آخش با خندهی من همزمان شد.
سرم رو به عقب خم و قهقه هایم با بوسهی گرمی که اروند به خط گونهام زد، خاتمه یافت.
-بهترین عکسه امشبو گرفتم خدایی ببینید چقدر قشنگ شده.
عامر یکی از دوستان اروند که مسئول گرفتن عکسها بود، دوربینش را نزدیک کرد و شکار درست لحظهاش را نشانمان داد.
یک دختر ظریف، غرق شده بین دستان مردی خوشتیپ… سر با خنده عقب برده بود و مرد با لذت و چشمانی بسته در حال بوسیدنش بود!
-خیلی قشنگ شده…قابش کنیم.
-آره واقعاً خوب شد.
یکی از پیشخدمتان نزدیک شد.
-قربان کیکو بیاریم؟
اروند به من نگاه کرد که سر تکان دادم.
-آره بیار ممنون
-چشم
کیک زیبا را دوباره در راس میز بلندی گذاشتند و شمع هایش را روشن کردند.
اروند دستش را پشت کمرم گذاشت و همراهیام کرد و مهمانان هم دورمان حلقه زده و منتظر به پایان رسیدن این شب زیبا بودند.
گلو صاف کردم.
-قبل بریدن کیک میخواستم یه… یه چیزی رو جلوی همتون بگم.
اروند متعجب نگاهم کرد و بقیه هم با اشتیاق منتظر بودند.
-خیلیها اینجا هستن که از قبل منو میشناسن و با بعضیها هم امشب آشنا شدیم. میدونم بینتون ک..کسایی هستن که منو لایق اروند نمیدونن و فکر میکنن با ازدواج کردن با یکی مثل من ح..حیف شده!
-افــــرا
اروند معترض صدایم زد و دیگران هم مثلاً در حال اعتراض کردن بودند.
اما خوب میدانستم خیلی ها این نظر را دارند و حتی امشب هم کمی از پچپچهایشان را شنیده بودم!
-کاری با اینا ندارم اما جلوی همتون میخوام اعتراف کنم که من… که من بیشتر از هرکسی تو زندگیم دوستش دارم و همه سعیمو میکنم تا لایقش باشم…از شما هم که شب تولدمو برام قشنگتر کردید ممنونم.
مهر به نگاه همهشان آمد و آهو بلند گفت:
-اِنقدر کنار هم عالی و کامل به نظر میرسید که آدم دوست داره همه کاراشو ول کن و فقط با لذت نگاتون کنه!
با بغل لبخند زدم و اروند همانطور که چاقو را دستم میداد، حرصی روی موهایم را بوسید و در گوشم غرید:
-یه روز این زبون کوچولوتو که اصلاً یاد نگرفته باهات مهربون باشه رو میبُرم که من!
-حقیقتو گفتم!
-حقیقتو نگفتی چرت و پرت گفتی…بِبُر کیکو تا بیشتر از این آب نشده.
-چشم
کیک را که بریدم دوباره صدای دست زدن جمع بلند شد و کم مانده بود از این همه مرکز توجه بودن غش کنم.
چقدر در راس بودن، مهم بودن، حس زیبایی بود و من نمیدانستم.
کم کم همه عزم رفتن کردند و علی با اخم های درهم نزدیک من و اروند شد.
-داداش یه لحظه میای؟ کارت دارم.
-الآن؟
-واجبه…!
-خیلیخب بریم تو حیاط…نخودچی توام کم کم وسایلتو جمع کن برگشتم بریم خونه دیروقته.
-باشه
علی لبخند کلافهای زد و هر دو رفتند.
ناخن هایم را محکم کف دستم فشار دادم.
نمیدانم چرا حس میکردم حرف هایشان در مورد من است!
لب گزیدم و با استرس نگاهی به این طرف و آن طرف انداختم.
وقتی دیدم کسی حواسش نیست، با قدم های آرام مسیر رفتهی اروند و علی را دنبال کردم.
پشت یک درخت کاج مصنوعی پنهان شدم و گوش تیز کردم.
-هیچ معلومه داری چیکار میکنی اروند؟ واقعاً خجالت نمیکشی؟!
-چی شده؟ چیکار کردم؟!
-چیکار کردی؟؟ با سی و اندی سال سن یه دختر هیفده هیجده سالهرو عاشق خودت کردی، وابستش کردی. مگه قرار نبود بذاری خودش انتخاب کنه؟!
-من افرارو به چی مجبور کردم؟!
