رمان زنجیر و زر پارت ۲۵۱

4.1
(28)

 

زنجیر و زر:

بوسیدمش… با همهی توانی که داشتم، با حس

دلتنگی دیوانهوارم و اینکه قدرتم به اندازهی لب

های ماهر او نبود، حرصیام میکرد.

من دلتنگتر بودم… سهم بیشتری میخواستم!

 

حرصی در دهانش ناله کردم و او بود که با

فشردن محکم پهلویم، قفل بوسه را قطع کرد.

یورشی که برای دوباره داشتن لب هایش بردم را

هم با بوسهی محکمی که از گردنم گرفت و مچاله

کردنم در آغوشش خنثی کرد!

-آروم باش نفست رفت!

 

 

به سختی و خیلی کم از حصار محکم دست هایش

فاصله گرفتم و از رو به رو خیره چشمانش شدم.

آبی هایش برق میزدند و او هم مثل من شکرگذار

این لحظه بود…؟!

دستانم دور گردنش محکم شده و پاهایم هم دور

کمرش بود.

فاصلهی قدی و قلبی میانمان برداشته شده بود و

میخواست آرام باشم؟!

 

 

خبر نداشت برای رسیدن به این لحظه چقدر تلاش

کردهام؟!

-آ..آروم باش هان؟ پس آروم باشم تو هیچ خبر

داری من چقدر تلاش کردم تا دوباره باهام آشتی

کنی؟ این همه عزوجز زدم تو حتی صدامو

نشنیدی!

-افرا…

پربغض و با تمام توان گردنش را نیشگون گرفتم

و حرصی فریاد زدم:

-حق نداری بعد همهی این ها بهم بگی آروم باشم!

 

 

 

-افرا بخاطر خودت میگم من…

 

 

-این چند روز هر کاری کردم به چشمت نیومد، به

چشم نیومدن که جای خود داره بدتر دعوام کردی.

هر لحظه دنباله یه بهونه جدید گشتی تا حالمو

بگیری عین خیالتم نبود که چقدر از قهرت، از

دور شدنت ناراحتم!

اخم عمیقی کرد و به سختی نگاهش را از لب های

لرزان و مرطوبم گرفت.

-باهات حرف نزدم درست ولی دعواتم نکردم چرا

حرف درست میکنی عروسک خانوم؟

قطعاا چشمانم از این گردتر نمیشد.

 

 

-دعوام نکردی؟ جداا؟ من بیچاره تو خونه هستی

اینا غذا نخوردم تا مثلاا نگرانم بشی و بهم توجه

کنی، میخواستم به بهونه مریض شدن اِنقدر لوس

بازی دربیارم که نتونی طاقت بیاری ولی تو

چیکار کردی؟ یه عالمه سرم داد زدی!

دهانش باز ماند.

-از قصد غذاتو نمیخوردی؟!

از آنجا که به نظر میرسید کم کم پرچم های صلح

بال میآیند، با صداقت شانه بال انداختم.

 

 

 

-اوهوم

-باورم نمیشه… نگو که اون افتادنم جز نقشهی

خودت بود!

 

 

معذب نگاه دزدیدم.

-همهش که نه اما حواسم به پله نبود. خودمو کج

کردم تا مثلاا حالت تلوتلو داشته باشم ولی یه دفعه

واقعاا سرم گیج رفت.

حالت چشمانش طوری شده بود که انگار در حال

دیدن یک شیطان واقعیست و اخم هایم را درهم

کرد.

 

 

-چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ چیکار کنم وقتی

آشتی نمیکنی مجبورم هر چیزی که به ذهنم

میرسهرو امتحان میکنم.

در تمام مدت دستانش در حال نوازش کردنم بود و

هیچ میدانست لمس هایش چقدر اعتیادآور

هستند…؟!

-دارم نگاه میکنم بفهمم تو ِکی اِنقدر بلا شدی که

همچین لباسی رو برام بپوشی!

بند نازک روی شانهام را لمس کرد و ادامه داد.

 

 

ِکی اِنقدر شیطون شدی که مثل یه زن اغواگر

اینجوری برام تو تخت حاضرشی و همچین نقشه

هایی رو هم بکشی!

تا خواستم جواب دهم با سوزش یکدفعهای در

بینیام عطسه بلندی کردم و بیحواس نالیدم:

-وای همه زردچوبه ها رفته تو بینیم خیلی زیاد

زدم.

