رمان زنجیر و زر پارت۲۵۰

4
(28)

زنجیر و زر:

-افرا حالت خوبه؟!

آراد دست هایش را محکم دور تن افرا حلقه کرده

و حتی او هم شوکه شده بود.

چرا که تخمین زدن اتفاقی که ممکن بود بیفتد،

سخت نبود و با وجود سه پلهی سالن اگر میافتاد

قطعاا سرش به پله ها برخورد میکرد و بعید نبود

که اتفاق جبران ناپذیری بیفتد!

-خوبی دختر؟!

-خو..خوبم نگران نباشید یه لحظه سرم گیج رفت.

 

 

علی رو به اروند کرد و با دیدن نگاه خونبارش

مضطرب سر تکان داد و آرام گفت:

-آروم باش پسر هیچیش نشده نگران نباش!

حرصی دندان روی هم سایید و یکدفعه بلند شد.

بخاطر صدای کشیده شدن صندلیاش سر همه به

طرفش چرخید.

عصبانی و بیاهمیت به آرام باش های دیگران

مستقیم به طرف افرا رفت.

 

 

_♡_

 

افرا:

 

 

حالت نگاهش داشت میگفت کارم ساخته است!

ضربان قلبم را در گلو و حلقم حس میکردم.

دلم میخواست از آشوب چشمانش محکم به آراد

بچسبم و کاش میشد فرار کنم!

-داداش؟

اراد را کنار زد و جلو آمد.

دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشید.

 

 

به سینهاش چسبیدم و او با پلکی که پرش داشت،

یک نگاه به تنم و یک نگاه به پله های گوشهی

سالن انداخت.

حرصی که در وجودش بود تنم را میلرزاند و

چیزی که انتظارش را جلوی بقیه نداشتم، صدای

فریاد بلندش بود!

-برای چی حواستو جمع نمیکنی؟ نمیبینی مگه

جلوتو؟!

شوکه نگاهش کردم و میشد گفت همه نفس هایشان

در سینه حبس شد.

 

 

تکانی به شانه هایم داد.

-با تو دارم حرف میزنم افرا هم نمیبینی هم

نمیشنوی؟!

صدای شکستن قلبم را شنیدم و اشک در چشمانم

پر شد اما از ترس اینکه دوباره پیشه دیگران سرم

فریاد نزد، سریع گفتم:

-یه لحظه فشارم افتاد چ..چشمام سیاهی رفت،

دسته خودم نبود.

 

 

برخلاف تصورم نه تنها آرامتر نشد بلکه آبی

هایش فوقالعاده عصبانی شدند!

 

-چشمات سیاهی رفت؟ چشمات سیاهی رفت آره؟!

 

 

آراد آرام شانهاش را گرفت.

-آروم باش اروند چیزی نشده حال خداروشکر به

خیر گذشت.

بیتوجه به آراد مقابله صورتم غرید:

-میدونی چرا چشمات سیاهی رفته؟ چون درست

غذاتو نمیخوری فقط فکر بچه بازی هستی! سنت

میره بالتر اما بزرگ نمیشی افرا… هیچوقت

بزرگ نمیشی تو!

 

 

نفسم حبس و سکوتی سنگین در فضا حاکم شد.

هر چقدر خواستم خودم را کنترل کنم نشد و با

ریختن اولین قطره اشکم کمی از فشار دستانش

کاسته و نگاهش نرمتر شد.

حرصی بازویم را از دستش درآوردم و تخت

سینهاش کوبیدم.

-راست میگی بزرگ نمیشم و حال که اِنقدر

ناراحتی، میتونی این بچه رو به حال خودش ول

کنی!

 

 

شوکه شد و سریع دستانم را از اسارت دست هایش

خارج کردم و بینگاه کردن به بقیه مسیر اتاق را

در پیش گرفتم.

من خطاکار بودم درست اما خطاکاری با قلبه

شکسته…!

____♡_

 

اروند:

-پسر آخه چرا اینجوری میکنی؟!

سیگاری آتش زد و نگاهش را به آسمان دوخت.

 

 

-چیکار میکنم؟!

علی متاسف سر کج کرد.