-اروند خودتو به اون راه نزن. تو خوب میفهمی منظورم چیه! تو یه مرد عاقلی، جاافتادهای، اما اون دختر هنوز خیلی جا داره اون…
اروند با عصبانیت جلو رفت.
-تو چته علی؟ برای چی اِنقدر خودتو به آب و آتیش میزنی؟ چرا یه جوری رفتار میکنی انگار یه قاتل جانیم که اگر رابطهم با افرا جدی بشه، زندگی اون تموم میشه؟!
-مـــن نــگـران اون دخــتــرم!
-نـــبــاش! نـگـران زن مـن نـبـاش. ازت کمک خواسته بودم؟ دیگه نمیخوام! نمیخوام چون فکر میکنی وقتی یه بار دوست داشتن و با نفس تجربه کردم و به نتیجه نرسیدم، چون کلی خاطره بد دارم، شدم یه مرد خطرناک و هر دختر معصومی که بیاد تو زندگیم ازبینمیره. فکر میکنی کسیم که اِنقدر کیسای مختلف دیدم که یه دختر خوب نمیتونه راضیم کنه و خستم میکنه!
به خودت بیا مـن یه منـحرف جـنسی نیـستم. من خوب میدونم از زندگیم چی میخوام!
-حالا شد زنت؟ چی عوض شده؟ تو قرار بود کمکش کنی! حق بیشترشو نداری…میشنوی چی میگم؟ نــدداارریی!
اروند انگشت اشارهاش را محکم و پی در پی روی سینه علی کوبید و با عصبانیت بیشتری گفت:
-مــن مریض توِ لعنتی نیستم. بـِکـش بـیرون از منو برو روی خودت کار کن تا بفهمی عاقبت افرا، عاقبت همهی دخترای هیفده هیجده ساله، قرار نیست مـثل نـیلوفـر بـشـه!
صورت علی از عصبانیت سرخ شده و در حالی که منتظر بودم او هم یقهی اروند را بگیرد و دعوایشان شعله بیشتری بکشد، اشک در چشمانش حلقه زد و شانههای مردانهاش لرزیدند.
اروند ناراحت دستی به ته ریشش کشید.
-بیشتر از هرکسی مـــن به فکر آیندهی افرام هیچوقت کاری نمیکنم که ناراحت بشه یا آیندش از بین بره. اگه بخواد از پیشم بره هم من جلوشو نمیگیرم. چون زندانیم نیست و بخاطرش پا روی هر کسی میذارم حتی خودم! پس نشو دایه عزیزتر از مادر و بیشتر از این اعصابمو خورد نکن. نگرانیی که تو بابت اون داری حتی یه درصد نگرانی منم نیست. اما تو گذشت گیر کردی و فکر میکنی افرا یه نیلوفر دیگهس که باید نجاتش بدی… امــا نـیـسـت! یا این موضوعو قبول کن یا نمیخوام نزدیک خودمون ببینمت!
تا اروند خواست دور شود، علی سریع گفت:
-خوبه داری بچه دار میشی و یه جوری حرف میزنی که انگار یه مرد آزادی! البته این تو خانواده شما ارثی مگه نه؟ اونجوری که شنیدم ارجمندخانَم وقتی تو بچه بودی، ولت کرده…پسر کو ندارد نشان از پدر!
برگشتن یکدفعهای اروند و زدن مشت محکمش به صورت علی با جیغ ناخواستهی من همزمان شد.
شوکه جلوی دهانم را گرفتم.
آنقدر غرق بودند که صدایم را نشنیدند.
مدتی هر دو با خشم در چشمان هم زدند و سپس اروند با عصبانیت به طرف ورودی رستوران آمد.
علی هم با قدم های بلند مسیر خروج را در پیش گرفت.
باورم نمی شد که او از نقطه ضعف اروند برای ضربه زدن استفاده کرده باشد!
دستان یخزدهام را درهم غلاب کردم و سعی کردم اتفاقات را حضم کنم.
نیلوفر دیگر که بود؟
چرا سرنوشتش شبیه من بود؟!
چرا علی در زندگیمان دخالت میکرد؟!
چرا زندگی اروند این همه چاله چوله های پنهان داشت؟
و چرا من با وجود مهربانی و منطقه اروند جسارت این که حتی یکی از سوال هایم را هم از او بپرسم، نداشتم؟
اعتماد به نفسی که به بدترین شکل ممکن توسط تاشچیان ها نابود شده بود، کی به من بر میگشت؟!