صدای شکسته شدن شیشه ها و جیغ عابرهای پیاده… خونی که روی زمین پاشیده شد.
و خودی که هیچ باور نداشت، صحنهی تلخ روبهرویش حقیقی باشد!
_♡_
افرا:
-حالتون بهتره؟
-آره… بهترم.
-سرمتون تموم شده، درش میارم. یه صبحانه سبک اما مقوی بگید براتون حاضر کنن، بعدش داروهاتونو میدم.
-چشم… ممنون.
با صدای پرستار و صحرا چشم باز کردم و با مغزی که هنوز خواب بود، روی تخت نشستم.
پرستار جوان لبخندی به رویم زد و از اتاق بیرون رفت.
-افرا… افرا؟
خیره به صحرا صحنه های دیشب به یادم آمد. مهدی واقعاً برگشته بود یا آنکه توهم زده بودم؟!
-افرا
-ب..بله… ببخشید حواسم نبود.
-فهمیدم. اگه دیگه خوابت نمیاد، بلندشو برو عمارت… مامان اومده بود دنبالت کارت داشت.
همه جا سوت و کور بود. شاید واقعاً خواب دیده بودم!
از روی تخت بلند شدم و پنجره را باز کردم. حیاط هم که آرام بود…!
-افرا؟ گوشت با منه؟
-آ..آره الآن میرم.
به تخت تکیه داد و پاهایش را دراز کرد.
-تو بهتری؟
لبخند زد. اما چشمانش غمگین و ناراحت بودند.
-خوبم… نگران نباش.
گونهاش را بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم.
همانطور که به طرف عمارت اصلی میرفتم، خودم را دلداری دادم.
توهم زدی… آره همش فکر خودته… خواب دیدی. چون خیلی ناراحت بودی، خواب بد دیدی. دیشب نه با متین و نه با مهدی دیوونه حرف نزدی!
در عمارت انوشیروان خان را که باز کردم، حجوم هوای گرم تنم را دربرگرفت.
لبخند کوچکی که میخواست روی لب هایم شکل بگیرد، با دیدن اروند و مهدی که کنار هم نشسته و خیلی آرام صحبت میکردند، درجا خشک شد.
تنم گر گرفت و با آنکه هیچ اشتباهی نداشتم، پر از ترس شده بودم.
_♡_
اروند:
-پروژهی خیلی بزرگی بود. اما الحق که شرکت شما هم خیلی خوب از پسش براومد. یادمه اون سال همه انگشت به دهن مونده بودن.
-آره نسبت به موقعیت مکانی و چیزی که ما میخواستیم، همه میگفتن نشدنیه. اما خب…
-میدونم شعارِ تیم کامکار، غیرممکنی برامون وجود نداره!
لبخند زد و سر تکان داد.
شب گذشته را اصلاً نخوابیده و صبح همین که خورشید طلوع کرد، به خانهی تاشچیان ها آمده بود.
میخواست عطرتن نخودچی را نفس بکشد حضورش را حس کند. کم کم داشت از احساسات شدیدش میترسید!
اما از وقتی به عمارت آمده بود، به جای افرا مدام با تاشچیان های سیبیل کلفت روبهرو شده بود.
-عه… بفرما خانومتم اومد.
از مهدی عضو تازه وارد تاشچیان ها چشم گرفت و نگاهش را به افرا داد.
همان یک نگاه برای این که بفهمد چیزی سر جای خودش نیست، کافی بود!
-س..سلام
به احترامش ایستاد و جواب داد.
-سلام عزیزم… تا الآن خواب بودی؟
مهدی بلند و غیرطبیعی خندید.
-اووو خبرنداری چه کلاه گشادی سرت رفته اروندخان… این دخترعموی ما اِنقدر تنبله که نگم برات!
مردک دنیا دیده هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بفهمد، حتی با وجود نسبت فامیلی، حق نظر دادن در مورد زن یک مرد دیگر را ندارد!
اخمی بینه ابروهایش افتاد و افرا را کنارش روی مبل نشاند.
دستان افرا درهم قلاب و مثل یک فرد گناهکار سرش را پایین انداخته بود.
چه اتفاقی افتاده بود؟ تنها یک شب گذشته بود!
در گوشش پچپچ وار اسمش را صدا زد:
-افرا خانوم؟ ببینمت.
افرا به کندی سرش را بالا آورد.
اشک در چشمان خوشرنگش حلقه بود!
-چی شده؟
-هی..هیچی!
-افرا…؟
-بعداً ب..بهت میگم.
-افرا فقط یه شب تنها اینجا بودی اونوقت…
قبل از کامل کردن جملهاش گلاره خانوم و مادر افرا سر رسیدند.
گلاره خانوم اسپند درون دستش را با به به و چه چه دور سر مهدی چرخاند.
-الهی عمه فداتشه… چرا نمیومدی؟ چقدر دلمون برات تنگ شده بود
مهدی سر چرخاند و چشمانش را قفل چشمان افرا کرد.
