رمان زنجیر و زر پارت ۹۵

3.7
(9)

 

 

اروند:

 

 

 

با سرعت بالایی رانندگی می‌کرد و دندان‌هایش از حرص زیاد روی هم ساییده می‌شدند.

 

جملات علی در سرش می‌پیچید و حالش را بهم می‌زد.

 

حتی نفهمید جشن را چطور تمام کرد و چطور افرا را تا خانه رساند.

 

نگاه نگران دخترکش وقتی او را پیاده کرد و گفت کار مهمی دارد و دیر میاید را دیده بود. اما توضیحی نداد و فقط از خودبی‌خود شده سر خم کرد و محکم لب‌هایش را به کام کشید.

 

افرا خجالت‌زده سریع رفت و خودش هم با تمام توان پایش را روی گاز فشار داد.

 

احتیاج مبرمی به دیدن و حس کردن یک نفر داشت!

یک احتیاج وحشتناک…!

 

وقتی رسید محکم روی ترمز زد و جیغ لاستیک‌ها را درآورد.

پیاده شد و دستش را محکم و دنباله‌دار روی زنگ فشار داد.

 

-آقا اروند؟ شما؟ اینجا؟

 

-بازکن درو زود باش.

 

-چشم آقا بفرمایید.

 

از ورودی گذشت و اهمیتی به نگاه نگران پرستار نداد.

 

-کوش؟ کجاست؟

 

-تو اتاقشونن خوابیدن.

 

سریع وارد اتاق شد و وقتی دستش را روی شکم زن فشرد، تازه نفسش بالا آمد.

 

-اروند؟ وای ترسوندیم. تو… تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

 

-هیچی نگو نمی‌خوام یه کلمه هم بشنوم.

 

زن این‌بار کاملاً سکوت کرد و اجازه داد تا انگشتان مردانه‌اش را بیشتر روی شکمش بکشد.

 

 

چشم بست و در دل گفت:

 

-اگه واقعاً مال من باشی. بچه‌ی من باشی، پسرم باشی، دخترم باشی، قول می‌دم حتی یه روزتم تو تنهایی نگذره بابایی…قول شرف می‌دم.

 

-دختره.

 

-چی؟!

 

-بچمونو می‌گم…دختره.

 

-…

 

-مطمئنم خیلی خوشگل می‌شه، درست مثل عروسکا

 

نفسش را بیرون داد و به سختی دستش را از روی شکم نفس جدا کرد و ایستاد.

 

-مواظبش باش.

 

نفس سریع از روی تخت بلند شد.

 

لباس خواب مارک‌دارش که از زمین تا آسمان با لباس‌های اسپرت افرا فاصله داشت، پوزخندش را پررنگ کرد.

این زن حتی وقتی در خانه تنها بود و می‌خواست بخوابد هم اغواگری را ترک نمی‌کرد!

 

-تو حالت خوبه؟

 

-خوبم.

 

-خانواده بودن همچین چیزیه دیگه مگه نه؟ هر چقدرم که از هم عصبانی باشیم. باز وقتی از عالم و آدم می‌بریم، چاره‌ای نداریم جز اینکه برگردیم پیش کسایی که دوسشون داریم و دوسمون دارن!

 

دستی به گوشه‌ی لبش کشید و یک قدم به زن نزدیک‌تر شد.

 

سرش را پایین برد و خیره در چشمان نفس که حالا با ذوق بیشتری می‌درخشیدند، پچ زد؛

 

-چقدر حرف خوبی زدی…کاملاً باهات موافقم.

 

لب‌های نفس از خوشی لرزیدند و تا خواست چیزی بگوید، سریع ادامه داد…

 

-باهات موافقم و برای همین فکر کنم بهتره هر چه زودتر برگردم خونم و زنــمــو بـبـوسم. اینطوری حتماً روز سختی که گذروندم جبران می‌شه!

 

 

 

نفس که تا آن لحظه خیلی نامحسوس در حال پایین کشیدن لباس خوابش بود و مثلاً می‌خواست بالا‌تنه‌اش را بیشتر به نمایش بگذارد، یکدفعه جا خورد و شبیه کسی که مشت محکمی خورده صورتش جمع شد.

 

با انزجار نگاهش را از گرفت و سریع از اتاق و سپس از خانه بیرون زد.

 

نفس چه فکری با خودش کرده بود…؟!

 

خیانت آخرین راهی بود که در آن پا می‌گذاشت.

فقط مردانه بزدل و ترسو که جسارت تمام کردن یک رابطه را نداشتند اما دلشان برای تجربه‌های نو می‌رفت، به خیانت دچار می‌شدند.

 

هیچوقت آنقدر حقیر نمی‌شد که راه آن‌ها را برود و هیچوقت آنقدر حقیر نمی‌شد که بین دو زن بماند. اما بچه… بچه یک موضوع کاملاً جدا و اجتناب ناپذیر بود!

 

 

 

_♡_

 

افرا:

 

 

ذوق ‌زده گوشه‌ی ناخن را کَندم و با عشق بیشتری به مدل ها و انواع و اقسام تتوها نگاه کردم.

 

کاش من هم می‌توانستم اسم اروند را روی دستم تتو کنم.

 

از صبح خودم را با دیدن این‌ها سرگرم کرده بودم تا خاطرات دیشب را مرور نکنم.

 

تمام دیشب مهدی با فرستادن پیام‌های تهدیدآمیز خوابم را جهنم کرد و صبح بعد از صحبت کردن با مامان و صحرا که خیلی خوب با خانه‌ی جدیدشان خود گرفته بودند، مهدی را بلاک کرده و برای فرار از ترس هایم پایه گوشی نشستم.

 

خدا را شکر امروز هم تعطیل بود و هم این‌که هیچ کلاس خصوصی نداشتم.

 

فیلم بعدی توجهم را جلب کرد.

 

زن یک اسم را خیلی ریز روی پوستش تتو کرده و با گذاشتن یک نگین بزرگ روی تتو را پوشانده بود!

یعنی این کار چقدر داشت؟!

 

-افرا داری چیکار می‌کنی؟

 

هول شده موبایل را کنار انداختم و یک لبخند احمقانه روی صورتم کاشتم.

 

-هیچی هیچ کار نمی‌کنم.

 

ابرو بالا انداخت و روی مبل نشست.

 

-بیا اینجا ببینم.

 

جلوتر رفتم.

 

-بله؟

 

-دوست داری امروز کجا بریم؟ تعطیله

 

از فکری که به ذهنم رسید لب گزیدم.

 

اگر خواسته‌ام را می‌گفتم چه می‌شد…؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x