دوست داشتم از نگاه خندان و پر منظور نازلی سرم را بر دیوار بکوبم و اروند را بخاطر این توجه های افراطیاش تکه تکه کنم.
-نازلی میشه لپ تاپمو بیاری؟
-چشم آقا همین الآن
نازلی که از سالن بیرون رفت، صدایم را پایین آوردم و حرصی رو به اروندی که قاشق حاوی عسل را مقابل لبانم گرفته بود، پچ زدم:
-اروند چیکار داری میکنی؟
مانند خودم زمزمه کرد.
-چی شده مگه؟!
-نمیبینی نازلی بهمون مشکوک شده؟ چه خبره اِنقدر خوردم دارم میترکم!
-مشکوک شده؟ به چی؟ من که همیشه بهت صبحانه میدم. اِنقدر بدغذایی که اگر حواسم نباشه دو روزه میشی پوست و استخون!
-اروند…
دستش را جلو آورد و چتری هایم را با مهر کنار زد.
-بگو ببینم چرا اِنقدر بدغذا شدی خانومم؟ قبلاً اینجوری نبودی. میخوای بریم دکتر؟
– من چی میگم تو چی میگی! اصلاً حواست به حرفام هست؟
از حرف زدنم سواستفاده کرد و قاشق کوچک حاوی عسلش را در دهانم چپاند و خونسرد گفت:
-تو چی میگی قربون شکلت؟ قشنگ بگو یه بار دیگه.
دوباره مهربان شده بود.
دوباره اروند شده بود و با آنکه شاید تا حالا خشم واقعی او را نسبت به خودم ندیده بودم، ولی آنقدر این روی مهربانش شیرین و فوقالعاده بود که دوست نداشتم هرگز دوباره با آن حالت های جدی و غیرقابل دسترسش روبه رو شوم.
و چقدر احمق بودم که مدت زیادی برای ناراحت و عصبانی کردنش تلاش کرده بودم!
البته به قول دکتر خسروی من هرگز یک انسان بد نشده بودم و من فقط مریض شده بودم.
روانم به هم ریخته بود…!
طبق توصیه های خسروی سعی کردم خودم را ببخشم و حواسم را فقط جمع لحظهی حالِ زندگیام کنم.
نگاهم را در چپ و راست چرخاندم و صدایم را کمی پایین آوردم.
-میگم اِنقدر جلو نازلی به من توجه نکن. میفهمه دیشب یه خبرایی بوده، سنشم که زیاده روم نمیشه جلوش…
با آمدن نازلی حرفم نیمه تمام ماند و اروند سریع لپ تاپش را گرفت و شروع به چک کردن ایمیل هایش کرد.
-صبر کن افرا حرفتو نگه دار منتظر یه خبر مهمم.
-باشه
خوشحال از اینکه سرگرم کارش شده و غذا دادن به من را فراموش کرده، صافتر نشستم و رو به نازلی چشم غره رفتم تا نیش خندانش را جمع و جور کند.
از طرفی از رفتارهایش خندهام گرفته بود.
طوری با ذوق به من و اروند نگاه میکرد که انگار فرزندان خودش را میبیند.
شیرین و دلپذیر… دقیقاً شبیه نگاه های یک مادر!
سمتم خم شد و پچ پچ وار گفت:
-خانوم میگم برای ناهار یا بهتره بگم شام چی درست کنم؟ به هر حال نیاز به قوت بیشتری دارید!
خدایا خداوندا همینم مانده بود نازلی در مورد این مسائل سر به سرم بگذارد.
زمان هایی که با هم تنها بودیم، آنقدر همیشه عصبی و افسار گسیخته بودم که هیچ نتوانسته بودم با این روی شر و شیطانش آشنا شوم.
حرصی گفتم:
-مثل همیشه یه چیزی میخوریم دیگه یه جوری میگی انگار امروز یه روزه خاصه!
قبل از جواب دادنش صدای اروند آمد.
-افرا من باید سریع برم یه مشکلی برای تولیدات جدیدمون پیش اومده، تو تنها میمونی عزیزم؟
نگران نگاهش کردم.
-مشکلی که نیست؟
خم شد و محکم گونهام را بوسید.
-نه نیست اما تو خوبی؟ خیالم ازت راحت باشه دیگه آره؟!
از گوشهی چشم نیم نگاهی به نازلی انداختم.
-آره بابا خوبم. یعنی مثل همیشهام دیگه! همیشه چطوریم امروزم همونطوریم دیگه!
اخم ظریفی از تعجب بین ابروهایش افتاد اما چیزی نگفت و تا خواستم نفس راحتی بخاطر رفتنش بکشم، گفت:
-نازلی جان حواست به این خانوم ما باشه تا برگردم. دیشب بهش سخت گذشته رنگ و روش هنوز سرجاش نیومده.
صورتم سرخه سرخ شد و سریع نگاه دزدیم.
آخ اروند آخ که قطعاً یک روز از دست این همه ریلکسی تو دیوانه خواهم شد…!
نازلی سریع گفت:
-چشم آقا خیالتون راحت. همین الآن براشون یه سوپ مقوی درست میکنم. اگر یه کاسه ازش بخورنا سریع رو به راه میشن. دستور عملشو مادر خدابیامرزم یادم داده خیلی قوت داره.
-مرسی عزیزم
اروند سریع حاضر شد و برای فرار از نگاه نازلی حرصی دنبالش راه افتادم.
-اروند؟ اروند؟
-جان؟
-چرا اینجوری میکنی جلو نازلی؟ مگه نگفتم جلوش مراعات کن؟
مقابل در ایستاده و در حال شانه کردن موهای زیادی خوش حالت و خوشرنگش بود.
نمیدانم موضوع کاریاش چه بود اما هر چه بود حواسش را به کل پرت کرده بود.
-چیو میگی افرا؟!
-اوووف بابا میگم دی..دیشبو تابلو نکن. ضایعس دوست ندارم بدونه بعد این همه سال ازدواج دیشب اولین بارمون بوده!
ابرو بالا انداخت و حیرتزده گفت:
-هووم پس سر میز هی اینو میخواستی بگی؟!
-آ..آره
-پس نمیخواستی بدونه جوجهی من تازه اولین س..سشو گذرونده. چرا؟ فکر میکردم باهاش راحتی!
حتماً باید مثل یک شمع از خجالت زیاد آبم میکرد دیگر… قطعاً راه دیگری نداشت!