رمان زنجیر و زر پارت۲۳۸

4.2
(32)

 

 

– سلام

-خوبی دخترم؟

هنگام دخترم گفتن صدایش لرزش خفیفی داشت و

اخم هایم بیشتر بهم پیچید.

-خوبم.

-خیلی وقته همدیگرو ندیدیم.

-همینطوره… راستش منم دیگه کم کم داشتم

میرفتم.

-آره اروندو جلوی در دیدم.

 

 

معذب سر تکان دادم.

نمیدانستم باید چه عکسالعملی نشان دهم حتی

نمیدانستم که چه باید بگویم.

اصلاا در همچین موقعیت چیزی برای گفتن وجود

داشت…؟!

-من… من دیگه داشتم میرفتم اروند منتظرمه فعلاا

خداحافظ

 

 

-صبر کن… صبر کن بهشت زهرا میرید دیگه

آره؟

با تردید سر تکان دادم.

-خوبه پس منم همراهتون میام.

حرفش را زد و حتی منتظر پاسخ من نماند.

همانطور که خیلی تند لباسش را میپوشید چنگی

به بازوی صحرا زد و او را هم مجبور به

همراهی کرد.

 

 

نفهمیدم از قصد بود یا نه اما ناگهان نه چندان آرام

میگفت:

-حاضر شو صحرا پیش اینا بمونی میخورنت.

سکوت شد و مطمئن بودم که همه صدایش را

شنیدند.

چشم غره ها و پچ پچ ها دوباره شروع شد اما از

همه بدتر عصای خواهر انوشیروان خان بود که

ناگهان روی زمین کوبیده شد!

 

 

ناخودآگاه کمرم تیر کشید و زانوهایم لرزیدند.

روزگارانی نه چندان دور صدای کمربند و عصا

برای من تنها طعم درد و کبودی داشت.

کبودی هایی که با گذشت زمان از روی تنم پاک

شدند اما روی قلبم مهر و امضای خودشان را به

جای گذاشتند.

 

 

 

 

 

-حدتو بدون نرگس!

طوری که زن نرگس گفت، پر از خشم و غضب

بود و لبخند تلخی روی لب هایم نشست.

عوض نمیشدند… حتی اگر بیست سال دیگر هم

میگذشت، حتی اگر زمین و آسمان یکی میشدند،

تاشچیان ها عوض شدنی نبودند!

 

 

مامان نرگس گرهی روسریاش را سفت کرد و در

حالی که انتظار داشتم عقب نشینی کند، قدمی جلو

رفت و خونسرد گفت:

-فکر نمیکنم هیچکس اینجا در جایگاهی باشه که

بتونه به من از حد و حدودها بگه!

یکدفعه تمام همهمه ها خوابید.

مهمان ها گویی به یک سیرک جذاب آمدهاند نه

یک مجلس ختم، به دهان خاتون خیره شدند.

خاتون نیز در حالی که مشخص بود نمیخواهد از

قافله عقب بماند و از ترس آنکه نکند دیگران فکر

 

 

کنند او یک خواهرشوهر بیعرضه است، سریع

ایستاد و با صورتی که سرخ شده بود غرید:

-دست دختراتو بگیر و زودتر از اینجا برو،

همینقدر نجاست از سر هممون زیاده!

-تو چی گفتی زنیکه؟ نجس خودتی پیر خرفت از

سن و سالت خجالت بکش!

-با منی؟ تو با من داری اینجوری حرف میزنی

عفریته؟!

-آره با خودتم. مگه جز تو پیرخرفت دیگهای هم

اینجا هست؟!

 

 

و ناگهان مقابل چشمان وق زدهام یک دعوای

دیوانه وار و اساسی شروع شد.

خواهران انوشیروان خان با هوچیگری

میخواستند همه را کنار بزنند و مامان نرگس را

به باد کتک بگیرند!

