رمان زنجیر و زر پارت ۸۹

4.4
(31)

 

 

 

 

-می‌فهممت!

 

-نه نمی…

 

-می‌فهمم چون منم تجربش کردم. خوب حالتو می‌فهمم.

 

از بغلش بیرون آمده و چشم‌ها قفل هم شدند.

 

-چطور؟

 

-هانی مریض شد. یه جور مریضی زنونه دقیق یادم نیست که چی بود. ولی گفتن باید بره اونور چون اون موقع هنوز شرایط عمل کردنش اینجا ممکن نبود. خیلی بچه بودم. هفت یا هشت ساله…یه روز رفتم مدرسه و وقتی برگشتم، جز مامان بزرگم هیچ کس نبود!

 

از تصورش قلبم ریخت و اشک‌هایم درجا خشک شدند.

 

-ب..بدون این‌که بهت بگن رفتن؟!

 

-بابام مثل دیوونه‌ها عاشقه مامانمه. کافیه هانی یه آخ بگه تا همه دنیارو بیخیال بشه. اون موقع هم خیلی ناراحت بوده هم خیلی به هم ریخته. فکر می‌کرده اگه یهویی برن پذیرشش برای من راحت‌تره…دردش کمتره!

 

-اما نبود!

 

آه عمیقی کشید.

 

-نبود اصلاً نبود!

 

از تصور بچه‌ای که همه چیزش را یک شبه و بی‌خبر از دست داده، درد خودم فراموشم شد.

 

-یه دفعه به خودم اومدم دیدم مامانم نیست. بابام نیست. اتاقم… وسایلم…خونمون…نمی‌دونستم برای کدوم باید ناراحت باشم برای کدوم نه!

 

-مامان بزرگت می‌تونست…می‌تونست مراقبت باشه؟!

 

-عاصیش کرده بودم. پیر بود و بی‌حوصله…هیچ جوره به هم نمی‌خوردیم. نه اون تحمل منو داشت نه من می‌تونستم زندگی پرشور و شوق قبلمو فراموش کنم و خودمو با خونه‌ی تاریک و دلگیر اون وفق بدم. بابا مامانم جفتشون تک‌فرزندن و جز پیش مامان بزرگم موندن انتخاب دیگه‌ای نداشتم.

 

-چرا با خودشون نبردنت؟!

 

-چون فکر می‌کردن کارشون زیاد طول نمی‌کشه و زود برمی‌گردن. دکترش گفته بود درسته که هانی عملای سنگینی در پیش داره اما

 

نهایت تو دو سه ماه کارشون تموم می‌شه و برمیگردن. خواستن من اذیت نشم. نظم زندگیم بهم نخوره و خودشون خیلی سریع کارارو

 

پیگیری کنن و برگردن. این توضیحیه که همیشه می‌دن. اما کی می‌دونه؟ شایدم فکر می‌کردن یه پسربچه خیلی شیطون مثل من که یه لحظه هم سرجام بند نمی‌شدم، براشون دردسرساز بشه و کاراشونو عقب می‌ندازه.

 

 

 

-دو سه ماهه برنگشتن نه؟

 

-نه خیلی بیشتر از اونی که انتظارشو داشتن، طول کشید. نمی‌دونم زمان دقیقش چقدر بود. یه سال؟ دو سال؟ نمی‌دونم چون هر روزش برای من به طولانی یک سال بود.

 

هنگام گفتن این جملات هم لحنش و هم چشمانش فوق‌العاده آرام بودند. انگار مثل همیشه که صحبت می‌کنیم، در حال گفتن حرف های عادی‌ست.

 

اما دانه‌های عرقی که روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد، نشان دهنده این بود که هنوز هم آن سختی‌ها و تنهایی ها را فراموش نکرده و چقدر جنس دردهایی که کشیده، برای من آشنا بود!

