او قبلتر از من از این بلای تازه باخبر شده بود…؟!
کنارم آمد و دستش را دور کمرم حلقه کرد.
صحرا نگاهش کرد و اروند خیلی آرام چشمانش را باز و بسته کرد.
صحرا در مقابل صورت گریان و نگاه پرالتماسم، با همه خداحافظی کرد و عمه آناهیتا را محکم در آغوش گرفت.
همه ناراحت و افسرده به صحنهی وداع خیره بودند و من حس میکردم همهی خانوادهام را باختهام!
وقتی خداحافظی های تنها غمخواری که همیشه داشتم و مامانی که مثل مجسمه در ماشین نشسته بود تمام شد، دست اروند را به سختی از دور کمرم باز کردم و یک قدم جلو رفتم.
مثل یک طفل مادر مرده، به جای مامانی که میدانستم وقتی با همچین صورت خشکی به روبهرو خیره شده هیچ التماسی رویش اثر ندارد، بند پالتوی صحرا را کشیدم و از اعماق وجودم لب زدم:
-نرو!
لبانش را محکم گاز گرفت و همزمان با گفتن:
-توروخدا مواظبش باشید به شما میسپارمش.
به اروند سریع در ماشین نشست.
خدایا این دیگر چه نوعش بود؟ جدی جدی مرا ترک کردند؟ این یک خداحافظی واقعی بود؟!
حرصی جیغ زدم و دنباله ماشین دویدم.
-صـبـر کـنـیـد. نـرو… نــریــد.
دستان اروند محکم دور کمرم حلقه شد و مرا تخت سینهاش کوبید.
-ولم کن… ولـم کن. نـمیخوام بغلم کنی نمــیخوام!
احساس کنار گذاشته شدن، احساس بیاهمیت بودن، احساس احمق فرض شدن…!
تلخی اینکه چرا اروند با آنکه میدانست چیزی در مورد تصمیم صحرا بروز نداد و چرا صحرا مرا در حدی جدی نگرفته بود که از خودم بپرسد بعد از آن ها چه خواهم کرد، حالم را به شدت بهم زد!
حالم از خودم، از همه بهم میخورد!
-ولــم کــن مـیگم.
بوی عطری که روی پیراهن مردانهاش نشسته بود و انرژی عالی حضورش مثل همیشه در حال آرام کردنم بود اما این را نمیخواستم. میخواستم مثل گذشته با تلخی های نو کنارم بیایم و بپذیرم که سهمم هستند.
-ولت میکنم. اول آروم شو بعد من قول میدم که ولت کنم.
حرفهایش شدت گریهام را بیشتر کرد و سرم را محکمتر به سینهاش چسباندم.
خودم هم نمیدانستم چه میخوام. اما از شدت کلافگی و گمگشتی که در یک لحظه پیدا کرده بودم، چیزی تا دیوانه شدن فاصله نداشتم.
مدت طولانی در وسط حیاط ایستادن و حبس آغوش اروند بودن، دلم را سبکتر نکرد!
اما فایدهاش این بود که عصبانیت غیرقابل کنترلم رفت و ناراحتی به خوبی جایش را در ذهن و قلبم باز کرد.
چطور یادم رفته بود…؟
نباید فراموش میکردم! اینکه اولین اولویت هیچکس و هیچچیز در این دنیا نبودم را نباید فراموش میکردم!
-بهتری؟
عقب کشیدم و با حس پوچی که داشتم لب زدم:
-میشه… میشه یه کم برم تو اتاق قبلیم بمونم بعدش بریم؟
چشمانش نگران بود و من با خود فکر کردم یعنی تا روزی که اروند هم مانند دیگران از من میگذرد، چقدر مانده…؟!
تا قبول کرد، دوان دوان سمت عمارت خودمان دویدم و یک نفس از پلهها بالا رفتم.
خودم را در اتاقی که یک روز برایم شبیه قفس بود حبس کردم و اجازه دادم که صدای بلند هقهق هایم گوش فلک را کَر کند.
اروند:
-اینم حسابی لوس شده. چه وضعشه تا هر چی میشه میزنه زیر گریه؟ بزرگ نشده این بچه!
با جملهی صالح تاشچیان عصبانیتش تبدیل به یک انبار باروت شد و ناگهان ترکید.
بیتوجه به دیسپلینی که همیشه داشت، بیتوجه به این که خوب یا بد، این انسانها خانوادهی افرایش هستند سر چرخاند و خشمگین گفت:
-به شما ربطی داره لوس بودن یا نبودن زنه منه؟!
از عکسالعمل یکدفعهایش برق از سر همه پرید و متعجب خشک شدند.
بیتوجه جلو رفت و با جدیت بیشتری پرسید؛
-با شما دارم حرف میزنم صالح خان…ربطی داره؟ یا مشکلی ایجاد میکنه که دخالت میکنید؟
صالح مصلحتی خندید.
-چ..چرا ناراحت میشی پسرم؟ بخاطر خودش گفتم. خوب نیست آدم همه چیو به دل بگیره این بچه زیادی حساس شده!
نه این انسان ها زیادی از خود متکبر شده بودند.
شاید وقت نشان دادن جایگاه ها رسیده بود!
سر چرخاند و به انوشیروان که در چارچوب خانهاش ایستاده بود، نیم نگاهی انداخت و با گفتن:
-همین الآن باید حرف بزنیم.
تعجب همگان را چندین برابر کرد.
حتی در مخیلهشان هم نمیگنجید کسی بخواهد اینگونه با بزرگ خانه صحبت کند، اما دیگر از این نقش بازی کردن هایشان خسته شده بود.
مدارا میکرد تا افرا آسیب نبیند اما در اصل همه مدارا کردن هایش بیهوده بودند.
از مقابل سجاد تاشچیانی که عجیب نگاهش میکرد گذشت و برای روشن کردن تکلیف انوشیروان خان تاشچیان مستقیم به سمت اتاق کار او رفت.
بزن تو دهن فسیل بیریخت کفتار 🤬