رمان زنجیر وزر پارت ۲۱۱

4.4
(20)

 

-این چه حرفیه مگه می‌شه دلتنگت نشده باشم؟ تو جون منی. اگه نیومدم چون فکر می‌کردم این جوری راحت‌تری ولی هزاران بار بهت زنگ زدم و خودتم اینو خوب می‌دونی!

 

 

-جفتمون می‌دونیم اون زنگ ها از سر تکلیف بود! از سر اینکه بگی من حواسم هست. من پیشتم. در صورتی که نه حواست بود و نه پیشم بودی اما زنگ می‌زدی تا عذاب وجدانتو خاموش کنی!

 

 

بینی‌اش را بالا کشید.

 

مردمک هایش را در حدقه چرخاند و دقیقاً همانطور که حدسش را می‌زدم، یکدفعه زیر گریه زد.

 

 

سریع نگاهم را گرفتم و خدا را شکر که هوای به نسبت سرد باعث شده بود تا کسی دلش بودن در این تراس زیادی دنج و زیبا را نخواهد.

 

 

-من… من خیلی متاسفم افرا اما بخدا اون.. اونجوری که فکر می‌کنی نیست!

 

 

-…

 

 

-اگه اگه زیاد پیگیر نمی‌شدم برای این بود که خجالت می‌کشیدم. هنوزم می‌کشم. من… من حتی روم نمی‌شه به چشمات نگاه کنم. چون هر بار که نگات می‌کنم، یاد التماسات برای نرفتم میفتم و هر بار بیشتر از قبل از خودم متنفر می‌شم!

 

 

-آروم باش.

 

 

-اگرم می‌بینی الآن اینجام همه‌ش بخاطر جراتیه که همایون بهم داده وگرنه اگه به من بود، شاید تا صد سال دیگه هم روم نمی‌شد به صورتت نگاه کنم. جسارتی که اون بهم داد با دلتنگی‌ای که داشت خفم می‌کرد، نذاشت بازم خودمو ازت دور کنم. ا..الآن همه چی دارم اما یه لحظه هم فکر تو از سرم بیرون نمی‌ره و می‌دونی بیشتر از همه چی داغونم می‌کنه؟ این که من خودمو مقصر تنهایی این مدتت می‌دونم. اینکه وقتی جریان مادر واقعیتو فهمیدی نتونستم پیشت باشم و ازت مراقبت کنم، نتونستم رو دردات مرهم بذارم، باعث می‌شه حالم از خودم بهم بخوره و هر بار که یادت میفتم هی از خودم می‌پرسم که صحرا اگه تو اون روز نمی‌رفتی چه اتفاقی می‌افتاد؟ جوابه خودمو میدم. میگم اگه اون روز نمی‌رفتی شاید نمی‌شد که دوباره عاشق شی. شاید نمی‌شد که مادرشی که خوشبخت‌شی اما حداقل بدهکار دختربچه‌ای هم که مثل مادر دومش رو تو حساب باز کرده بود، نمی‌شدی!

 

 

بازویش را گرفتم.

 

 

از گریه و هق هق زیاد تمام تنش در حال لرزیدن بود.

 

 

-گریه نکن لطفاً.

 

-…

 

-صحرا باور کن تو به من بدهکار نیستی!

 

-…

 

-مگه بچه شیر نمیدی تو؟ حالت بد می‌شه ها.

 

 

سر به نشانه‌ی نه تکان داد و ابروهایم درهم پیچید.

-یعنی چی پس؟ اون بچه…

 

 

ملتمس دستم را گرفت.

 

 

-بقیه رو ول کن فقط بهم بگو می‌تونی منو ببخشی؟ هان؟ بازم می‌تونی مثل قبلاً صحرا نه آبجی صدام کنی؟ می‌تونی افرا؟ می‌تونی یکی یه دونه‌م؟

 

 

مانند کسی که برق به تنش وصل کرده باشند پوستم گزگز کرد و یک سنگ بزرگ به اندازه‌ی تمام حسرت های آبجی گفتن در گلویم نشست!

 

 

چقدر دلتنگ بودم…

 

چقدر پر از حسرت بودم…

 

و چقدر منتظر این حرف ها بودم!

