رمان زنجیر وزر پارت ۲۱۰

4.4
(32)

 

باید آرام می‌ماندم.

 

نباید اجازه می‌دادم حسرت تا این حد دور شدنمان از هم، قلبم را به درد بیاورد و من دیگر از هر نوع ناراحتی و درد کشیدن بیزار شده بودم.

 

بیزاره بیزار…!

 

 

صحرا با گفتن:

 

-بی‌زحمت حواستون به ایلیا باشه ما الآن میایم.

 

 

همراه همایون جانش شد و اروند کامل به سمت من چرخید.

 

 

-افرا؟

 

-هووم؟

 

-نگاهم کن ببینمت.

 

 

چشمانم را از روی رومیز طلایی رنگ برداشتم.

 

 

-خوبی؟

 

 

لب ورچیده شانه بالا انداختم.

 

 

-خیلی قشنگن مگه نه؟ خانوادشون تکمیله!

 

 

اشاره‌ام به نوزاد بود و اروند بی‌آنکه لحظه‌ای چشمانش را از روی صورتم بردارد، چتری هایم را با مهر عقب زد.

 

 

-قشنگن خانومم.

 

-واقعاً خوشحالم که این مدت حالش خوب بوده.

 

چانه‌ام را گرفت.

 

-بغض کردی قربونت برم؟

 

-اوهوم. بغض کردم چون خیلی مسخرس. کسی که قبلاً همه چیمون با هم بود، حالا داره ازم تشکر می‌کنه که قراره شامشو قبول کردم! ما با هم چیکار کردیم اروند…؟!

 

 

اشکم که چکید، فوراً و بی‌توجه به میزهای دیگر سرم را در آغوش کشید و لب هایش را به گوشم چسباند.

 

هیــش آروم باش. من مطمئنم می‌تونید خیلی زود دوباره رابطه‌تونو درست کنید. شما خواهرید. هم‌خونید. هیچوقت کامل از هم جدا نشدید و نمی‌شید!

 

 

بغضم را قورت دادم و عقب کشیدم.

 

 

دستی به صورتم کشیدم و ناراحت زمزمه کردم:

 

-فکر نمی‌کنم… تازه مطمئنم تواَم حسش کردی!

 

-چیو؟

 

-دیوار نامرئی که بینمون کشیده شده‌رو!

 

 

قبل از جواب دادن اروند صدای صحرا آمد.

 

کِی برگشته بودند؟!

 

 

-افرا می‌شه یه کم تنهایی با هم صحبت کنیم؟

 

 

نفسم را تکه تکه بیرون دادم و رو به صورت زیبایش سر تکان دادم.

 

 

لبخندی به اروند که نگران نگاهم می‌کرد زدم و ایستادم.

 

 

-زود برمی‌گردم عزیزم.

 

 

با آرامش پلک هایش را باز و بسته کرد و من بعد سال ها همراه خواهری شدم که نه من خواسته بودم حالی از او بپرسم و نه او تلاش زیادی برای درست شدن رابطه‌مان کرده بود.

 

 

احتمالاً دیگر هیچ امیدی به درست شدن این رابطه نبود اما امتحانش هم که ضرری نداشت، داشت…؟!

 

 

_♡_

 

-اینجا خوبه؟

 

-آره

 

 

گوشه‌ای از بالکن باریک و سرتاسری رستوران که با گل های مصنوعی و طبیعی تزئین شده بود ایستادیم و هر دو از بالا به شلوغی شهر خیره شدیم.

 

 

-جایه قشنگیه.

 

-همینطوره.

 

 

دستش روی نرده های مشکی رنگ چفت شد.

 

 

-دانشگاهتو میری مگه نه؟

 

 

چشمانم به روبه رو خیره بود اما خیلی خوب کلافگی‌اش و این که نمی‌دانست از کجا باید شروع کند را حس می‌کردم.

 

 

-میرم.

 

 

-من… من همیشه از اروند پیگیر حالت بودم!

 

 

سر چرخاندم و از نیم رخ خیره صورتش شدم.

 

 

چشمانش تا یک گریه‌ی ویران کننده فاصله‌ای نداشتند.

 

 

-به نظرت بهتر نبود از خودم پیگیر حالم‌شی؟!

 

 

لب هایش را با زبان تَر کرد و نگاه دزدید.

 

 

-از… از طرف خودتم می‌شدم. بارها بهت زنگ زدم اما…

 

-اما حتی به فکرتم نرسید که حضوری بیای و ببینیم. دلتنگ نشدی! نگران نشدی!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x