مامان نرگس هم از پشت دست های صحرا و

دختر جوانی که مدام خواهش میکرد تا آرام

بگیرد، فریاد میکشید و خواهران انوشیروان خان

را به فحش و ناسزا بسته بود

 

مهمان ها بینشان ایستاده بودند تا نتوانند یکدیگر را

کتک بزنند و اگر انوشیروان خان اینجا بود و این

آبروریزی را میدید، بی َشک قلبش از کار

میافتاد!

-گمشید برید دیگه…گمشو از اینجا برو نرگس!

دقیقاا فقط پروانه و عمه گلاره را کم داشتیم که

خداروشکر آن ها هم اضافه شدند.

 

 

مامان نرگس حرصی فریاد کشید:

-به شماها چه ربطی داره؟ مگه خونه شماست که

میگید بریم یا بمونیم؟ دوست داشته باشیم میریم

نداشته باشیم همینجا میمونیم. اصلاا چی شده الآن

همتون پاشدین اومدین اینجا اتراق کردین؟ تا وقتی

تاجگل زنده بود هیچ کدوم نیومدین ازش بپرسید

خرت به چند منه…حال که ُمرده یادتون افتاده

پاشید بیاید؟!

چشمان خاتون داشت از کاسه در میآمد.

-چی داری میگی عروس؟ با چه جراتی اینجوری

حرف میزنی؟ یه کار نکن…

 

 

-یه کار نکنم چی؟ دقیقاا چیکار میخواید بکنید؟

فکر میکنید دیگه چیزی هم هست که منو

بترسونه؟!

خواهر کوچکتر بلند شد و فریاد کشید:

-دهنتو آب بکش سلیطه بی آبرو

شوکه از عقده گشایی هایشان قدمی رو به عقب

برداشتم.

حالم داشت از جو مسموم بهم میخورد و اینکه

هیچکس جز عمه آناهیتا اهمیتی به خراب شدن

 

 

مجلس ترحیم تاجگل نمیداد باعث میشد که دلم

بخواهد روی تک تکشان بال بیاورم.

هر کس فقط به دنباله خالی کردن عقده های خود

بود و تاشچیان ها حتی بیخیال حفظ آبرویشان شده

بودند!

مامان نرگس چرخی زد و نمیدانم چه در نگاهم

دید که یکدفعه ساکت شد و به سمتم آمد.

-افرا

چشمان غرق اشکم را از نگاهش گرفتم و در

فضای متشنج خانه چرخاندم.

 

 

قاب عکس تاجگل که با روبان مشکی تزئین شده

بود بخاطر هوچیگری زن ها روی زمین افتاده

بود.

گوشهاش شکسته بود و چند دانه خرما روی

شیشهاش ِله شده بودند.

 

 

 

مامان نرگس دوباره اسمم را صدا زد:

-افرا جان؟

وجود یک قلوه سنگ را در گلویم حس میکردم.

چرخیدم و با تمام توان از خانه بیرون زدم.

اروند بیرون و مقابل ماشین در حال تلفن صحبت

کردن بود و تا آشفتگیام را دید، با عجله به سمتم

گام برداشت.

 

-چی شده افرا؟!

-افرا؟

مامان نرگس بلند صدایم زد و یکدفعه آرنجم را از

پشت گرفت و برم گرداند.

-افرا… افرا من

بالخره یک قطره اشک از چشمم چکید و با دلی

که داشت میترکید، به خانه اشاره کردم و آرام لب

زدم:

 

 

-تبریک میگم، بالخره شبیهشون شدی!

دستش شل شد و من با بغض کشندهای که در

وجودم بود ادامه دادم.

-اول که دیدمت خوشحال شدم. حس کردم تونستی

خودتو نجات بدی اما الآن دیدم که یه تاشچیان

واقعی شدی!

یکدفعه زیر گریه زد و تا صحرا جلو آمد، عقب

کشیدم و با قدم هایی که کم از دویدن نداشت به

سمت ماشین رفتم و خودم را روی صندلی انداختم.

 

 

صدای اروند میآمد که از صحرا میخواست

نگران نباشد. میگفت حواسش کاملاا جمع من

خواهد بود و من تنها یک تصویر در سرم چرخ

میخورد.