-تو همیشه اون دخترو گذاشتی رو چشمات

هیچوقت تو جمع بهش تو نگفتی! بعد الآن خیلی

راحت جلو همه داری سرش داد میزنی؟گناه داره

اروند نباید…

خشمگین به طرف علی چرخید.

 

 

-من گناه ندارم؟ هر بار یه جوری تن منو

میلرزونه. برای چی درست غذا نمیخوره؟ برای

چی همه چی رو از من پنهون میکنه؟ هر کار

دوست داره میکنه بعد میخوای من دیوونه نشم؟!

-چه ربطی داره تو…

حرصی غرش کرد:

-ربط داره حالیته که اگر میافتاد سروصورتش

کوبیده میشد به پله ها؟ چه غلطی میخواستم بکنم

اون موقع؟!

آراد که تا به حال ساکت بود، گفت:

 

 

-اروند حال که نیفتاد… چرا بیخودی بزرگش

میکنی؟!

نمیفهمید… هیچکس دردش را نمیفهمید!

همه او را به عنوان منطقی ترین مرد میشناختند

اما سال های طولنی آنقدر بخاطر از دست ندادن

افرا جنگیده بود که دیگر هیچ توانی برایش نمانده

بود!

صبر و استقامتش را در مقابله او از دست داده

بود!

 

 

قلب عاشقش دیوانهوار آن دختر را صدا میزد اما

ترس از دست دادن، مثل یک زهر سمی در تمام

رگ و پی تنش پیچیده بود!

در اصل یکی از دلیلی که میخواست از اینجا

بروند هم همین بود.

میخواست در جایی دور از همه فقط خودشان دو

نفر باشند!

 

-من میگم که…

-اروند

جملهی علی با صدای آهو قطع شد.

سریع صاف ایستاد و نگران به او خیره شد.

 

 

-چی شده؟ افرا خوبه؟!

آهو با چشمانی ناراحت مقابلش ایستاد.

-خوبه لباساشو پوشیده میگه میخوام برم خونه

زودتر اومدم بهت بگم اَلکی دیگه باهاش بحث

نکنی. میدونم روزهای خیلی سختی رو گذرونی.

میدونم هر چیم بگی از سر دوست داشتنته اما

لطفاا دیگه ادامه نده، به اندازه کافی خودش ناراحت

هست!

 

 

سیگار را زیر کفشش خاموش کرد و به افرایی که

حاضروآماده در حال خداحافظی از بقیه بود، خیره

شد.

نفسش بود… دلیل زندگیاش

میشد انسان نگران دلیله زندگیاش نشود؟!

میشد هر قدمش را نشمارد؟!

هر لحظه زیر نظرش نگیرد؟!

-اروند؟!

-حواسم هست هیچکس اندازه من به فکرش نیست.

 

آهو آرام شانهاش را فشرد.

-میدونم عزیزم اما یه کم بهتر رفتار کنی حاله

جفتتون خوبتر میشه!

نگاهش زوم افرا بود و قدم هایی که به سمتشان

برمیداشت.

افرا جلو آمد و بینگاه کردن به چشمانش گفت:

-میخوام برم خونه.

 

 

سر تکان داد و با یک خداحافظی بلند به طرف

ماشینشان رفتند.

برخلاف زمان آمدنشان دیگر خبری از سروصدا

و شوخی و صدای بلند خنده نبود و همه با نگاه

هایی نگران بدرقه شان کردند!

_♡_

 

افرا:

نگاهم خیره به حرکت تند ماشین ها و گذر زندگی

بود.

سیاهی شب و بوی خوش عطر مردانه اروند که

فضای ماشین را پر کرده بود، رخوت و سستی را

در تمام تنم پخش میکرد.

 

 

زیرچشمی به نیم رخ جذابش حین رانندگی نگاه

کردم و لب هایم ورچیده شد.

ناراحتم میکرد اما دلیله اصلی آرامشم بود!

-امروز وکیل زنگ زد.

باشنیدن جملهاش ناخودآگاه صاف نشستم و یک

لحظه کشش رگ های مغزم را حس کردم.

مضطرب گفتم:

 

 

-چی گفت؟ خبری هست؟!

سر چرخاند و نگاهی به حالت مشوشم انداخت.