حتی خودم هم از میزان دلتنگی هایم بی‌خبر بودم!

 

گویی از شدت دلتنگی، حسرت و درد سِر شده بودم.

 

و خدا می‌دانست که اگر عشقم به اروند نبود، آنقدر سر موضوعات دیگر تحت فشار بودم که اگر او را نداشتم، حال در یک زندگیه رباتی و حال به هم زن دست و پا می‌زدم.

 

 

-افرا؟

 

نفس عمیقی کشیدم.

 

 

-می‌شه یه کم آروم باشی؟ می‌فهمم ناراحتی اما من… من دارم قرص مصرف می‌کنم. تحت نظرم و این عکس‌العمل های تو واقعاً حالمو بد می‌کنه. به هم می‌ریزم!

 

 

گفتنش زیاد آسان نبود اما دکتر خسروی گفته بود جایی که نمی‌توانی، جایی که حس می‌کنی روحت دیگر کشش را ندارد ادامه نده!

 

 

چرا که ادامه دادن در آن لحظه بزرگترین ظلم به خودت است و من یاد گرفته بودم که حق ندارم خودم را نادیده بگیرم!

 

 

یاد گرفته بودم حق ندارم نسبت به احوال خودم بی‌توجه باشم و اینکه دیگران چه فکری می‌کنند، آنچنان هم اهمیت نداشت!

 

سریع به خودش آمد و خیره به صورتم که قطعاً مثل گچ دیوار سفید شده بود و دست های لرزانم، زود خودش را جمع و جور و اشک هایش را با پشت دست پاک کرد.

 

 

-باشه… باشه عزیزم تو آروم باش خب؟ می‌خوای برم برات آب بیارم؟ یا می‌خوای اروندو صدا بزنم؟

 

-نه لازم نیست… بشینیم.

 

 

به مبل های سبز رنگ اشاره کردم و صحرا سریع دستم را گرفت و همراه خودش کشاندم.

 

 

-خوبی دیگه آره؟!

 

-خوبم تواَم بشین لطفاً.

 

 

به خواسته‌ام عمل کرد و نشست.

 

با چشم هایی منتظر و نگران نگاهم می‌کرد.

 

 

در ذهن حرف های دکتر خسروی را مرور می‌کردم و تمام تلاشم این بود که نفس هایم را عادی نگه دارم.

 

 

هرچند خواهر باشد و نزدیک، بعد از این همه مدت دوری واقعاً نمی‌خواستم فکر کند که دوباره با همان دختر توسری خور و ضعیف گذشته طرف است!

 

 

-من خوبم خب؟ خوبم و باور کن اِنقدر زمان از اون روزا گذشته که دیگه کوچکترین ناراحتی هم نسبت بهت نداشته باشم. ناراحت نیستم ولی کنجکاوم. سوال دارم. سوالی که شاید اون زمان نتونستم بپرسم یا نتونستم خوب درکش کنم نمی‌دونم. ولی حالا می‌فهممش و می‌خوام جوابشو از خودت بشنوم. نمی‌خوام پیش داوری کنم. نمی‌خوام دیگه هیچکس‌رو قضاوت کنم اما می‌خوام جوابه سوالمو بهم بدی!

 

 

-ب..باشه هر چی می‌خوای بپرس عزیزم.

 

 

نفس سنگینم را به سختی بیرون دادم.

 

 

-بهم بگو وقتی داشتی می‌رفتی، وقتی که گفتی اگه نرم نمی‌تونم به کل امیدو از زندگیم بیرون کنم. وقتی گفتی این تبعیده انوشیروان خانه اما من تو چشمات شوق رفتن و کَندن رو می‌دیدم، حتی یه بارم حتی یه لحظه‌ام به اینکه من باید بعد شما چیکار کنم فکر نکردی؟ کاری با مامان نرگس ندارم اون خیلی بیشتر از وظیفه‌ش در حق من مادری کرده. خوب یا بد با اینکه مادرم نبود برام مادری کرده اما تو چی صحرا؟ چطوری رفتن و ول کردن افرای هیفده سال اِنقدر برات راحت بود؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x