 

بینیام را بال کشیدم و با قهقههی مردانه و بلند

ناگهانیاش از جای پریدم و لب هایش اینبار جای

جای صورتم را نشانه گرفتند.

-دورت بگردم من یه کم خجالت نکشیا!

 

 

حریص و با آرامش سر کج کردم و لب هایش را

بوسیدم.

اینبار با آرامش بیشتر و حس خوب آسایش!

یک ثانیه هم زمان نبرد که همراهم شد و اینبار او

بود که خشن شده بود!

عاصی و سرکش…!

دستانش به پهلوهایم چنگ میزد و لب هایش کم

مانده بود لب هایم را از جا دربیاورد.

 

 

سرم را که عقب کشیدم، حرصی لب زد:

-بیا اینجا دختر دیگه عقب کشیدن نداریم.

نفس نفس زنان نالیدم:

-دیگه آشتی کردیم مگه نه؟ قهری در کار نیست!

…-

سکوتش همهی تنم را میلرزاند.

با اشکی که بیاختیار از چشمم چکید، نالیدم:

-اروند توروخدا!

 

 

در آغوشش بیشتر بال کشیدم و سریع به سمت

اتاقمان رفت.

در کسری از ثانیه روی تخت خواباندتم و روی تنم

خیمه زد.

 

نوک بینیام را بوسید و آرام موهایم را از روی

پیشانیام کنار زد.

-میخواستم حالحال ها این فاصلهی بینمون رو

حفظ کنم. میخواستم تحت تاثیر قرار نگیرم. به

خودم قول داده بودم هرچقدر دلم برات لک زد،

سمتت نیام. نیام چون نمیتونم حتی اندازهی یک

ثانیه دیگه چیزایی که از سر گذروندمو حتی مرور

کنم چه برسه به دوباره تجربه کردنش. من هر

چقدرم قوی باشم در مقابله تو ضعیف ترینم و

اِنقدر تو این چند سال امتحان شدم که صبرم سر

 

اومده! میتونی بفهمی؟ میتونی بفهمی چقدر سخته

که جون عزیزترین آدمه زندگیت تو خطر باشه و

تو هیچ کاری از دستت برنیاد یعنی چی؟!

بغض کرده سرچرخاندم و همهی صداقتم را در

چشم هایم ریختم.

-به جون خودت قسم میخورم که دیگه حتی آب

خوردنمم ازت قایم نکنم. بخدا قسم دیگه هیچوقت

بیخبر ازت کاری نمیکنم. قول میدم اروند جونم

یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بهم اعتماد کن…

پشیمونت نمیکنم!

 

 

لبخن ِد مهربانی به رویم زد و بوسهی عمیقی از

گوشهی لبم گرفت.

-میخوام دوباره بهت اعتماد کنم. یعنی وقتی

میبینم جوجهم اینجوری داره برای درست شدن

رابطهمون خودشو به آب و اتیش میزنه، مرد

نیستم اگه قبولت نکنم. اما گذشته از همه اینا منم تو

این جریان بیتقصیر نبودم.

اخ ِم ظریفی روی پیشانیام افتاد.

 

 

-تو هیچ تقصیری نداشتی!

ناراحت سر تکان داد و گردنم را نوازش کرد.

-اون حیوون بیشرفی که تو مهمونی اذیتت کردو

یادت میاد؟!

ناخودآگاه تنم لرزید و خدایا کاش تا این حد

خاطرا ِت تلخ از انسان هایت نداشتم…!

-هیس… آروم باش خوشگلم آروم!

 

 

-آ..آرومم.

دس ِت بزرگش را روی سرم کشید و نازم داد.

 

 

-اون بهم گفته بود که تانیا تورو مثل یه شکار

نشونش داده. در واقع شاید اگر اون شب تانیای

روانی آمارتو به اون بی صفت نمیداد، هیچکدوم

از اون اتفاق ها نمیافتاد!