-الآن چرا ترسیدی شما؟

به سختی بزاق گلویم را قورت دادم.

-نترسیدم. نمیترسم ولی…

 

 

حتی توضیحش هم سخت بود با آنکه هر یک روز

درمیون با دکتر خسروی در این مورد صحبت

میکردیم، با آنکه چند قرص به قرص هایم اضافه

کرده بود، با آنکه تمامه تلاشم را کرده بودم تا آن

خاطره را برای خود کمرنگ کنم، باز هم با شنیدن

کوچکترین چیزی در مورد آن روزها تمام بدنم به

حالت آماده باش در میآمد!

آن دزدی که کم از فیلم های ترسناک نداشت، تبدیل

به یکی از حال به هم زن ترین خاطراتم شده بود!

هضم حادثه وحشتناکی که به صورت معجزهوار

از آن خلاص شده بودم اصلاا راحت نبود و تنها

چیزی که کمی آرامم میکرد، این بود که اینبار

برای آزادیم قدم برداشته و تسلیم سرنوشت نشده

بودم.

 

 

-ولی؟!

-دست خودم نیست بهم استرس میده.

دوباره نگاهم کرد و میدانستم با وجود تاریکی

ماشین باز هم از برق چشمانم متوجه اشک حلقه

زده در آن میشود.

با نرمش بیشتری گفت:

-لزم نیست استرس داشته باشی. من اینجام خب؟

بهت قول میدم دیگه هیچوقت نذارم همچین

 

 

چیزاییرو تجربه کنی. حتی اگر تا آخر عمر بازم

رویهت این باشه که چیزای مهمو ازم قایم کنی،

بازم من تمامه تلاشمو میکنم که دیگه آسیب

نبینی… باشه؟

 

 

 

نالن سر کج کردم.

-میدونم باور نمیکنی ولی بخدا قسم دیگه

چیزیرو ازت قایم نمیکنم!

کمی خیره به لب های ورچیده و چشم های

اشکیام نگاه کرد و با اووفی کلافه چشم گرفت.

از دستش ناراحت بودم اما نمیتوانستم در این

مورد حق را به او ندهم.

-اروند من…

 

 

میان حرفم پرید و به کل مسیر صحبت را عوض

کرد.

-هنوز حکم اصلی نیومده ولی دیگه لزم نیست ما

کاری کنیم. وکالتی که دادی همه چی رو حل

میکنه به کل فراموششون کن نمیخوام ذهنت

بخاطر این مسئله درگیر باشه.

-مطمئنی؟ یعنی خود آدلر اینو گفت؟ راستی چرا

به جای کسی که معرفی کرده بود خودش وکالتمو

قبول نکرد؟

فکش سخت شد.

 

 

-این یکی هم کارش خوبه نگران نباش.

اخم هایم از تعجب درهم رفت.

-نکنه… نکنه دیگه با آدلر کار نمیکنی؟!

همچنان به رو به روخیره بود و سکوتش یعنی

حدسم حقیقت داشت؟!

باور کردنی نبود او تقریباا دست راستش حساب

میشد!

 

 

-چرا؟!

-ولش کن اونو فعلاا رفته پیه کارای دیگه اما گفت

نتیجه تست های اون مرتیکه اومده. مثل اینکه قبلاا

هم مشکل داشته اما بخاطر حادثهای که برای

صورتش پیش اومده، حالش خرابتر شده.

چهره مرد یاسرنام و صورت آسیب دیدهاش در

ذهنم پررنگ شد.

شاید اول خیلی از او ترسیده بودم اما در پس

نگاهش غم و درد به خوبی دیده میشد!

 

 

عجیب بود اما ذرهای کینه نسبت به او نداشتم و از

صمیم قلب دلم میخواست که جسم و روحش بهبود

یابد.

آن چشمان غمگین که خبر از ِله شدگی و

شکستگی روحش میداد فراموش کردنی نبود و

در اصل بین او و تانیا، تانیا انسان ترسناکتری

بود!

یک زن که چشمش را روی همه چیز بسته و سال

ها مثل یک شیطان واقعی برایم نقشه کشیده بود!

 

 

 

 

-الآن یعنی چی میشه؟!

