رمان زنجیر وزر پارت ۲۳۲

4.3
(35)

 

 

 

صحرا لبخند کوچکی به رویم زد و آرام چشم هایش را باز و بسته کرد.

 

 

صدای سلامت باشی های ضعیفی را از دور و اطراف می‌شنیدم اما خواهران انوشیروان خان بزرگ همچنان مثل شمر بی هیچ پلک زدنی خیره‌ام بودند.

 

 

به راستی خودش کجا بود؟!

نکند پدربزرگ عزیزم بخاطر جدا شدن تاجگل او را در حدی نمی‌دید که حتی به مجلس عذایش بیاید؟!

 

 

تلخ بود خیلی تلخ بود اما به هیچ عنوان همچین چیزی برایم دور از ذهن نبود!

 

 

اشکم را به سختی عقب راندم و بی‌اهمیت به نگاه هایشان با اعتماد به نفس سمت یکی از صندلی ها راه افتادم که ناگهان یک صدای نرم و لطیف صدایم زد:

 

-افرا؟!

 

 

شوکه سرجایم ایستادم و آرام چرخیدم.

 

 

خدایا چقدر تغییر کرده بود.

 

 

چند دانه‌ی سفید در موهایش و چروک های ضعیفی کنار چشمانش بودند اما مهر نگاهش، مهر نگاهش هنوز هم همان بود.

 

 

خیلی از روزها پشتم نایستاده بود!

 

خیلی وقت ها صدایش کرده بودم اما دستم را نگرفته بود!

 

پر التماس نگاهش کرده بودم اما او ندیده گرفته بود.

 

 

و من همیشه تا جایی که قلب زخمی‌ام اجازه می‌داد از او کینه‌ای به دل نگرفته بودم!

 

 

در کودکی نه اما هر چه بزرگتر شدم فهمیدم او هم مثل من، مثل همه‌ی اعضای خانه از آن مرد می‌ترسد.

 

آن مرد پدرش بود اما باز هم حق داشت که بترسد.

 

 

 

 

اما با وجود همه‌ی آن پشت خالی کردن ها، با وجود همه‌ی وقت هایی که چشمانش را به رویم بسته بود، آن روز این زن بود که اجازه داد به تولد هستی بروم.

 

 

این زن بود که استارت آشنایی‌ام را با اروند رقم زد.

 

 

هر چقدر هم که بگویم اروند از قبل می‌خواسته نزدیکم شود و اگر آن روز هم یکدیگر را نمی‌دیدیم او یک برنامه دیگر میچید، باز هم نمی‌توانستم حس دِینی که به این زن پیدا کرده بودم را از بین بِبَرم.

 

 

-افرا؟!

 

 

لب هایم لرزید.

 

 

-عمه!

 

 

سریع جلو آمد و محکم در آغوشم گرفت.

 

 

-دورت بگردم چقدر دلتنگت بودم. چقدر خانوم شدی ماشالله بهت عروسکم ماشالله!

 

 

دستم را دور تنش پیچیدم و او مدام در حال قربان صدقه رفتنم بود.

 

 

-دیدی عمه جون؟ دیدی چی شد؟ مامانم رفت. تاجگلمون رفت.

 

 

پر بغض بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشتم و زمزمه کردم:

 

-تسلیت میگم عمه خدا بهت صبر بده.

 

 

دستش را روی کمرم کشید و آرام عقب رفت.

 

 

-ممنون عزیزم. ای وای حواس برام نمونده، خوش اومدین آقا اروند

 

 

اروند با احترام سرتکان داد.

 

 

-غم آخرتون باشه.

 

-ممنونم سلامت باشید.

 

 

با برخورد عمه کم کم جو سنگین از بین رفت و جز خواهران انوشیروان خان و چند نفر خیلی محدود، نگاه دیگر افراد عادی شد.

 

 

نشستیم و عمه آناهیتا هم کنارم آمد.

 

 

نفسم را بیرون دادم و نگاهی به اروند انداختم.

 

طوری پر اعتماد به نفس و جدی نشسته بود که حتی تاشچیان های مغولی هم جسارت نداشتند نگاه های سنگینشان را خرجش کنند و هر از گاهی چشم غره‌ای درست و درمان برای من می‌رفتند.

 

 

خیلی هایشان را سر جمع پنج بار ندیده بودم اما طوری نگاهم می‌کردند که گویا ارث پدریشان را از من طلب دارند و باعث نیشخند کوچکی روی لب هایم شده بودند.

