رمان زنجیر و زر پارت ۹۳

4.7
(30)

 

 

 

 

-هستی خیلی حس عجیبی دارم. وقتی خونه خودمون بودم، تقریباً هر سال کیک می‌گرفتیم اما این‌که که یکی بخواد سورپرایز کنه خیلی عجیبه. باورم نمی‌شه تا این حد برای کسی مهم شده باشم!

 

-آخه این چه حرفی که می‌زنی؟ چرا باورت نمی‌شه از تو بهتر می‌تونه پیدا کنه؟!

 

-ارزششو دارم مگه نه؟ ارزشه یه مرد مثل اروندو تو زندگی دارم!

 

صمیمانه و محکم در آغوشم گرفت.

 

-معلومه که داری. تو خوش قلب ترین دختری هستی که می‌شناسم، لیاقت بهترینارو هم داری.

 

-کمکم کن هستی… حواست بهم باشه. خیلی می‌ترسم از این‌که یه وقت کاری کنم و از دستش بدم. اگر…

 

-هیسس…هیچی نمی‌شه. من بهت قول می‌دم خیلی زود اونم عاشقت بشه و رابطتون جدی بشه. البته اگه تا الآن نشده باشه هم خیلیه. آخه مگه می‌شه از این عسلای خوشگل گذشت؟!

 

-توام خیلی بدجنسی… چرا هیچی بهم نگفتی؟

 

-منگلم که بیاد سوپرایزو بگم؟ حالا اینارو ولش کن. منو نگاه کن ببین خوب شدم؟ می‌خوام چشم اون آرادو دربیارم!

 

-چی‌شده مگه؟

 

-اگه می‌دونستم چی شده که خوب بود. مشکل اینه که نمی‌دونم….عوض شده دیگه مثل قبل سمتم نمیاد. حتی انگار می‌خواد از زندگیش برم اما… اما روش نمی‌شه مستقیم بهم بگه!

 

به یاد التیماتومی که اروند به آراد داده بود افتادم.

 

یعنی آراد تا این حد حرف گوش کن بود؟!

 

-عه چیزه…

 

-چیه؟!

 

-می‌دونی راستش…

 

ابرو بالا انداخت و گوشی دستش آمد.

 

-تو یه چیزایی می‌دونی مگه نه؟!

 

-می‌دونم اما…

 

-چی زود باش بگو ببینم… یالا

 

-…

 

-افرا من همونیم که تو هر شرایطی پیشت موند و طرفتو گرفت. تو چطور چیزی که راجع به دوست پسرمه رو ازم قایم می‌کنی؟!

 

-اینجوری نگو من فکر نمی‌کردم که آراد به حرف اروند گوش بده. آخه اون شبم خیلی مخالفت کرد واسه همین بهت نگفتم. بعدم اِنقدر داستان پیش اومد که به کل یادم رفت.

 

 

 

-چـــی؟ اروند خواسته آراد از من جداشه؟ چرا؟ منو لایق داداشش نمی‌دونه؟!

 

-نوچ… این حرفا چیه؟ اروند خواست که یعنی در اصل مامانت‌اینا خواستن جداشید!

 

شوکه پرسید؛

 

-مامانم اینا؟!

 

-آره اونا خواستن. بهش گفتن تو کنکور داریو آراد حواستو پرت می‌کنه. ازش خواستن داداششو جمع کنه!

 

-باورم نمی‌شه. مگه من بچه‌م؟ چطور بدون این‌که به من بگن این کارو کردن؟! اون آرادو نگاه…پسره‌ی احمق فقط با یه جمله‌ی داداشش عقب کشید.

 

صورتش سرخ و اشک در چشمانش جا خوش کرده بود.

 

-منو بگو چقدر ناراحت بودم حتی چندبارم ازش معذرت خواستم. فکر می‌کردم کاری کردم که ناراحت شده!

 

-ببین من نمی‌دونم قضیه چیه اما وقتی اروند اونجوری گفت خیلی ناراحت شد..حتی مخالفت کرد و گفت عمر این کارو نمی‌کنه!

 

-واضحه عزیزم چون دوبار دیگه ازش خواسته و اونم مثل ترسوها سریع قبول کرده که یه وقت چهره‌ی شیرینش پیش کسی خراب نشه.

 

-دخترا پس چرا نمیاید؟ افرا خانم مثلاً تولدته‌ها

 

آراد هم بدترین وقت را برای آمدن انتخاب کرده بود.

 

نگران به هستی نگاه کردم که کفش های پاشنه بلندش را روی زمین کوبید و نزدیک آراد شد.

 

در کمترین فاصله ممکن به او ایستاد و ناگهان با زدن یک سیلی محکم، برق از سر من و آراد هم زمان پرید.