نرم فرمان را چرخاند و همانطور که وارد

خیابانمان میشد، با حرص و عصبانیت گفت:

 

 

-اون مرتیکه رو بستری میکنن تانیا خانومم حال

حالها باید آب خنک بخوره.

به زانویم چنگ زدم و با تردید پرسیدم:

-چقدر… چقدر اون تو نگهش میدارن؟!

ماشین را خاموش کرد و اینبار وقتی نگاهم کرد،

میتوانستم آسوده خاطری را در عمق چشم هایش

ببینم.

-قدری که وقتی بیاد بیرون حتی اسمشم یادمون

نباشه… پیاده شو.

 

 

اینبار من هم نفس راحتی کشیدم و در ماشین را

باز کردم.

با قدم های آرام سمت خانه رفتم و در تلاش بودم

تا شدت ناراحتیام را نسبت به تانیا درک کنم.

چهره اش وقتی یک هفته بعد از آن جریان به

ملاقاتش رفتم، هرگز از یادم نمیرود!

دستگیر شده بود اما نمیخواست باور کند نقشه

های مسخره و احمقانهاش اینچنین نابود شده باشند

 

و من تمامه پست فطرتی های سالو را با جبر به

خورد گوش هایش دادم.

نمیتوانست قبول کند مجنونش یک پست فطرت

واقعی باشد و میشد گفت بیشتر از زندان، حقایقی

که در مورد سالو میشنید و عمری که بیخودی و

برای هیچ و پوچ هدر داده، حالش را خراب کرده

بود.

برای اولین بار با بیرحمی تمام، همهی حقیقت را

در صورت یک نفر کوبیدم!

 

 

همه حقایقی که نمیخواست باور کند.

شاید او هم حق داشت. اشتباه کرده بود اما اینکه

مثل یک حیوان درنده سال ها برای انتقامش در

کمین نشسته بود، حالم را از هر چه دوست و

دوستی بود بهم میزد!

 

 

حالم از تمام انسان هایی که بدون ذرهای رحم فقط

به فکر انتقام خودشان بودند بهم میخورد و تانیا

هم از این قاعده مستثنا بود.

او حتی از یک مرد مریض هم سواستفاده کرده

بود و با تمام وجود امیدوار بودم که اگر روزی به

خود آمد، بتواند زیر وجدان دردهایی که قطعاا

ِخرش را خواهد گرفت دوام بیاورد!

_♡_

 

 

پیراهن خوابم را از داخل کمد بیرون کشیدم و

بالشتم را هم از روی تخت برداشتم.

نگاهم روی تخت خوابمان قفل شد و ناامیدی در

قلبم خانه کرد.

گاهی با خود فکر میکردم وقتی مایی که در سر

حد جنون یکدیگر را دوست داریم تا این حد درگیر

امواج زندگی متاهلی هستیم، پس تکلیف آن هایی

که بیهیچ عشق و دوست داشتنی ازدواج میکنند

چیست؟!

 

 

ازدواجی که در آن مهر و محبتی بین زوجش

نباشد، درک و از خودگذشتگی نباشد، خدایا…

حتی فکرش هم وحشتناک است.

اووف کلافهای کشیدم و تا چرخیدم متوجه اروند

شدم که متعجب کنار چارچوب در ایستاده بود.

بزاق گلویم را قورت دادم و با یک شب بخیر آرام

از کنارش گذاشتم که ناگهان آرنجم را گرفت.

 

-کجا داری میری؟!

بی نگاه کردن به چشمانش گفتم:

-میرم اون یکی اتاق امشبو اونجا میخوابم.

 

 

فشار انگشتانش بیشتر شد و با چی ناباوری که

گفت، مجبوراا سر بال گرفتم.

-یعنی چی که میرم اون یکی اتاق؟ اینم اَدا و

اصوله جدیدته؟!

حرصم گرفت.

-اره اَدااصوله جدیدمه. همونجوری که خودت چند

ساعت پیش گفتی من بچهام! مثله بچه ها رفتار

میکنم! الآنم تصمیم گرفتم یه حرکت بچگانه دیگه

بزنم. به هر حال از یه بچه که بیشتر از این

انتظار نمیره مگه نه بابابزرگ؟!

