-رسیدیم دیگه بیا تو افرا
وارد یک جاده باریک شده بود و از همین حالا هم میتوانستم صدای موج های دریا را بشنوم.
خندان سرجایم نشستم و با چشمانی که مطمئن بودم زیادی برق میزنند، نگاهش کردم.
-اروند دریا به اینجا خیلی نزدیکه مگه نه؟ صدای موج ها رو میشنوم.
دستش را یک طرفه صورتم گذاشت.
-ببین صورتت چقدر سرخ شده، این همه سرتو بردی بیرون مطمئن باش گوش درد میگیری.
دستش را گرفتم و مچش را بوسیدم.
-نه عزیزم نگران نباش. حالا بگو ببینم دریا نزدیکه مگه نه؟ اگر نزدیکه الآن بریم.
لبخند روی صورتش نشست و متاسف سر تکان داد.
-یادمه تا چند ساعت پیش یه خانوم خانومایی میگفت نیایم بمونیم خونه بخوابیم
برای گرفتن جواب هول شده میان حرفش پریدم.
-آخه دوست داشتم با تو بخوابم چیه مگه؟ بعدم…
با چرخیدنش به سمتم و دیدن چشم های گردش، ساکت شدم و جملهام را مرور کردم.
-هیـــن نه اروند بیتربیت منظورم به اون نبود که من کلاً عاشق وقت گذرونم با تواَم. بیرون رفتن، چرخیدن، گشتن، خوابیدن ولی خوابیدن که میگم منظورم فقط خوابه نه…
چنان زیرخنده زد که شانه هایم پریدند و خدایا دیدن لبخندش خوده خود خوشبختی بود!
دست دراز کرد و تنم را از پهلو به خود پسباند.
با خنده شقیقهام را بوسید.
-دور شما بگردم من که اِنقدر شیرینی؟ فهمیدم منظورت چیه آروم بگیر اما برعکس تو من عاشق خوابیدن با تواَم.
زیرچشمی نگاهش کردم و لب گزیدم.
مقابل یک ویلای کوچک اما بسیار بامزه و تروتمیز توقف کرد و سپس شانه هایم را از خودش فاصله داد و رخ به رخ صورتم زمزمه کرد.
-اما فقط خوابیدن کار منو راه نمیندازه عروسک!
هجوم ده ها سوزن در گونه هایم را حس کردم و تا خواستم اعتراضی بابت این آب کردن های مداومش کنم، بوسهی سریعی از لب هایم گرفت و همراه گفتن:
-پیاده شو و اینجوری خوشگل و ملوس چشماتو ندزد، وگرنه قول نمیدم تو همینجا به یه غیر فقط خواب مهمونت نکنم!
حرصی جیغ زدم و از ماشین بیرون پریدم.
-اروند واقعاً که… خیلی بد شدی. خوشت میاد همش اذیتم کنی؟
خندید و دستش را دور شانهام حلقه کرد.
-جای اینهمه غرغر کردن ببین اوردمت کجا وروجک!
حواسم جمع سرسبزی زیاد حیاط شد و چشمانم با دیدنش برق زد.
-چقدر خوشگله اینجا!
دسته کلیدش را درآورد و زمانی که در سفید رنگ ویلا باز شد، به یاد دریا رفتن افتادم.
-دریا چی؟
-فعلاً باید استراحت کنی عزیزم تموم شب نخوابیدی بعداً دریا هم میبرمت نگران نباش.
-ولی اصلاً خسته نیستم.
-برو تو افرا!
کاملاً جدی گفته بود و مشخص بود که راه دررویی وجود ندارد!
بیخیال بحث شدم و پا به داخل خانهی بامزه و زیادی نقلی گذاشتم.
و از همان بدو ورود به خود قول دادم تا جایی که میتوانم در این سفر به افکار منفیام کوچکترین بهایی ندهم!
_♡____