-یعنی همتون دلتنگم بودید؟ خیالم جمع باشه؟!
حرکتش بسیار زیرپوستی بود. اما او کسی نبود که نگاه ها و رفتارهای منظوردار را درک نکند!
باز به افرا خیره شد… چه خبر بود؟!
-وای عمه معلومه که دلتنگت بودیم. این چه حرفیه آخه؟
نیشخند مهدی پررنگتر شد…
-تمام امیدِ منم به همینه عمه… کاش نبودن عزیزم کرده باشه!
-عزیز بودی، عزیزتر شدی.
سینی چای که مقابلش گرفته شد، از مهدی چشم گرفت و با تشکر یک فنجان از داخل سینی که مادر افرا جلویش گرفته بود، برداشت.
-زحمت کشیدین.
-نوش جان
افرا به سرعت بلند شد تا کمک کند و کم کم سروکلهی دیگر اعضای خانواده هم پیدا شد.
وقتی انوشیروان خان به سالن آمد، هر دو مستقیم به هم نگاه کردند و در آخر آن پیرمرد بود که خجالتزده چشم گرفت.
یعنی میتوانست امیدوار باشد که از کارهایش پشیمان است؟ یا شاید هم برای اینکه رسوا نشود فیلم بازی میکرد!
-خوش اومدی پسرم.
-ممنونم… خوبین شما؟
-شکر هستیم.
همه گرد هم نشستند و افرا بعد از چیدن وسایل پذیرایی مانند یک موش فسقلی با خجالت کنارش نشست.
در کمال تعجب دریافت که سعی میکند پشت کمرش پنهان شود!
ابرو بالا انداخت و هنوز چیزی نگذشته بود که با صدای داد و فریادی که از حیاط آمد، توجه همه جلب شد.
-فکر کردی شهر هرته؟ بسه دیگه خستم کردی.
-هیس… صداتو بیار پایین. چرا اینجوری میکنی؟ دیوونه شدی؟
-پس چیکار کنم هان؟ پس چیکار کنم؟ مگه تو از زیر بوته به عمل اومدی؟ باید یکی تو این خونه جواب منو بده. دیگه نمیتونم یه لنگه پا منتظر بمونم. میخوام تکلیفم همین امروز روشنشه.
صدا صدای شیدا بود.
گلاره محکم در صورتش کوبید و با غیظ گفت:
-خاک بر سرم. من نمیدونم این دخترهی بیحیا پس کِی میخواد دست از سرمون برداره. این دومین بارِ که با پرویی پاشده اومده اینجا!
صالح و پروانه با ترس نگاهی به انوشیروان و ابروهای به هم پیوستهش انداختند.
-صالح؟
-ب..بله بابا؟
-قبل اینکه پسرتم بندازم بیرون، برو و اون سگ توله رو از خونهی من بیرون کن. وگرنه…
-چشم… چشم بابا شما آروم باش. همین الآن حلش میکنم.
صالح و پروانه و گلاره به سرعت از خانه بیرون زدند. اما مهدی بیاهمیت به برادرش که در حال حنجره پاره کردن بود، چایش را هورت میکشید.
انوشیروان خان با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:
-مهدی
-جانم بابابزرگ؟
-تو نمیخوای بری ببینی درد داداشت چیه؟
-من که در جریان چیزی نیستم.
-درجریان نیستم یعنی چی؟ پاشو برو پیش بابات… کنارش باش.
-اوووف… چشم رفتم.
انگاری که بیعاری و بیمسئولیتی در این خانواده موروثی بود.
خیلی زود صدای داد و فریادهای داخل حیاط تبدیل به پچپچ شد و دیگر صدایی به گوش نرسید.
برای شیدا متاسف بود. دورادور او را میشناخت و فکرش را هم نمیکرد که تا این حد خودش را برای یک مرد کوچک کند!
کلافه از جو سنگین در گوش افرا گفت:
-اگر حاله خواهرت بهتره کم کم بریم. شرایط اینجا هم زیاد خوب نیست، تنها باشن بهتره.
-برم ببی…
-آقـای تاشـچـیان… انوشیروان خان تاشـچـیان یه لحظه بیاید بیرون.
شیدای دیوانه به در عمارت اصلی میکوفت و فریاد میزد.
آرامششان، آرامش قبل از طوفان بود!
-د بِبر صداتو… این سلیطه بازیا چیه درمیاری؟ خجالت نمیکشی بیتربیت؟
-بابا…
-خفهشو متین خفهشو که این کاسه رو تو تو دامنمون گذاشتی. من خل بودم که با ازدواج شما موافقت کردم. بابام از اول راست گفته بود!
-بس کنید دیگه همش ایراد… همش مخالفت هیچکس تو این خراب نیست که بیاد یه کلام حرف درست بزنه؟!
و عاقبت انوشیروان طاقت نیاورد.
عصایش را برداشت و با قدم های بلند رفت و در خانه را باز کرد.