 

 

شوکه به بلبل زبانی هایم خیره شد.

-چی داری میگی برای خودت؟ صبر کن ببینم

نکنه هنوزم قهری؟!

اینبار چشمان من درشت شدند.

-معلومه که هستم چرا نباشم؟!

ناباوری تمام صورتش را گرفت.

 

 

-ما تو ماشین کلی با هم حرف زدیم، اگر قهر

بودی پس چرا باهام حرف زدی؟!

-اون یه موضوع دیگه بود چرا حرف نمیزدم؟

-افرا

-ولی این یه موضوع دیگهس! وقتی جلوی همه

اونجوری خردم کردی من نمیتونم خیلی راحت

شب کنارت بخوابم… متوجهی؟!

-تو حالت خوبه؟ نکنه تب مبی چیزی داری دختر؟

تو ماشین داشتی با نگاه کردنات منو میخوردی

بعد الآن میگی قهرم؟!

 

 

به سختی با لبخندی که داشت روی لب هایم

مینشست مقاومت کردم و بیخیال شانه بال

انداختم.

-چرا عادت کردی همه چی رو با هم قاطی کنی؟

باشه قبول، داشتم میخوردمت اما اونم ربطی به

این نداره. چون خیلی دوست دارم داشتم نگاهت

میکردم و برای اینکه موضوع مهمیرو عنوان

کردی باهات حرف زدم اما قهرم بخاطر یه چیز

دیگهس و از اونجایی که هیچ تلاشی نکردی تا از

دلم دربیاری، پس منم مجبورم چند شب پیشت

نخوابم تا ناراحتیم برطرف بشه… حال متوجه

شدی؟!

 

 

 

ناباوری همهی صورتش را گرفت و قطعاا حال با

خود میگفت رو دارتر از من کسی وجود ندارد!

-به نظرم میاد شدی خوبه… شبت بخیر.

 

 

دستم را به سختی عقب کشیدم و تا قدمی برداشتم،

یکدفعه سریع و پرقدرت دستانش را دور زانوهایم

پیچید و ثانیهای بعد با یک جیغ بلند در هوا معلق

شدم و بالشت و پیراهن بیچارهام روی زمین

افتادند.

-چیکار داری میکنی؟!

به طرف تختمان راه افتاد.

-با تواَم اروند چیکار داری میکنی؟ بذارم زمین

 

 

با ضربهی نه چندان آرامی که به باسنم زد،

چشمانم گرد و صدای خشمگینش بلند شد.

-چیکار داری میکنی و کوفت… خجالتم نمیکشه

هر کی رو میبینه صدبار حرفشو بال پایین میکنه

که طرف یه وقت به تریج قباش برنخوره بعد

نوبت من که میشه شیش متر زبون درمیاره!

-اروند

از روی شانهاش چرخاندتم و ثانیهای بعد روی

تخت انداختم.

 

 

موهایم دورم پخش شد و نگاه فوق شیفتهاش گونه

هایم را سرخ کرد.

برخلاف آن نگاه زیبا روی تنم سایه انداخت و

انگشت اشارهاش را تهدیدوار مقابل صورتم تکان

داد.

-قهرم باشی حق نداری شبو جای دیگه بخوابی.

همونجوری که من ازت ناراحت بودم اما نرفتم.

بعد این همه سال زندگی مشترک دیگه وقت این ادا

و اصول نیست افرا خانوم!

 

 

 

لب هایم مثل همیشه به پایین کشیده شد و بغ کرده

گفتم:

-الآن که پاشدم رفتم میفهمی هست یا نه!

 

ایستاد و همانطور که دکمه های پیراهن مردانهاش

را باز میکرد، از گوشهی چشم نگاهم کرد.

-پاشو برو ببین چیکارت میکنم.

خب… حقیقتاا این یک تهدید خیلی جدی بود!

آرام سرجایم نشستم و به پیراهنم که روی زمین

بود، اشاره کردم تا حساب بردن آشکارم را به

روی هیچ کداممان نیاورم.

-ای بابا انداختیش… بدش بهم.

 

 

بیحرف پیراهن را برایم آورد و به سمت حمام

رفت.

همین که در را بست، چشمانم را چپ کردم و

ادایش را درآوردم.

