرفتیم با هم باشیم. یعنی با

همیم. منتهی میخواستیم ببینیم جفت مناسبی برای

هم هستیم یا نه و بعد به بقیه بگیم. میشه گفت

تصمیممون جدیه داریم برای یه آینده مشترک

برنامه ریزی میکنیم.

چی ناباور آراد با تبریک بلند اروند همزمان شد.

 

 

-چه عجب… بالأخره تصمیم گرفتید بگید. دیگه کم

کم داشتم تصمیم میگرفتم خودم بگم!

چشمان آهو گرد شد و علی با شرمندگی کوچکی

که داشت، سر پایین انداخت.

-اروند تو ا..از کجا میدونستی؟!

لبخند کجی روی لب های اروند نشست و آهو را

در آغوش گرفت.

 

 

از ته دل و محکم پیشانیاش را بوسید.

-میشه چیزی مربوط به تو باشه و من نفهمم؟ یکی

یه دونه انتخاب خوبی داشتی، تبریک میگم

خوشگلم.

آهو نخودی خندید و آراد یکدفعه گفت:

-صبر کن ببینم یعنی شما دوتا با هم دوستید؟

پس چرا ما الآن دارید به ما میگید؟ چرا از همون

اول نگفتید؟!

 

 

عرق گردن و سینه علی را خیس کرد و نگرانی به

دل آهو چنگ زد اما قبل آنکه چیزی بگویند، اروند

سر عقب برد و با ابروی بال رفته رو به آراد

گفت:

-چون به نظرشون امروز زمانه مناسبش بوده…

مشکلی هست؟!

-نه اما…

-اما نداره آراد این چیزیه که به خودشون دوتا

مربوط بوده نه ما!

آراد ناچاراا سکوت کرد و کمی بعد همه جز آرادی

که اخم هایش عمیقاا در هم رفته بود، مشغول

تبریک گفتن شدند.

 

 

افرا جلو رفت و محکم و صمیمانه آهو را در

آغوش گرفت.

در میانه تاشچیان ها خواهرشوهر همیشه حس یک

مار زنگی را به او میداد اما از روزی که با آهو

آشنا شد، فهمید چیزی به عنوان مادر شوهر و

خواهرشوهر و عروس وجود ندارد… همه چیز به

سرشت و سیرت انسان ها برمیگردد!

یک نفر میتواند همجنست باشد، خواهرت باشد اما

از صد دشمن بدتر و یک نفر میتواند همخونت

نباشد اما از هر دوستی بهتر!

 

 

 

-تبریک میگم واقعاا خیلی به هم میاید.

آهو با لبخند گونهی افرا را بوسید و دستانش را

گرفت.

-مرسی عزیزم لطف داری.

 

 

کمی صدایش را پایین آورد و با شیطنت بیشتری

گفت:

-چیکار کردی که اروند اینجوری حرف زد کلک؟

تو همین چند ساعت کاری کردی باهات اشتی

کنه؟!

چشمانه افرا دوباره غمگین شدند.

-نه بابا آشتی نکردیم هنوز قهره.

-ولی حرف های خیلی قشنگی زد.

 

 

افرا دست هایش را درهم قفل کرد و مضطرب

پرسید:

-یعنی میخواد باهام آشتی کنه؟!

-حس میکنم سپر دفاعیش پایین افتاده دیگه بقیهش

به خودت بستگی داره. اِنقدر بهش بچسب خسته

شه کوتاه بیاد!

آهو با خنده این حرف را زد و شوخی کردنش

کاملاا اشکار بود اما ناگهان فکری در سر افرا

جرقه زد.

حق با آهو بود…!

 

چسبیدن به اروند راهکار بدی نبود. به هر حال از

دوست داشتن او نسبت به خود مطمئن بود و خیلی

خوب میدانست که اروند برعکس بقیه مردها

لوس شدن را موضوع چندش و مسخرهای نمیداند

و همیشه با بوسه و قربان صدقه جواب بهانه

گیری هایش را میداد.

شخصیت حامی و مسئولیت پذیرش او را اینطور

بار آورده بود که حواسش تماماا جمع کسانی که

دوست داشت باشد و به نظر میرسید وقت

سواستفاده است!

چشمان دخترک شیطانی برق زد و از گوشهی

چشم به شوهرش خیره شد.

 

 

چشمانش روی لبخند زیبای مرد گیر کرد. وقتش

بود که یک بازی کوچک اما شیرین با این مرد

راه بیاندازد…!

__♡_

اروند

 

 

-برات سوپ بریزم صحرا جون؟

-نه عزیزم مرسی همین کافیه.

-نوشه جونت….افرا تو چرا هیچی نمیخوری؟!

با حرف هستی دوباره حواسش جمع افرا شد.

همین که با آراد و علی از حیاط به خانه برگشت،

متوجه حالت عجیب افرا شد و حال اینکه دخترک

در سکوت و آرام به بشقاب غذایش زل زده و هیچ

نمیخورد، بدجور روی اعصابش بود.

 

 

چه اتفاقی در همین چند دقیقه افتاده بود؟!