قاب عکس شکسته تاجگل که خرما و حلوا رویش

ریخته بود و چطور میشد که انسان ها به این

درجه از جاهلی برسند؟!

تا حدی که حتی به ُمردهی یک نفر هم رحم نکنند

و انسانیت کجای این قصه پنهان شده بود…

-مطمئنی نمیخوای بری جلو؟!

دستی به زیر پلکم کشیدم و به درخت پشت سرم

تکیه دادم.

-افرا؟!

-مطمئنم… همینجوری بهتره.

دستش را دور شانهام پیچید و زمزمه وار پرسید:

 

 

-نمیخوای صورتشو ببینی؟ نمیخوای خداحافظی

کنی؟!

سوالش مانند اسید جای زخمم را سوزاند.

از درد زیاد لب گزیدم و اجازه دادم سد اشک هایم

سرکشم شکسته شود.

اروند بیشتر در آغوشم کشید و دوباره صدایم زد:

-خانومم؟!

 

 

به سختی نه آرامی گفتم و سعی کردم به جای

جمعیت مشکی پوش خفه کننده، بیشتر به تابوت

قهوهای رنگ توجه کنم و به جای قرص ماه

صورت تاجگل از آن تکه چوب خداحافظی کنم.

اینکه نتوانسته بودم قبل مرگش فقط یک بار دیگر

صورتش را ببینم جگرم را آتش میزد.

-اروند به به نظرت تا چند سال دیگه چ..چهرهش

از یادم میره؟!

-افرا!

 

 

-همینجوریش حس میکنم صورتش برام کمرنگ

شده. هر چی بگذره بدتر میشه مگه نه؟ حتی اگر

عکسشم قاب کنم فایدهای نداره چون…

دستش روی گردنم سر خورد و لب هایش به گوشم

چسبیدند.

-برو جلو ببنیش از چیزی نترس. من پیشتم خب؟

برو دورت بگردم نگران نباش.

 

 

 

 

پوزخند تلخی زدم.

-من شاید حالم از این آدم ها بهم بخوره اما دیگه

ازشون نمیترسم. اِنقدر چندش و خودخواهن که

که جز حالت تهوع ن..نمیتونم حس دیگهای

بهشون داشته باشم.

چنان صدایم گرفته بود که انگار ساعت های

طولنی جیغ زدهام.

 

 

چانهام را گرفت و آرام سرم را به طرف خود

چرخاند.

چشمانش ناراحت و نگران شده بودند.

قبل آنکه دوباره بخواهد اصرار کند با سکسکهای

که بخاطر گریهی طولنی مدت نصیبم شده بود،

نالیدم:

-نمیرم جلو چون نمیخوام بیشتر از این مراسم

مامان بزرگم خرابشه. نمیخوام اتفاقی که تو

خونهش افتاد اینجا هم تکرارشه. از من متنفرن و

اگر برم گند میخوره به مراسم خاکسپاری… نباید

حرمت ُمرده بریزه. ن..نباید قاب عکسش بیفته

زمین و لگد بخوره.

 

 

ناگهان بغضم شکست و اروند سریع تنم را به خود

چسباند.

محکم در آغوشم گرفت و کمرم را نرم ماساژ داد.

-باشه آروم باش. آروم باش همه کسم. اصلاا

همینجا با هم ازش خداحافظی میکنیم… خب؟

خوبه؟

سرم را روی سینهاش تکان دادم و با درد به

صحنهی روبه رو خیره شدم.

 

 

در کمتر از یک ساعت قرآن خوانده شد. قبری

َکنده شد و خاک ها به هوا رفتند.

سپس انسانی را که تا همین روز قبل نفس میکشید

را زیر خاک گذاشتند و چنان رویش را با ُگل و

خرما پوشاندند که انگار نه خانی رفته و نه خانی

آمده…!

به همین سادگی تمام شد و هیچ…!

واقعاا راست میگفتند که این زندگی را لحظهای

ارزش غم خوردن نی

 

تمام نفرت ها، جنگ ها و جدل ها در نهایت یک

هیچ به تمام معنا میشدند و تنها چیزی که از یک

انسان باقی میماند خاطرات خوبی بود که برای

دیگران میساخت.