-پاشو برو ببین چیکارت میکنم، فکر کرده من

ازش میترسم پررو!

حرصی لباسم را عوض کردم و دستی به موهای

نامرتبم کشیدم.

 

 

خون خونم را میخورد اما جسارت ترک اتاق را

نداشتم خیلی خوب این سبک از تهدیدهایش را

میشناختم.

ناآرام گوشهی ناخنم را به دندان گرفتم و ناگهان

فکری در سرم جرقه زد.

حال که به این کنار هم خوابیدن ها عکسالعمل

نشان میداد بد نبود که کمی حالش را جا بیاورم

مگر نه؟!

سریع به کمد نگاه کردم و گونه هایم سرخ شد.

 

 

برای من جداا خجالت آور بود اما از کجا معلوم

شاید شانس میآوردم و این کار باعث میشد با هم

آشتی کنیم!

شاید بالأخره میتوانستم سپر دفاعیاش را پایین

بیاندازم و شاید میشد کاری کرد که این روز تلخ

با یک شب خیلی شیرین به پایان برسد…!

 

با صدای در حمام با همهی سرعتی که داشتم خودم

را روی تخت انداختم و ملحفه را هم روی تنم

کشیدم.

قلبم تند میزد و آنقدر هول شده بودم که مثل

مجسمه صاف دراز کشیده و کوچکترین تکانی

نمیخوردم.

 

 

اروند در سکوتی کامل و بیآنکه چراغ را روشن

کند، در همان فضای تاریک اتاق مشغول لباس

پوشیدن شد.

ناخن هایم را کف دستم فشار دادم و چشم هایم را

به زور بسته نگه داشته بودم و قطعاا اگر چراغ

خاموش نبود، متوجه بیدار بودنم میشد.

لب گزیدم و همین که تخت تکان خورد و کنارم

دراز کشید، ضربان قلبم به بالترین حد ممکن

رسید.

 

 

هیجان همهی وجودم را گرفت و در دل شروع به

شمردن کردم تا زمان مناسبی برای نقشهی

یکدفعهای و ناگهانیم پیدا کنم.

یک دو سه چهار پنج…. ده

با رسیدن به عدد ده یکدفعه شروع به ناله کردن

کردم تا ترس و خجالت پشیمانم نکند!

-آخ…

-وای خدا خیلی گرمه!

 

 

دقیقاا همانطور که حدس میزدم، به سرعت طرفم

چرخید و روی تنم سایه انداخت.

-افرا چی شده؟!

…-

-افرا؟!

-وای سرم داره میترکه.

-چرا چی شده؟!

 

 

چراغ خواب را روشن کرد و زمانی که نگاهش به

رنگ و روی زرد شدهام افتاد، مردمک هایش

گشاد شدند.

-چت شد؟ تو که خوب بودی!

چشم هایم را مخمور کردم و از بوی زردچوبهای

که به صورتم زده بودم، اخم هایم درهم رفت.

-نمیدونم یه دفعه خیلی احساسه بیحالی کردم،

سرمم درد گرفته.

 

 

فکش سخت شد.

-همه ی اینا بخاطر درست غذا نخوردنته حتماا

فشارت افتاده. پاشو یه آب به دست و صورتت

بزن منم برم برات یه چیز شیرین بیارم.

حرفش را زد و بیتعلل سریع از اتاق بیرون رفت.

نیشم بی اختیار تا بناگوشم باز شد و ذوق زده به

تاج تخت تکیه دادم.

 

 

 

حس عجیبی داشتم.

یک شوق و ذوق خاص…!

 

 

و با وجود خجالت شدیدی که قطعاا قرار بود

دچارش شوم، برای دیدن عکسالعلمی که احتمالا

از خودش نشان میداد، سر از پا نمیشناختم.

خیلی زود با یک سینی کوچک در دستش برگشت.

اینبار چراغ اتاق را روشن کرد و نگاهش کمی

بیشتر از حد معمول روی صورت زرد شدهام

چرخید.

از آنجا که زیادی حواس جمع و تیزهوش بود،

استرس همهی وجودم را گرفت.

 

 

فعلاا وقتش نبود که متوجه فیلم بازی کردنم شود.

