لب هایش را نزدیک به گوشم کرد و پچ پچ وار گفت:
-باور میکنم عزیزم اما توئم باور کن وقتی سوالی ازم داری هیچ نیازی به بی راهه رفتنت نیست!. هر چی که میخوایرو رک و راست بپرس و مطمئن باش من به هیچ وجه برای چیزی مجبورت نمیکنم!
عملاً وا رفتم و لعنت که برایش تا این حد خوانا بودم…!
آرام سر تکان دادم و اینبار بوسهاش کنج لب هایم را هدف گرفت و سپس با صدای بلندی نازلی را خطاب کرد.
-نازلی جان عجب بوی خوبی میاد… چی پختی؟
صدای خنده هایشان از آشپزخانه به گوش میرسید و حواسم را پرت میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و به صحبت هایشان که رنگ و بویی از زندگی داشت، گوش دادم و به جمعشان پیوستم.
مهم نبود که سجاد تاشچیان پدرم بود.
مهم نبود که طلا مادرم بود.
مهم نبود که من برای اروند مثل کف دست خوانا شده بودم.
مهم این بود که حال یک خانه داشتم و یک خانواده!
چیزی که همیشه در پِی آن بودم.
بزرگترین حسرت و آرزوی زندگیام داشتن یک خانواده شاد بود و من این روزها در حال زندگی رویاهای خود بودم…!
-افرا؟
-…
-حاضری عزیزم؟
سایهی سیاه رنگ را با دقت بیشتری به پشت پلک هایم مالیدم و با استفاده از یک برق لب زیادی خیره کننده، سعی کردم اضطراب و حس عجیبم را پشت آرایش نه چندان سبکم پنهان کنم.
یک قدم عقبتر رفتم و به عسلی های چشمانم که بخاطر مژه های ریمل خورده و سایه سیاه رنگ، مانند دو گوی خورشیدی برق میزدند و چشم خیره میکردند، نگاه کردم.
به چشمانم خیره شدم و تلاش کردم تا حتی شده در ظاهر قوی به نظر برسم…!
واقعاً دوست داشتم قوی و خوب به نظر برسم.
به قول دکتر خسروی که میگفت، زمانی که زورت به دردهایت نمیرسد آنقدر نقاب خوب بودن بزن که نه تنها دیگران، بلکه خودت نیز به این باور برسی.
و من سال های بیشماری از عمرم را ضعیف بودم.
سال های بیشماری مایهی ترحم و دلسوزی آشنا و غریبه قرار گرفته بودم و حال از هیچ چیز به این اندازه نفرت نداشتم که کسی برایم دل بسوزاند!
دلرحمی هیچکس را نمیخواستم حتی اگر آن کس صحرا باشد…!
-افرا؟
اروند که در چارچوب در ظاهر شد، به خود آمدم و لبخند بزرگی روی لب هایم نشاندم.
-جانم؟ من حاضرم عزیزم فقط بذار رویهی لباسمم بپوشم.
سر تکان داد و این سکوتش عجیب بود!
از روی تخت کت زنانه و خوش دوختم را چنگ زدم و سریع تن کردم.
عطرم را هم برداشتم و زیر نگاه آنالیزگر و فوق جذابش مقداری از آن را روی خودم اسپری کردم و سپس به سمتش چرخیدم.
-چطور شدم؟
جلو آمد و خیلی نَرم دستانش را دور کمرم پیچید.
دست روی شانه های پهنش گذاشتم و زمانی که سر جلو آورد و با بینیاش روی گردنم خط انداخت و خیلی عمیق عطر تنم را به مشام کشید، ناخودآگاه چشمانم بسته شدند و طولی نکشید که لب های گرمش را روی هر دو پلکم حس کردم.
-عسل من…
سر به سینهاش تکیه دادم و با نفس های عمیق دلم را آرام کردم.
زمزمهی آرامش به گوشم رسید.
-میدونی چقدر خدارو شکر میکنم بابت داشتنت؟
مانند خودش زمزمه وار گفتم:
-نه اندازهی من!
نفس رضایتمندش دلم را خوش کرد و بوسه های تقریباً محکم و مرطوبش روی گردن و سرشانهام، خیلی زود حس و حالم را تغییر داد.
ضعف کرده دستم را بند کت مشکی رنگش کردم و این عادی بود که به جای دیدن خواهری که مدت طولانیای از آخرین دیدارمان میگذشت، دوست داشتم با همین ظاهر حاضر و آماده در آغوش اروند باشم و تمام شب خودم را به سینه گرم و عضلانیاش بچسبانم؟!
نه… البته که عادی نبود!
اما اروند خیلی خوب بلد بود مرا رام و شیفته خود کند.
لب هایش روی خط گونهام کشیده شد و زمانی که هر دو لبم را میان لب هایش کشید، عملاً وا دادم و نزدیکتر شدم.
بوسهی آرامَش و بازی لب هایش سبب شد تا پلک هایم را به سختی باز نگه دارم و زمانی که خواست عقب بکشد، مثل یک بیشرم واقعی تلاش کردم تا بیشتر لب هایش را نگه دارم!
صد البته که زورم نرسید!
با یک بوسهی صدادار لب هایم را رها کرد و با لبخند به خیس شدنشان چشم دوخت.
نالیدم:
-نه!
گونهام را نوازش کرد.
-چی نه قربونت برم؟
از بین مژه های پر از ریمل و سنگین شدهام، نگاهش کردم و با خجالتی که کم کم داشت به کل و تمام و کمال بارش را جمع میکرد و میرفت، سرم را به طرف شانهام کج کردم و با لحنی که مطمئن بودم ناز زیادش دلش را آب میاندازد، لب زدم؛
-یه چی بخوام؟
چانهام را گرفت و نگاهش از لب هایم جدا نمیشد.
-بخواه عمرم… بخواه خونه خراب کنم.
لب هایم را با زبان تَر کردم و حرص و ولعی که در چشمانش آمد، علاوه بر هیجان انگیز بودن قلبم را مالامال از خوشی میکرد.
و هیچ چیز در این دنیا زیباتر از آن نیست که کسی که دوستش داری، تو را با گرما، تو را با شوق و مهر نگاه کند!
تو را با یک عطش تمام نشدنی نگاه کند و گمان میکنم پرواز باید همچین حسی داشته باشد.
-افرا؟
-میشه بمونم تو بغلت تواَم بوسم کنی؟!
شوک در چشمانش نشست و لب های من ورچیدهتر شد.
-فقط یه کم دیگه… لطفاً!
چشمانش سرخ شدند.
حرصی دستش را بند کرواتش کرد و با صدای بَم شدهای گفت:
-منتظرمونن.
شانه بالا انداختم.
-خب چند دقیقه بیشتر منتظر بمونن مگه چیه؟ من الآن دلم بغلتو میخواد!
ابرویش بالا پرید.
لب گزید و نگاهش را در اتاق چرخاند.
با حس جواب منفیاش ناراحت چشم گرفتم و تا خواستم عقب بکشم، تند، تیز، محکم و پر قدرت دستش را دور تنم پیچید.
-بیا اینجا.
-ارو…
-هـیش… ساکت.
با یک قدم بلند تنم را به دیوار پشت سر چسباند.