چشمان خونمرده و دردناکم را محکم باز و بسته

کردم و اجازه دادم با آب معدنی داخل دستش

صورتم را بشورد.

 

 

در ماشین را باز کرد و یک شکلات از داخل

خوراکی های مقوی که همیشه بخاطر من در

داشبورد ماشین میگذاشت بیرون کشید.

-بیا یه کم از این بخور رنگت پریده.

-نمیخوام.

اخم درهم کشید و بی اهمیت به حرفم شکلات را

باز کرد و مقابل دهانم گرفت.

-بخور… زود.

 

 

لب هایم لرزیدند.

-الآن همه میرن غذا بخورن؟

-افرا

-یکی رو خاک کردن و بعدش میرن غذا بخورن؟!

چشم بست و دستم را گرفت.

-بیا اینجا

-حتماا روشم چایی میخورن که غذا بهشون بچسبه

مگه نه؟!

 

 

-خانومم این فکرها چیه آخه که باهاش خودتو آزار

میدی؟ همه ناراحتن مگه میشه مرگ یک نفرو

ببینی و بخاطرش غمت نگیره؟

پر بغض و بلند گفتم:

-اگه ناراحتن نباید ناهار بخورن، نباید وقتی اون

زنیکه اِنقدر پشت سر تاجگل حرف میزد حال با

منت از مهموناش پذیرایی کنه… نــبــایــد!

 

 

دستش دور گردنم پیچیده شد و سرم را به قفسه

سینهاش چسباند.

روی موهایم را بوسید. آرام کمرم را ماساژ داد و

زمزمه کرد:

-اگر شنیدن این آرومت میکنه بدون که تاشچیان

ها برای مراسم مامان بزرگت هیچ خرجی نکردن.

یک لحظه حس کردم اشتباه شنیدم.

 

 

سرم را از روی سینهاش برداشتم و به چشمانش

خیره شدم.

-یعنی چی که خرجی نکردن؟!

-یعنی نکردن.

-چطور ممکنه؟ خودم شنیدم خاتون به اون پسره

گفت…

یک لحظه تصویر دوباره برایم زنده شد.

اروند دقیقاا بعد آن پسر بیرون رفته بود مگر

نه…؟!

 

 

گونه ام را نَرم نوازش کرد.

-نگران نباش من حلش کردم.

چشمانم تَر شد و با قدردانی خیرهاش شدم.

میدانستم اینطور خرج ها برای او حتی پول خرد

هم حساب نمیشود اما این فهمش، این درکش، این

حواس جمعش، همیشه و همیشه توانایی متحول

کردنم را داشت.

-خیلی ازت ممنونم.

 

 

لبخند کوچکی به رویم زد.

-نباش من هر کار میکنم برای دل خودمه. وقت

هایی که ناراحتی و کاری از دستم ساخته نیست،

حس میکنم بیعرضه ترین آدمه روی زمینم.

وقتی اون زن اونطوری حرف زد، نگاهت ِکدر

شد و من واقعاا نمیتونستم بیخیاله ناراحتیت شم.

بغضم را قورت دادم و آرام سر پایین انداختم.

-دنبالش رفتم تا هم اون جریانو راست و ریست

کنم و هم اجازه بدم تا یه کم با خانوادت تنها باشی

اما اشتباه کردم!

 

 

-تو هیچ اشتباهی نکردی تو فقط به فکرم بودی.

-اشتباه کردم. من هیچوقت از اون خانواده خوشم

نیومد. میدونم دوست نداری اسمشو بشنوی اما

طلا، مادرت همه چیزو راجعبشون بهم گفته بود.

میدونم که اون آدم ها چقدر خودخواه و منفعت

طلبن ولی با این وجود میخواستم اگر هنوز پل

نشکستهای وجود داره، دوباره یه راه باریک با

کسایی که از گوشت و خون خودتن داشته باشی

اما نباید این کارو میکردم!