-چی یعنی؟ اون… اون زن باعث شد که…

-مستقیم نه ولی نقش داشته و من هنوزم نمیدونم

چرا این موضوع رو بهت نگفتم. با اینکه همون

موقعشم خیلی تعجب کردم و یکی رو گذاشتم تا

تانیارو بپاد اما چیزی به تو نگفتم. نمیدونم چرا

انگار جز اینکه دوست نداشتم بیشتر ناراحت بشی،

نمیتونستم باور کن یه ز ِن ظریف مثل اون

میتونه تا این حد خطرناک باشه! تو مخیلهام

نمیگنجید! ناراحتی و عذاب تو رو هم که میدیدم

 

 

دلم نمیخواست بیشتر بهت استرس بدم و فکرتو

مشغول کنم. فقط مثل یه احمق بهت میگفتم حق

نداری با تانیا درارتباط باشی اما اشتباه کردم. اگر

میگفتم شاید تو تله کثیفه اون روانی نمیافتادی.

اشتباه بزرگی کردم که همه چیزو برات تعریف

نکردم… میتونی منو ببخشی؟!

تند سر تکان دادم و سرم را کمی از تشک تخت

فاصله دادم.

-اشکالی نداره عشقم منم اگر جات بودم همین کارو

میکردم. منم وقتی میدیدم تو ناراحتی از خیانت

اطرافیانت بهت نمیگفتم اما…

 

 

خ ِط اخمی که با جملهی آخرم میان ابروهایش افتاده

بود را بوسیدم و مقابله لب هایش زمزمه کردم:

-هر چقدر که سنگین بود، هر چقدر ناراحت شدیم

ولی در عوض فهمیدیم عشق نه این صداقته که

میتونه مارو کنار هم نگه داره و از این به بعد هر

چیزی که بشه، حتی اگر بدونیم ممکنه بخاطرش با

هم دعوا کنیم یا خیلی از دست هم ناراحت بشیم و

حس بدی بگیریم، بازم همه چیزو با هم درمیون

میذاریم چون حداقل اینطوری خیالمون راحته که

با وجود همه تلخی ها شب به شب با ح ِس آرامش

کنار هم میخوابیم. چی میتونه تو زندگی از این

مهمتر و قشنگتر باشه؟!

لبخن ِد نرمی روی لب هایش نشست.

 

 

میتوانستم آسایش و حظ را که بخاطر لحن

پرصداقتم در چشمانش نشسته بود ببینم و خدایا

چقدر دلتنگ این نگاه بودم!

 

 

 

-میدونم سنم کمه و میدونم اشتباها ِت زیادی

داشتم، درسته که خیلی هاش ناخواسته بود اما

روزهای زیادی ناراحتت کردم. نتونستم درکت

کنم. بچه بازی دراوردم اما دیگه هیچی قرار

نیست مثل قدیم پیش بره من… من کاری میکنم که

بهم افتخار کنی، بهت قول میدم!

قطره اشکی که از چشمم چکید را حرصی بوسید

و حریصانه دست هایش را دور تنم حلقه کرد.

-من همین الآنشم بهت افتخار میکنم عروس ِک

قوی و خوشگل من… همین که بعد تمامه سختی

هایی که کشیدی بازم میتونی اِنقدر شیرین برام

بخندی و نقشه های خوشمزه بریزی کافیه تا

روزی صدبار برای داشتنت خداروشکر کنم!

 

 

لب ورچیدم.

-آره جون خودت… پس برای همین انقدر تنبیهم

کردی؟!

-من بخاطر ناراحتی و عصبانیت خودم تنبیهت

نکردم. تنبیهت کردم تا دیگه خودتو تو موقعیت

خطرناکی نندازی. بین این دوتا خیلی فرق هست

خانوم کوچولو!

لوس شده سر کج کردم.

-یعنی ببخشمت؟!

 

 

چشم تنگ کرد و با یکدفعه کشیدن و باز کردن

سینه بند چشمانم گرد شد.

-هین چیکار میکنی؟!

-خودت با این سرووضع جلوم میگردی تنبیه

حساب نمیشه؟ فقط کارای من به چشمت میاد

پدرسوخته؟!

شیطان شانه بال انداختم و سعی کردم از نگاه های

فوقالعاده گرمش سرختر نشوم.

 

 

-نه حساب نمیشه. چون تو میتونی منو همین الآن

یه لقمه چپم کنی ولی من نمیتونستم حتی دستتو

بگیرم!

 

 

اینبار هم چشمانش گرد شد و هم دهانش باز ماند

و با حالت زیادی شوکهای گفت:

-افرا تو واقعاا کی اِنقدر پررو شدی؟ جدی دارم این

سوالو ازت میپرسم!