-آخ وای ت..تیر میکشه.

سریع جلو آمد و نگران کنارم نشست.

-دقیقاا کجات درد میکنه؟ کجات تیر میکشه؟!

چشم هایم را روی هم فشردم و به اولین جایی که

به ذهنم رسید، اشاره کردم.

 

 

-معدهم ف..فکر کنم!

خشمگین نفس کشید و نگران شربتی که داخل

سینی بود را برداشت.

-بیا یه کم از این بخور طبیعیه خوبه برات.

-نمیدونم چم شده ولی خیلی حس عجیبی دارم.

کمی نان برداشت و همانطور که پوست روی

خرما را جدا میکرد، ناراحت گفت:

 

 

-اگه یه کم دیگه خوب نشدی بهت دارو میدم.

احتمالا چیز خاصی نیست ولی فردا میبرمت

آزمایش بدی نگران نباش.

نان را مقابل دهانم گرفت.

-بخور ببینم.

دهان باز کردم و دست خودم نبود که همراه لقمه

گوشهی انگشتش را هم مکیدم.

 

 

گویی از شدت دلتنگی و خستگی که از قهر ها و

مشکلات تمام نشدنیمان داشتم، یک شیطان واقعی

در وجودم زنده شده بود!

یکدفعه چشمانش گرد شد اما از آنجا که خیلی

چهره مظلوم و نالنی به خود گرفته بودم، حس

کرد اشتباه متوجه شده و به روی خود نیاورد.

 

-معدهت ورم کرده؟

در هیچ کجای تنم احساس بیماری نمیکردم و

ناچاراا با تاخیر شانه بال انداختم.

-ف..فکر کنم نه نکرده یعنی…

-بزار ببینم.

 

با یکدفعه کنار کشیدن ملحفه از روی تنم

هردویمان خشک شدیم و نگاه او روی لباس زیر

صدفی رنگی که دو سال پیش خودش برایم گرفته

بود، خشک شد.

لعنتی… قرار نبود اینطور شود!

نباید اِنقدر زود میفهمید… میخواستم حسابی

نگرانش کنم و بعد تقاضای آغوشش را داشته باشم.

به بهانهی بیماری تنم را به تنش بچسبانم و یادش

بیاورم که چقدر دیوانهوار خواهان هم هستیم و

اجازه دهد کمی آرام شویم.

 

 

اجازه دهد درست حسابی با هم صحبت کنیم و هر

دو دلخوری هایمان را در آغوش یکدیگر حل کنیم.

سر بال آورد و کمی صورتش را به صورتم

نزدیک کرد.

از فاصلهی نزدیک خیرهام شد و با صدای خفهای

گفت:

-موقعی که داشتی این لباسو میپوشیدی هم معدت

درد میکرد؟!

بزاق گلویم را قورت دادم.

 

 

تنم یخ کرده و از آنجا که نقشهی بچگانهام را در

یک دقیقه ریخته بودم، به هیچ پلن دیگری فکر

نکرده بودم.

شبیه کسی که در یک کوچه بنبست اسیر شده با

بغض دست به دامن صداقت شدم.

-ن..نه.

ابرو بال انداخت و آرام گوشهی لبش را مکید.

 

 

-خوبه… سرت چطور؟!

از خجالت چانهام به قفسهی سینهام چسبید و دوباره

نالیدم:

-نه!

نفس های خشمگین و عصبانیاش به پیشانی و

گونهام میخورد و زمانی که دست دراز کرد و

آرام ناخنش را روی خط گونهام کشید، تمام تنم

لرزید.

 

 

-درسته… منم همین فکرو میکنم.

انگشتش را مقابل صورتم گرفت و تازه آن موقع

توانستم یک تکه گوله شده از زردچوبه که قطعاا تا

قبل از این به صورتم چسبیده بود را ببینم و جداا از

این بدتر نمیشد!

 

 

 

ترسان چشم بستم و ناگهان صدای فریادش بود که

در تمام اتاق پیچید.

-چی با خودت فکر میکنی افرا؟ مگه سلامتی قابل

شوخی کردنیه که اِنقدر مسخره باهاش باز

میکنی؟!