لبخند تلخی به رویش زدم.

خوب میدانستم دردش از چیست.

-اروند باور کن همهی ناراحتی من الآن فقط

بخاطر مرگ تاجگله و اون آدم ها هیچ سهمی تو

این اشک ها ندارن!

هنوز هم پر از تردید نگاهم میکرد.

-من بهت دروغ نمیگم، مطمئن باش.

 

 

نفس کلافهای کشید و آرام سر تکان داد.

-باشه پس اگر واقعاا همینه و میگی قصد جلو رفتن

نداری، بیا بریم تو ماشین.

…-

-یال خانومم… هیچ میدونی چند ساعته سرپایی؟!

حسرت زده نگاهی به انبوه مشکی پوشان انداختم.

 

 

نمیخواستم اروند را ناراحت کنم اما قلبم داشت

منفجر میشد.

چطور میتوانستم بیآنکه لحظهای بالی سر آن

قبر بروم این مکان را ترک کنم؟!

اروند رد نگاهم را دنبال کرد و محکمتر دستم را

گرفت.

-میشینیم تو ماشین همه که رفتن میریم پیشش

خداحافظی میکنی اما الآن اینجا وایسادنت هیچ

فایدهای نداره. اَلکی فقط خودتو اذیت میکنی

عزیزم.

 

 

بزاق گلوی دردناکم را قورت دادم.

انگشتانم را قفل انگشتانش کردم و اجازه دادم هر

کار که فکر میکند درست است را انجام دهد.

داخل ماشین که نشستیم، سریع دست به کار شد.

اول قرص هایی که تجویز دکتر خسروی بود را

به خوردم داد و سپس صندلیام را صاف کرد و

خواست که کمی چشم ببندم.

صندلی زیادی راحت ماشینش برایم شبیه تخته

سنگی سفت و سخت شده بود اما نمیخواستم بیشتر

از این نگرانم باشد.

 

 

هر چه گفت گوش دادم.

قرص خوردم و با آنکه حالت تهوع داشتم کمی

خوراکی به دهان گذاشتم و سپس به پهلو روی

صندلی ماشین دراز کشیدم.

در تمام مدت چشمانم خیره جمعیت بود.

دانه دانه مهمان هایی که میرفتند را میشمردم و

از دور به خانوادهای که نه در گذشته و نه حال

خودم را جزوی از آن ها نمیدانستم، خیره شد

صحرا همراه همایون جانش گوشهای ایستاده و

شرشر اشک میریخت.

میدانستم او هم ترس آبروی تاجگل را دارد که

جلو نمیرد و مطمئن بودم که دل او هم شبیه من

آتش گرفته است.

 

 

مامان نرگس نیامده بود و همین هم جای شکر

داشت.

خبری از انوشیروان خان تاشچیان هم نبود اما پسر

بزرگش عمو صالح که در وهلهی اول بخاطر

ریش و موهای کامل سفید شدهاش نتوانسته بودم

بشناسمش، در صدر مجلس ایستاده و مردانه و

آرام گریه میکرد.

و شاید فقط او و عمه آناهیتایی که با تمام وجود

اشک میریخت و کنار مزار مادرش نشسته بود،

توانسته بودند کمی هم که شده دیگران را تحت

تاثیر قرار دهند.

 

 

عمه گلاره و پروانه هم گوشهای کنار هم ایستاده

بودند و معلوم بود که در این سال ها خیلی خوب

توانستهاند با یکدیگر اخت شوند.

اشک صورت عمه گلاره را کاملاا شسته بود اما

پروانه دقیقاا شبیه یک مجسمه خشک و بی احساس

بود.

پوزخند تلخی روی لب هایم نشست.

شاید او نتوانسته بود عروس خوبی برای تاجگل

باشد اما تاجگل همیشه با او شبیه دختر خودش

رفتار کرده بود.

 

 

این زن همیشه کور بود و فقط ماسک سیاستش بود

که او را عروس خوبی نشان میداد

چشمان غرق اشکم میانشان میچرخید.

خیلی ها در این جمع نبودند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x