صدای جیغ و داد، صدای تهدیدهای انوشیروان خان و شیدایی که مدام میگفت آبرویتان را خواهم برد، تمام حیاط را برداشته بود.
تقریباً چیزی تا یک کتک کاری مفصل فاصله نداشتند.
همه بیرون رفته و در یک گوشه از دعوا شریک شده بودند. تنها کسانی که مانده بودند، خودش و افرا و نرگس خانوم بود.
آناهیتا، عمهی کوچک هم پیش صحرا رفته بود.
با صدای جیغ بلندی که آمد، افرا بیشتر از قبل ناخون هایش را جوید و با استرس به در نیمه باز خیره شد.
همراه با تکان دادن تنش ناخون هم میجوید.
همین یک چشمه کافی بود تا بفهمد بزرگ شدن بین این انسان های از خودراضی و عصبی چقدر برای دخترکش سخت بوده است!
-پسرم شرمنده توروخدا… اولین بارِ اومدی اینجا ولی اعصابت خرد شد.
-این چه حرفیه؟ پیش میاد.
شیدا جیغ زد:
-نمیتونید منو بیرون کنید. نمیتونید مثله یه آشغال با من رفتار کنید. باید جوابگو باشین. متین با من رابطه داشته، باید به بچهتون یاد بدید مسئولیت کاراشو قبول کنه!
نرگس خانوم یک هین بلند گفت و با خجالت رو گرفت.
متاسف نگاهش را چرخاند و قبل از اینکه بخواهد شیدا را بهخاطر تا این حد کوچک کردن خودش سرزش کند، چشمش به افرا افتاد که از خجالت زیاد شبیه یک گوجهی تروتازه شده بود.
دستی به گوشهی لبش کشید تا خندهاش مشخص نشود. دوست داشت گونهی سرخش را محکم و عمیق گاز بگیرد.
-ا..اروند
-جان؟
-من ب..برم ببینم اگر صحرا حالش بهتر بود، بیام که کم کم بریم.
-باشه برو… منتظرتم.
قدم های کوچکش را دنبال کرد که چگونه مانند یک سایه از گوشهی ایوان رد میشد. انگار که میترسید عصبانیت خانواده دامن او را هم بگیرد!
-پسرم
نگاهش را به زن میانسال مقابلش داد.
نمیدانست باید او را یک فرد ظالم ببیند، یا یک انسان بیچاره که عروسک خیمه شب بازی دیگران شده است.
-جان؟
نرگس خانوم نگاهش را به این طرف و آن طرف چرخاند.
-راستش خودمم نمیدونم گفتن این حرفا درسته یا نه اما گفتم حالا که تنهاییم، شاید بهترین موقعیت باشه.
-گوشم با شماست.
-جای افرا خیلی تو خونه خالیه!
دلتنگ شده بود…؟
-نمیدونم بین شما و انوشیروان خان چه قول و قرارایی گذاشته شده. هیچی نمیدونم اما… اما با وجود تمومه خطاهای افرا اون بچمونه. نمیتونیم ازش بگذریم. من خیلی برای درست تربیت کردنش تلاش کردم. با وجود همه اشتباهاتش دلمون براش تنگ میشه. نگرانشیم. تواین مدت چندبار خواستم بیام خونتون اما سجاد گفت نه و من حس میکنم این به شما و انوشیروان خان ربط پیدا میکنه. وگرنه سجاد کسی نبود که بتونه اینهمه بیخبر از افرا بگذرونه. بیخبری، بیحوصله و عصبیش کرده. چندبارم دیدم که نصف شب پا میشه میره تو اتاق سابق افرا و برا خودش خلوت میکنه.
پچپچ وارتر گفت:
-بینه خودمون باشه با اینکه صحرا بچهم خیلی مظلومه و سر به زیرِ، اما سجاد افرارو یه جور دیگه دوست داره.
از اینکه افرا را یک انسان بیاصول و بیتربیت نشان دهد، هیچ ابایی نداشت. اما کاملاً مواظب بود که خدشهای به شخصیت شوهرش و صحرا وارد نشود!
از سادگی زیادش بود یا از زیرکیاش…؟!
-این کاملاً نرماله. همهی پدر و مادرا نگران بچه هاشون هستن. دوسشون دارن. نسبت بهشون احساس مسئولیت دارن و اتفاقاً به نظر من، سجادخان یه کم کمرنگتر از پدرای دیگهس!
نرگس خانوم قلپی از چایش خورد و ابرو پیچ داد.
-نه پسرم فکر میکنی. مادر و پدر شدن اونقدرا که به نظر میرسه ساده نیست. خیلی چیزا هست که تا پدر نشی، نمیتونی درک کنی.
دوست داشت بگوید، هنوز پدر نشده مطمئن هستم که هیچوقت دخترم را بین یک مشت غریبه تنها نمیگزارم. اما سکوت کرد تا ببیند زن مقابلش از گفتن این حرف ها چه هدفی دارد!