خندیدم و لب زدم:

-واقعاا نمیدونی؟ جوابش خیلی سادس… تو

روحمو دیدی!

نگاه شیطانش رفت و چشمانش دوباره مهربان

شدند.

 

-عزیزم…

-تو سیاهی های وجودمو دیدی. خود منو دیدی. با

همهی نقصام با همهی اشتباهاتم قبولم کردی. بهم

عشق دادی. محبت دادی. منم همینطور، منم خوب

و بد تورو دیدم. با اینکه همیشه خوبی هات

پررنگ تر بودن اما سیاهی های روحتو دیدم و

ذرهای از عشقی که بهت داشتم کم نشد! عجیب

نیست بعد همهی اینا بازم ازت فرار کنم؟ بازم

ازت خجالت بکشم؟ نوازش شدن از سمت تو حتی

رابطه داشتن دیگه برای من چیزی نیست که فقط

مختص به جسم هامون باشه! ما صفر و صد همو

دیدیم! این لمس ها برای من، برای مغزم، قلبم،

فقط نشون دهنده اینه که بعد همهی بیچارگی هام

تونستم جفت روحیمو عشقمو حفظ کنم. خیلی برام

ارزشمندن… خیلی بیشتر از اون که حتی بتونی

فکرشو کنی!

 

 

نگاهش پر از شیفتگی روی لب هایم نشست و سر

پایین آورد!

آرام بوسیدتم.

پر از صبر… طوری که انگار تا ته دنیا زمان

داریم!

دست هایم را دور شانه های مردانهاش پیچیدم و

همراهیاش کردم.

 

 

بوسهی ما شور داشت اما هوس نداشت!

عشقی که هر دو برایش امتحان های فراوانی داده

بودیم، چنان در رگ و پیمان پیچیده بود که این

لحظه را مقدستر از تمامه زندگیمان میکرد.

با بوسهای روی لب هایم، سرش را در گودی

گردنم برد و دستش به نوازش بالی سینهام

پرداخت.

به نوازش همان زخ ِم کوچکی که اثر دست تانیا

بود!

 

 

 

موفق نشده بود اسم سالو را روی تنم حک کند اما

از صدقه سرش زخمی کوچک شکل یک قلب

نصفه و نیمه برای خود روی سینهام جاخوش کرده

بود.

 

 

نفسش را بیرون داد و میدانستم دیدن آن برایش

زیادی سخت است.

بیشتر خودم را به تنش چسباندم.

– ِکرم میزنم جاش بالأخره میره نگران نباش.

با بوسهی عمیقی که از زیرگوشم گرفت، گفت:

-شاید بلد نباشم مثله تو حرف های خوشگل بزنم

زندگیم اما مثله همیشه، مثله اولین روزهایی که

دیدمت، قول میدم خودم زخم های روح و جسمتو

درمان کنم… باشه؟!

 

 

به یاد روزهای اولی که همدیگر را دیده بودیم،

همان روزها که پر از تاریکی بودم و حضور

ناگهانیاش شبیه گلی که در وسط زمستان ریشه

میزند، بود. همان روزها که با وجود ترس هایم

تصمیم گرفتم به مهر نگاه و لبخندهای مردانهاش

اعتماد کنم و د ِر قلبم را به رویش باز کردم، بغضم

را قورت دادم و نالیدم:

-مطمئنم این کارو میکنی… مطمئنم عزیزم.

روی هر دو چشمم را بوسید و گرمای لب هایش

ماا

تما تنم را رها و آزاد میکرد!

 

 

-قربونت برم من؟

بوسه ها آغاز شدند.

قربان صدقه هایی که با نوازش دست هایش تبدیل

به یک ترکیب جادویی شده بود.

عشقبازی که اینبار هیچ ناراحتی ای در آن وجود

نداشت!

شور، شوق، حس رسیدن، این اولین بارمان نبود

اما برای اولین بار بود که خودم را خیلی راحت

در اختیارش میگذاشتم.

 

 

اولین بار بود که او به جای مدام مراقب بودن، به

امیال مردانهاش میپرداخت و لذت و شور را در

تن جفتمان پخش میکرد.

 

 

لب هایش پوست نازک گردنم را شدیداا مک میزد

و صدای نفس نفس زدن هایم را با بوسه هایی

محکم و دلضعفه آور درجا ساکت میکرد.

گویی با شنیدن صدایم افسارگسیخته تر میشد!