-من… من فقط میخواستم…

با همان تن صدای بلند ادامه داد:

 

 

-بس کن بیشتر از این گندی که زدی رو هم نزن!

حرصی سینی را برداشت و عصبانی آن را روی

عسلی کنار تخت گذاشت.

خشمگین نفس میکشید و کاملاا مشخص بود که

منتظر است کوچکترین چیزی بگویم تا منفجر

شود.

-با سلامتیش شوخی میکنه! اِنقدر رودار شدی تو

بچه؟!

 

 

لب گزیدم و چنگی به ملحفه روی تنم زدم.

حرصی چراغ را خاموش کرد و تنش را روی

تخت انداخت.

عصبانیت از تمامه وجودش هویدا بود و بغض

گلویم را بیشتر میکرد.

در تمام عمرم یک بار خواسته بودم با دوز و کلک

نرمش کنم اما به بدترین شکل ممکن ضایع شدم!

 

 

نمیدانم چقدر گذشت. نیم ساعت بود یا یک ساعت

اما همچنان هردویمان بیدار بودیم و آرام اشک

ریختنم و فین فین های ضعیف گربه مانندم، تنها

چیزی بود که سکوت سنگین اتاق را میشکست.

 

 

 

صدای نوچ کلافهاش که بلند شد، پلک هایم را

روی هم فشردم.

بهتر بود قبل اینکه بیشتر از این یکدیگر را

ناراحت کنیم اتاق را ترک کنم.

ملحفه را از روی تنم کنار زدم و آنقدر احساس

سرخوردگی میکردم که دیگر بخاطر برهنگیام

خجالت نکشم.

به هر حال این لباس زیر صدفی رنگ که با

مروارید های زیبا تنم را دربرگفته بود،

 

 

خجالتآورتر از اینکه فهمید زردچوبه به

سروصورتم زدهام نبود مگر نه…؟!

-کجا داری میری؟

-میرم تلویزیون تماشا کنم خوابم نمیبره.

امیدوار و منتظر یک عکسالعمل خاص گوش تیز

کردم اما سکوتش شبیه شلاق به صورتم کوبیده

شد.

سریع بیرون رفتم و نگاه تارم را در سالن

چرخاندم.

 

 

تلویزیون خاموش قرار بود جای آغوشش را

بگیرد…؟

لعنتی… دلم میخواست صفحه سیاه رنگ را تکه

تکه کنم.

حرصی به سمتش قدم برداشتم و ناگهان با دستان

گرمی که از پشت محکم دور کمر و شکمم پیچیده

شد، شوکه جیغ خفیفی کشیدم و ثانیهای بعد به

ستون باریک پشت سرم کوبیده شدم.

 

 

چشمانم گرد و زبانم بند آمد و قبل هر حرفی با

چسبیدن لب های اروند به لب هایم، مثل موم میان

دستانش ذوب شدم و ناخودآگاه چشم بستم.

 

 

یک بوسه عمیق، محکم، خشن و همچنین پر از

عشق!

قلبم به ضربان افتاد و آرام دست هایم را دور

گردنش پیچیدم.

لب هایم را محکم بوسید و زمانی که زبانش خشن

و حریص به کندوکاو لب های خیس و دهانم

پرداخت، بالأخره مغزم روشن شد.

بعد آن فرار سخت از دست تانیا، گم گشتگی در

جنگل و بیهوش شدنم کنار جاده و نجاتی که توسط

یکی از ماشین های رهگذر به اتمام رسید، بعد

بستری شدنم در بیمارستان این اولین باری بود که

 

 

میبوسیدتم و اگر این بوسه یک دعوتنامه زیبا

برای آشتی نبود پس چه نام دیگری داشت؟!

حرص، عشق. خواستن، شور و آرامشی که

بالخره میتوانستم حسش کنم، قفل دست هایم را

دور گردنش محکمتر کرد و پر تلاش تنم را به

سمت بال سوق دادم.

خواستهام را فهمید و دست پرحرارتش را دور

ران هایم پیچید.

کمکم کرد تا پاهایم را دور کمرش حلقه کنم و من،

شبیه یک گرسنه واقعی به گردنش چنگ زدم و

همهی قدرتم را در ماهیچهی نَرم لب هایم جمع

کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x