 

-تا این‌که یه روز تو مدرسه دعوا کردم و مامان بزرگمو خواستن. اون بیچاره هم پیر بود و دیگه از دست شیطنت‌های من که صدبرابر بیشتر از قبل شده بود، داشت دیوونه می‌شد. ناراحتیم از نبودن هانی و ارجمند و نمی‌تونستم بگم. نمی‌تونستم از دلتنگی زیادم بگم برای همین هی می‌خواستم انرژیمو از یه راهی تخلیه کنم. خلاصه چون هم کلاسایامو هول دادم و باعث شدم که سرشون بشکنه، مامان بزرگم مجبور شد که از تک تک خانواده ها معذرت خواهی کنه و بخواد که بیخیال اشتباهم بشن وگرنه اخراج می‌شدم. اون روز دیگه نتونست تحمل کنه و جلو چشم همه گوشمو گرفت و یه سیلی محکم بهم زد. خندیدن بچه ها نه اما از این‌که چرا مامان و بابام نیستن تا حداقل اگر قراره تنبیه بشم، اونا تنبیم کنن، داشتم روانی می‌شدم.

 

این‌بار قطره اشکم برای او چکید و اروند همانطور که با نوک انگشتش اشکم را پاک می‌کرد، ادامه داد…

 

-رفتیم خونه مامان بزرگم هی تهدید می‌کرد که همه چیو به بابام می‌گه و این‌بار دیگه نمی‌تونم قسر دربرم. همون موقع زنگ خونه رو زدن. حدس می‌زنی کی بود؟!

 

ذوق‌زده پرسیدم؛

 

-مامانت اینا؟

 

-پستچی… از طرف بابام یه نامه داشتیم. توش نوشته بود حال مامانم تقریباً خوب شده و خیلی زود برمی‌گردن. با وجود ناراحتیم، اِنقدر دلتنگ بودم که بال درآوردم. سریع رفتم مامان بزرگمو بوس کردم و ازش معذرت خواستم. اونم خیلی خوشحال بود. هم بچشو می‌دید هم از شر من راحت می‌شد. از فرداش شدم یه بچه‌ی عاقل و حرف گوش کن…تنها سرگرمیم شده بود روز شماری کردن برای دوباره بغل کردن هانی و ارجمند…

 

 

 

 

-اما روزی که منتظرش بودم نیومد.

 

-چطور؟!

 

-وقتی می‌خواستن کم‌کم برای برگشت حاضرشن، می‌فهمن هانی حامله‌س و حاملگی باعث شده بود که سلول‌های مریض دوباره رشد کنن. شرایطشون یه دفعه خیلی سخت شده. مامانم اصلاً قبول نمی‌کرده که بچه‌رو بندازه اما در عوض قبول کرده که کل دوره حاملگی‌شو تو همون بیمارستان تحت مراقبت بمونه. با وجود مریضیش این که هم خودش و هم آهو می‌تونن زنده بمونن کم از معجزه نداشته.

 

-تو… تو چی شدی؟!

 

-پیش مامان بزرگم موندم. دیگه به هم عادت کرده بودیم. نه من کاری به کارش داشتم نه اون کاری با من داشت. یه خونه‌ی سرد با آدمای افسرده…هر روز ارتباطمون با هانی اینا کمتر می‌شد. آخراش حتی شاید چند ماه یه بارم حالی از هم نمی‌پرسیدیم. من نمی‌پرسیدم چون شدت ناراحتیم اِنقدر زیاد بود که نمی‌تونستم به زبون بیارم. اونا هم که با آهو و مریضی درگیر بودن. انگار عادت کرده بودیم که دورادور همو دوست داشته باشیم اما کاری به هم نداشته باشیم. گذشت و گذشت تا روزی که مامان بزرگم از دنیا رفت.

 

-اوه… اون موقع چند سالت بود؟

 

-یازده دوازده سال

 

-چهار سال بدون اونا گذشت؟!

 

تلخ سر تکان داد.

 

-چهار سال توی تنهایی گذشت.

 

-…

 

-وقتی مامان بزرگم مرد خیلی ترسیدم. جنازه‌شو خودم پیدا کردم و هیچ‌کسو نداشتم که ازش کمک بخوام. فقط تونستم با گریه بدووم سمت خونه‌ی همسایه و التماسش کنم که یه کاری کنه.

 

-بعدش مامانت‌اینا اومدن؟ ایندفعه دیگه اومدن نه؟!

 

-آره اومدن. اما بعضی وقتا فکر می‌کنم اگه مامان بزرگ نمی‌مرد، تا چند سال دیگه می‌خواستن طوری رفتار کنن که انگار من نیستم؟ انگار مسئولیتی در مقابلم ندارن!

 

-نمی‌دونم باید چی بگم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x