آن شب، آن رابطه، آن نفس های پرشور، نوازش

های عمیق و بوسه های خاص، یک دریچهی

دیگر از زندگی را به روی هردویمان باز کرد.

چیزی که ابداا به زبان آوردنی نبود و تنها یک

حس بود که در قلب هایمان جاری شد.

 

 

با هر پیچ ِش زیبا روی تخت، با هر بوسه و قربان

صدقهای که نثار هم میکردیم، از همیشه به

یکدیگر نزدیکتر شدیم.

تمامه تلخی ها را کشتیم و هر دو به شروع جدید و

بسیار زیبایمان بله گفتیم!

یک شروع ابدی… تا آخر عمر!

شروعی که قرار بود هر روزش از روز قبل بهتر

و زیباتر باشد…

 

 

_♡_

«دخترقشنگم افرا…

نمیدونی نوشتن برای تو چقدر سخته! نمیدونی

وقتی یه مادر قلبش پر از حسرت باشه، پر از ای

کاش، چقدر براش سخته که خودشو تو قالبه یه

نامه به دخترش بشناسونه!

امیدی ندارم که تا وقتی زندهام بتونی این نامه رو

بخونی اما میخوام همه چی رو برات بگم.

 

 

افرای من، افرا یعنی خوش قامت و زیبا و اینکه

تونستم حداقل اسمتو خودم انتخاب کنم، باعث میشه

روزی صدبار به زبون بیارمش. روی هر کاغذی

که گیرم میاد بنویسمش و هر شب موقع خواب

بارها و بارها صدات کنم.

روزی که تو بیمارستان تو رو به انوشیروان

تاشچیان دادم، ازم پرسید چه اسمی براش گذاشتی

و من با شور و ذوق بهش گفتم افرا!

هنوزم باورم نمیشه اون مرد که همهی وجودشو

از دروغ ساختن چطور اجازه داد که اسمت همین

بمونه اما واقعاا شده دلیله دلخوشیم!»

 

«یه دلخوشی کوچیک برای مادری که نتونست

هیچ سهمی از بچهای که به دنیا اورده بود داشته

باشه!

عزیزدلم اگر ازم بپرسن تنها آرزوت چیه میگم

این که فقط یه روز با دخترم باشم. فقط یه روز

مادر و دختری داشته باشیم. فقط یه روز بتونم

برای بچهای که چند روز بیشتر نتونستم بغلش کنم،

 

حرف بزنم. ببوسمش، محکم بغلش کنم. اما

میدونم که باید این آرزو رو با خودم به گور ببرم!

اشتباهات خودم و ظلم آدم ها تو رو تا ابد از من

دزدید!

حسرت و پشیمونیای که همیشه کشیدمو هیچکس

حتی نمیتونه بفهمه.

روزهایی که از ناراحتی زیاد خون بال اوردم، هر

بار که یه دختربچه رو کنار مادرش دیدم، تلخی

هایی که امیدوارم با مرگم فراموششون کنم رو

چندتا جمله که هیچ حتی اگر تا آخر دنیا هم

راجعبشون حرف بزنم تموم نمیشن. اما میخوام

 

 

بگم، میخوام بگم چون حقته که بدونی. باید بدونی

و با وجود دردناکیش من حقمه که مرورشون کنم!

حقمه چون من یه ماد ِر نالیق بودم که نتونستم

مواظب بچهم باشم. هرچی هم که سرم بیاد نباید

زبون باز کنم، چون خودم کردم!»

نامه میان دست هایم می لرزید و چشمانم با درد

کلمات را میبلعید!

با اتمام رسیدن صفحه سریع کاغذ را چرخاندم.

 

 

باورم نمیشد که این نامه همانی باشد که اروند

بارها خواسته بود بخوانمش!

نامهای که طلا مادر واقعیام، کسی که از او حتی

یک خاطره هم نداشتم برایم نوشته بود!

 

 

سریع نگاهم را به سرخط صفحهی جدید دوختم.

مثل اینکه وقتش رسیده بود تا همه چیز را در

مورد گذشته بدانم.

دیگر هیچ راه فراری باقینمانده بود…!

«دخترم میخوام از اول همه چی رو بدونه هیچ

کم و کاستی برات تعریف کنم. میدونم روزی که

از وجودم خبردارشی، خیلی ها سعی میکنن همه

چی رو یه جوره دیگه نشون بدن ولی ازت

خواهش میکنم منو باور کنی! مادرتو باور کنی!