 

-برات متاسفم بزدل

 

-چیکار داری می‌کنی؟ دیوونه شدی؟ این چه کاری بود که کرد…

 

-افرا من بیرونم زود بیا…حیفه شب به این قشنگی بخاطر بعضیا خراب بشه!

 

سریع از مقابل آرادی که با تعجب نگاهم می‌کرد گذشتم و خودم را به اروند رساندم.

 

-ا..اروند جونم

 

-جان؟ چرا نمیومدی پس؟

 

-من یه کاری کردم!

 

-چیکار؟

 

-به… به هستی گفتم مادرش ازت خواسته ارتباط‌شو با آراد قطع کنی!

 

 

 

-افــرا؟ چرا گفتی؟ باید می‌ذاشتی خود آراد براش توضیح بده.

 

-نمی‌دونم حس کردم اگه نگم انگار دارم به بهترین دوستم خیالت می‌کنم.

 

خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد.

 

-باشه ولش کن. امشب تولدته نمی خواد یه چیزای ناراحت کننده فکر کنی.

 

-آخه…

 

– افــرا؟

 

-اووف…باشه چشم.

 

-بریم پیش مهمونا تنها موندن.

 

مابقی شب درست به زیبایی وقتی که شروع شده بود، گذشت.

 

دوستان اروند اسمم را عروسک گذاشته بودند و مدام به اروند می‌گفتند که از سرش زیادم و گونه‌هایم را سرخ می‌کردند.

 

همه چیز خوب بود همه خوشحال بودند.

 

سعی می‌کردم به نبود مامان و البته صحرا فکر نکنم و به قول اروند فقط روی داشته‌های تمرکز کنم و بس…

 

 

_♡____

 

 

 

-حواست کجاست؟ پامو از بین بردی جوجه

 

دیگر نتوانستم تحمل کنم و بلند خندیدم.

 

-من که گفتم بلد نیستم خودت اصرار کردی حتماً باید با هم برقصیم.

 

-نه پـس… بعد این همه عروسک عروسک شنیدن، بذارم عروسکم تنها بشینه یه گوشه و بعد یه سیبیل کلفت دیگه بیاد با نخودچیم برقصه؟

 

با لذت بیشتری دستانم را دور گردنش حلقه کردم و تلاش کردم تا خودم را با حرکاتش هماهنگ کنم.

 

نمی‌خواستم به چیزی فکر کنم. یک امشب مهدی و نفس هیچ جایگاهی میانمان نداشتند.

 

به هر حال شوخی که نبود، این اولین رقص تانگوی زندگی‌ام با بهترین مرد دنیا بود.

 

سرم را به سینه‌اش چسباندم و به همه زوج‌ هایی که مثل ما در حال رقصیدن بودند، لبخند زدم.

 

همه آرام بودند و حتی هستی‌ هم عصبانیتش را کنار گذاشته بود.

 

مهمانی در این هتل که فهمیده بودم برای هانی، مادر اروند است همه چیز را زیادی رویایی کرده بود.

 

یک لحظه چنان غرق شدم که دوباره پای اروند را لگد کردم.

 

 

آخش با خنده‌ی من همزمان شد.

 

سرم رو به عقب خم و قهقه هایم با بوسه‌ی گرمی که اروند به خط گونه‌ام زد، خاتمه یافت.

 

-بهترین عکسه امشبو گرفتم خدایی ببینید چقدر قشنگ شده.

 

عامر یکی از دوستان اروند که مسئول گرفتن عکس‌ها بود، دوربینش را نزدیک کرد و شکار درست لحظه‌اش را نشانمان داد.

 

یک دختر ظریف، غرق شده بین دستان مردی خوشتیپ… سر با خنده عقب برده بود و مرد با لذت و چشمانی بسته در حال بوسیدنش بود!

 

-خیلی قشنگ شده…قابش کنیم.

 

-آره واقعاً خوب شد.

 

یکی از پیشخدمتان نزدیک شد.

 

-قربان کیکو بیاریم؟

 

اروند به من نگاه کرد که سر تکان دادم.

 

-آره بیار ممنون

 

-چشم

 

کیک زیبا را دوباره در راس میز بلندی گذاشتند و شمع هایش را روشن کردند.

 

اروند دستش را پشت کمرم گذاشت و همراهی‌ام کرد و مهمانان هم دورمان حلقه زده و منتظر به پایان رسیدن این شب زیبا بودند.

 

گلو صاف کردم.

 

-قبل بریدن‌ کیک می‌خواستم یه… یه چیزی رو جلوی همتون بگم.

 

اروند متعجب نگاهم کرد و بقیه هم با اشتیاق منتظر بودند.

 

-خیلی‌ها اینجا هستن که از قبل منو می‌شناسن و با بعضی‌ها هم امشب آشنا شدیم. می‌دونم بینتون ک..کسایی هستن که منو لایق اروند نمی‌دونن و فکر می‌کنن با ازدواج کردن با یکی مثل من ح..حیف شده!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x