رمان زنجیر وزر پارت ۲۱۲

4.3
(21)

 

 

اشک هایم به پهنای صورت می‌ریخت و او با شانه هایی که بخاطر گریه تکان می‌خورد، سر پایین انداخته بود.

 

 

-بعد از رفتنت هر موقع که باهات حرف زدم، هر موقع که جفتمون سعی داشتیم همه چیزو عادی نشون بدیم یه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، این سوال نوک زبونم بود و مطمئنم تو اِنقدر خوب منو می‌شناختی و می‌شناسی که می‌فهمیدیش! حسش می‌کردی اما بازم سکوت کردی و هنوزم داری به سکوتت ادامه میدی!

 

 

-…

 

 

-من تو رو دوست دارم. همیشه دوست داشتم اونم خیلی زیاد ولی جواب چرامو بهم بده! چون برعکس تو من دردم این نیست که آبجی صدات کنم یا نه، درد من اینه که بتونم دلمو باهات صاف کنم! بتونم مثل قبل نگات کنم!

 

 

بالاخره سر بالا گرفت.

 

 

نوک بینی و سفیدی چشمانش سرخه سرخ شده بودند.

 

 

-چطوری صحرا؟ واقعاً چطوری اِنقدر راحت از رابطه‌ی بینمون دل کَندی؟!

 

 

-من خیلی خسته بودم… خیلی زیاد!

 

 

صدایش گرفته و بسیار ناراحت بود.

 

 

-خسته بودی؟!

 

 

شرمنده سر تکان داد و لب گزید.

 

 

-می‌فهمم که همیشه س..سعی داشتی یه دلیله منطقی برای کارم پیدا کنی و واقعاً آرزوم بود که یه دلیل واقعی، یه دلیله درست حسابی این وسط وجود داشته باشه اما دلیله اصلیش این بود که من از شرایطم، از خانوادمون، از ازدواجم حتی از خودمم خسته بودم. بچمو به بدترین شکل از دست داده بودم و دک..دکترا بهم گفتن احتمالاً دیگه هیچوقت نمی‌تونم بچه دارشم. وقاحت امید، خیانتش، خانواده‌اش، خانواده‌ی خودم، انوشیروان خان، همه چی روم بود. همه چی رو قفسه سینه‌م سنگینی می‌کرد. نفسم هر روز بیشتر می‌گرفت و من روحم مُرده بود افرا…!

 

از وقتی به دنیا اومدی همیشه نگرانت بودم اما اون روزا حتی حالم از نگرانی هامم بهم می‌خورد. واقعاً نمی‌تونستم و نمی‌شد که به تو فکر کنم! خودمو، وجدانمو با اینکه اروند پیشته راحت کردم و وقتی به خودم اومدم، وقتی تونستم بعد چند ماه یه کم خودمو جمع و جور کنم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. خیلی پشیمون بودم اما چه فایده؟ تو رفتن تو غار تنهایی خودتو انتخاب کرده بودی و می‌دونستم پشیمونیم سودی نداره. می‌دونم قلبتو خیلی بد شکستم و واقعاً جز معذرت خواهی هیچ چیز دیگه‌ای برای گفتن ندارم!

 

 

دستم را محکم گرفت و ادامه داد.

 

 

-منو ببخش. منو ببخش که اِنقدر قوی نبودم که بتونم بمونم و ازت محافظت کنم! منو بخاطر ضعفام، بخاطر شل و ول بودنام، بخاطر احمق بودنم ببخش. ل..لطفاً… خواهش می‌کنم.

 

 

حقیقتاً شوکه شده بودم… آن هم خیلی زیاد!

 

 

نمی‌دانم دلم می‌خواست چه بشنوم اما انتظار یک دلیل رسمی‌تر را داشتم.

 

 

مثلاً اگر می‌گفت تهدیدش کردند و یا اینکه می‌گفت از ترس امید رفته‌ام!

 

 

خوب یادم است که انوشیروان خان گفته بود یا جدا نمی‌شوی و یا حق ماندن در خانه را نداری.

 

می‌دانم که در آن زمان نمی‌شد مقابله حرف او ایستاد اما همیشه از اینکه صحرا بدون هیچ مقاومتی رفتن را انتخاب کرده بود در عجب بودم.

 

بدون هیچ چون و چرایی، حرف آن پیرمرد را قبول کرده بود و من جداً انتظار دلیل های رسمی‌تر و مهم‌تری را داشتم.

 

اما حال با لحنی کاملاً صادقانه‌ می‌گفت که علاوه بر تمام شرایط بد آن زمان، دلیل اصلی رفتنش خستگی خودش بوده و اینکه نمی‌توانسته مرا هم به عنوانی باری روی دوش قبول کند…!

عجیب بود حتی شاید ناراحت کننده اما اینکه صادقانه داشت به کارش اعتراف می‌کرد باعث می‌شد قلبم آتش نگیرد.

 

 

نمی‌دانستم دقیقاً باید چه عکس‌العملی نشان دهم.

 

 

ناخودآگاه رو به نگاه منتظرش سر تکان دادم و ثانیه‌ای بعد در آغوش گرم و خوش بویش که بوی مادرانه ها می‌داد، فرو رفتم.

 

 

محکم سروصورتم را بوسید.

 

 

-می‌دونم بخشیدنم راحت نیست اما به جون خودت قسم هر کاری لازم باشه برای اینکه رابطه‌مون دوباره مثل قبل‌شه می‌کنم. برای اینکه بازم اعتمادتو جلب کنم و بهت قول میدم این‌بار ولت نمی‌کنم آبجی کوچولو

 

 

منظورش این بود این بار بخاطر ضعف هایش مرا جا نمی‌گذارد…!

 

 

خنده‌دار بود.

 

 

حکمت این روزگار عجیب بود و گویا من خلق شده بودم برای اینکه آدم ها در شرایط سخت مرا پشت سرشان بگذراند و بروند!

 

 

 

طلایی که در بیمارستان رهایم کرده بود.

 

 

بابا سجادی که از وقتی من گذشته را فهمیدم حتی یک بار سراغم را نگرفته بود.

 

 

مامان نرگسی که وقتی فهمید من فرزند واقعی‌اش نیستم، رابطه‌مان را از همان جایی که بود بریده بود و جوری که انگار نه انگار خودش مرا بزرگ کرده است، با یک حلالم کن برای همیشه رهایم کرده بود.

 

 

عمه آناهیتایی که به کل دنباله زندگی‌اش رفته بود و خیلی های دیگر…!

 

 

آرام شانه‌اش را عقب کشیدم و به صورتش خیره شدم.

 

 

از او ناراحت بودم؟ نه!

 

 

شبیه شمشیری شده بودم که آنقدر زیر حجوم چکش ها و آتش ها مانده بود که حال هر چیزی به راحتی زخمی‌اش نمی‌کرد!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x