قسم میخورم حتی یک کلمه هم برات دروغ

 

 

ننویسم. شاید تو حتی منو نشناسی اما من عاشقتم

مامان جون و مطمئن باش هرگز بهت دروغ

نمیگم!»

بینیام را با پشت دست پاک کردم. حرف های

صمیمانهاش قلبم را به تپش میانداخت.

برای یک لحظه دلم به درد آمد.

کاش هنوز زنده بود! کاش حداقل مجبور نمیشد

حرف هایش را اِنقدر غریبانه و در یک نامه چند

صفحهای برایم به یادگار بگذارد!

 

 

قطرهی اشکی که روی کاغذ ریخت را سریع پاک

کردم و نگاهم دوباره قفله نوشته ها شد.

«تو بازار با بابات آشنا شدم. خورده بودم زمین و

اون کمکم کرد تا خونه بیام. همون اولین بار که

دیدمش یهو قلبم تو سینه ریخت. طوری قشنگ بهم

لبخند زد که حس کردم تا اون لحظه مرده بودم و

با لبخند اون تازه چشمام به روی زیبایی های دنیا

باز شد. نفهمیدم چطور شد. اصلاا حتی یادم نمیاد

که بعد اون روز چطور هر روز جفتمون به یه

بهونه تو یه ساع ِت خاص میزدیم بیرون تا با هم

رو به روشیم و ول کن ماجرا نبودیم… انگار جادو

شده بودیم!»

 

 

 

نمیدونستم زن داره. یه دخت ِر جوون و سرزنده

بودم. یه دختر پر از رویاهای صورتی و اِنقدر

بیمهری دیده بودم که خیلی سریع به سجاد دل

بستم. آشنایی ما زودتر از اونی که حتی فکرشو

کنی تبدیل به عشق شد. در عرض چند ماه شد

همهی زندگیم. بیانصافی نمیکنم اونم دوستم

داشت. از هر حرکتش، از نگاهش عشق میبارید

 

 

و من هر روز منتظر بودم که بالأخره حرفی از

خاستگاری میزنه یا نه. ولی همچین روزی

هیچوقت نیومد و به جاش روزی اومد که بهم

گفت، خانوادهاش اجازه نمیدن با هم باشیم. گفت

اگر میخوامش باید باهاش فرار کنم. اول قبول

نکردم ولی وقتی رفت و یک ماه تموم ازش خبری

نداشتم، وقتی حس کردم دارم از دلتنگیه زیاد جون

میدم همه باورهام عوض شد. یهو عقلمو از دست

دادم و با احمقی تموم پیشنهادشو قبول کردم!

به هیچ چیزه دیگه فکر نکردم. نه به ماد ِر پیرم و

نه به اینکه عاقبت این فرار به کجا میرسه!

اِنقدر همیشه بیپولی کشیده بودم و اِنقدر سجادو

دوست داشتم که دیگه به هیچی فکر نکنم. بچگونه

با خودم میگفتم میرم یه مدت که با هم بمونیم و به

 

 

خانوادهش ثابت کنیم که واقعاا همو دوست داریم و

با هم حالمون خوبه، بالأخره راضی میشن و بعد

برمیگردم و مامانو میبرم پیشه خودم. گفتم اول

عصبانی میشه اما بعداا درکم میکنه!

من که گناهی نداشتم فقط عاشق شده بودم.

گفتم طلا میخوای اینجا بمونی که چی بشه؟ وقتی

اِنقدر عاشق سجادی وقتی اون میتونه زندگیتو

تامین کنه، دست دست کردنت برای چیه؟ صیغهش

شدم. صیغهای که حتی ثبتم نشد و من بازم اِنقدر

خام بودم که نفهمم یه چیزی سرجای خودش

نیست!

بخچهمو جمع کردم و بدون اینکه دلم برای تنهاییه

مادرم بسوزه از خونه بیرون زدم!

 

 

میدونی دخترم گاهی فکر میکنم دلیله همه

دردهایی که کشیدم همین بود! اینکه عشق و رویای

یه زندگیه راحتتر اِنقدر کورم کرده بود که هیچ به

مادرم فکر نکردم. به این که اون زن بعد من تنها

میخواد چیکار کنه، فکر نکردم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x