-داداش میگم

حرصی به آراد که طرف دیگرش نشسته بود نیم

نگاهی انداخت و زیرلب گفت:

-مرگ و داداش زهرمارو داداش!

آراد چشم گرد کرد و زمزمه کرد:

-چرا؟ چیکار کردم مگه؟!

 

 

نگاهش را چرخاند.

هر کس سرش مشغول غذای خودش و صحبت

های روزمره بود.

جز افرا که در طرف دیگرش نشسته و با سکوتی

کامل به بشقابش خیره شده بود.

#

 

 

-چیکار کردمو کوفت. اِنقدر گیر دادی به علی

مجبور شدم ببرمتون بیرون نمیدونم افرا چش

شده، هیچی نمیخوره!

آراد گردن کج کرد تا افرا را ببیند.

-اوه خب بابا این جوجه اکثراا کم غذاس بعدم حق

نمیدی بهم؟ چرا این همه وقت از ما پنهون کردن؟

چه دلیلی داشت؟ ما که از اون برادرها نبودیم که

تو زندگی خواهرمون دخالت کنیم. باور کن هنوزم

از دست علی عصبانیم!

 

 

اروند حواسش بود که صحرا تکه ماهی برای افرا

گذاشت و تا دخترکش دست به چنگالش زد، خیالش

کمی راحت شد و با جدیت تمام رو به آراد گفت:

-نمیفهمم چیه این موضوع ناراحتت کرده؟ به من

و تو چه زندگی آهو؟ اون خودش یه دختر بزرگه.

عاقله خوب و بدشو تشخیص میده. علیرو هم

میشناسیم. جفتمون هم میدونیم چقدر مرده خوبیه.

مثله دوتا آدم عاقل خواستن با هم وقت بگذرونن که

اگر با هم جور شدن به بقیه هم اعلام کنن. چیزی

نیست که بخواد ناراحتت کنه. اصلاا به تو ربطی

نداره!

-من…

 

 

-مگه وقتی خودت با هر دختری دوست شدی، با

هستی دوست شدی، به آهو گفتی؟ یا ازش اجازه

گرفتی که حال این انتظارو از خواهرت داری؟!

آراد معذب لب هایش را با زبان تَر کرد و گفت:

-نه منظورم اجازه نیست این چه حرفیه فقط…

-فقط و اما و اگر نداره. حدتو بدون آراد اگر علی

مرد خوبی نبود یا آهو دختر عاقلی نبود، بهت حق

میدادم که نگران شی ولی همچین چیزی نیست.

پس نبینم الکی و به اسم غیرت بخوای خواهرمونو

ناراحت کنی، وگرنه فکتو میارم پایین بعداا نگی

نگفتی!

 

 

 

اروند خیلی خونسرد و آرام در حالی که لیوان

حاوی نوشابه را به لب هایش میچسباند این

جملات را به زبان آورد و آراد در حالی که خیلی

واضح بزاق گلویش را قورت میداد، گفت:

-خیلیخب باشه بابا شاش..یدم به خودم مرتیکه!

هستی خانومم اون دیسو بده من الآنه که بچهم بیفته

از دست این اروند!

 

 

صدای خنده جمع بلند شد و اروند همین که سر بلند

کرد و نگاهه معصوم و مظلومانهی افرا را روی

خودش دید، چیزی در اعماق قلبش سقوط کرد.

دلش برای درست حسابی در آغوش کشیدنش پر

میزد اما امان از خیالی که ناراحت بود… امان از

اینکه این دختر نمیتوانست دلش را قرص کند!

آراد گفت:

-چرا چیزی نمیخوری افرا؟!

-مرسی زیاد گرسنه نیستم.

 

 

ابرویش بال پرید و نگاهش را در رنگ و روی

پریده افرا چرخاند.

تقریباا از صبح چیز خاصی نخورده بود، چطور

هنوز گرسنه نبود؟!

کمی به طرفش خم شد و آرام در گوشش گفت:

-بچهای مگه همه باید بهت اصرار کنن؟ خب

درست غذاتو بخور.

لب های افرا ورچیده و چشمانش سرخ شد اما

 

 

مثل خودش آرام گفت:

-نه بچه نیستم برای همین خودم میدونم دلم

میخواد چیزی بخورم یا نه تو فکر منو نکن!

حرصی دندان روی هم سایید و افرا یکدفعه بلند

شد.

 

 

 

-مرسی هستی جون خیلی خوشمزه بود.

-چیزی نخوردی که!

-خوردم مرسی.

فکش چفت شد و خشمگین نگاه گرفت.

دلش میخواست او را بخاطر این سرخود بودن

هایش تنبیه کند اما حیف که میخواست با

بیاهمیتی افرا را متوجه اشتباهاتش کند.

 

 

کمی چرخید و با دومین قدمی که افرا برداشت،

یکدفعه تعادلش را از دست داد.

روح از تنش پر کشید و سر جایش خشک شد.

آراد بود که سریع و فرز دست هایش را دور تن

افرا حلقه کرد و از افتادن دخترک بر روی سنگ

ها جلوگیری کرد.

-ای وای چیشد خوبی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x