 

 

نگاهم را در اطراف چرخاندم و با وجود شلوغی خانه همچین مراسمی برای تاجگل زیادی خلوت بود.

 

 

اصلی ترین مهره ها، نزدیک ترین ها به او نبودند.

 

نرگس یا همان مامان نرگس و زن عمو نبودند.

خبری از عمو صالح و بابا سجاد هم نبود.

 

هیچ نظری نداشتم که در همچین روزی جز عذای مادرشان می‌توانند کجا باشند!

 

 

-بخون دیگه آقا بابا منتظر چی هستی؟

 

 

با حرف عمه آناهیتا پیرمردی که احتمالاً نوحه خان بود قرآن خواندن را از سر گرفت و نگاه ها را بیش از پیش از روی من کَند.

 

 

-انگار اومدن سینما معلوم نیست به چی دارن نگاه می‌کنن!

 

 

مانند خودش زمزمه کردم:

 

-اونا تاشچیانن عمه. یادت رفته؟ تاشچیان ها حق هر کاریو دارن. حتی می‌تونن کسایی که از خودشونن‌رو

 

به خودم و صحرا که مظلومانه گوشه‌ای نشسته بود، اشاره کردم.

 

 

-تیکه تیکه کنن، نگاه کردن که چیزی نیست!

 

 

ناراحت سر کج کرد و یکدفعه صدای خواهر بزرگ انوشیروان خان بلند شد.

 

-اومدین مجلس ختم حرفی دارید بیرون.

 

 

نگاهش به ما نبود و اما منظورش کاملاً ما را نشانه می‌گرفت.

 

 

عمه آناهیتا ساکت شد و حرکت سر اروند و نگاه سنگینی که خرج زن کرد، تنم را لرزاند.

 

فقط دو روز دیگر تا دریافت فایل کامل رمان

 

 

 

-اروند؟

 

 

به سختی چشمانش را از روی زن برداشت.

 

 

-نمی‌خوام مراسم تاجگل خرابشه!

 

-…

 

-میشه خواهش کنم یه امروزو به حرف های مفت بها ندی؟ لطفاً… باور کن بحث کردن با هیچ کدوم از این آدم ها فایده‌ای نداره. بیا اعصاب خودمونو خرد نکنیم… خب؟

 

 

کلافه خیره‌ام شد و با دیدن نگاه ترسانم دستم را محکم گرفت.

 

 

-نگران نباش حواسم هست.

 

 

لبخند مضطربی زدم و برای اینکه پَرمان به پَر کسی نگیرد نگاهم را به قاب عکس تاجگل که روی طاقچه خانه بود، دوختم.

 

 

سعی داشتم جز صورت مهربان پیرزن به هیچ کس و هیچ چیز دیگر فکر نکنم.

 

 

دست خودم نبود که کمی بعد اشک آرام صورتم را شست.

 

 

سوز صدای نوحه خان هر کس را مشغول خود کرد و من خیره به عکس خاطراتم را مرور کردم.

 

 

زمان هایی که تاجگل برای کتک نخوردنم خودش را سپر می‌کرد.

 

 

زمان هایی که مامان نرگس مریض بود و جز تاجگل هیچکس شیطنت هایم را کودکانه نمی‌دید و همه مرا دختری می‌دیدند که مادرش را دیوانه کرده!

 

 

 

و گاهی مادر شدن فقط مربوط به دنیا آوردن نیست.

 

مثلاً می‌شود شبیه تاجگل برای دختربچه‌ای مادری کرد که مادر اصلی‌اش او را در بیمارستان رها کرده و زنی هم که فکر می‌کند مادرش است، با کوچکترین خطای دخترک طوری خطش می‌زند که انگار هرگز وجود نداشته!

 

تاجگل با آنکه همیشه زور کمی داشت، با همان زور کمش نه تنها به من بلکه به همه کمک می‌کرد.

 

 

هر کار از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد و چقدر این زن حیف شده بود.

 

زندگی‌اش با انوشیروان خان تاشچیان حیف شده بود…!

 

 

-برای شادی روح مرحومه صلوات محمدی ختم کنید.

 

 

صدای صلوات جمع بلند شد و ناگهان زن دیوانه گفت:

 

-خدا رحمتش کنه. هر چند عروس خوبی نبود. نه تو جوونیش و نه پیریش نتونست زن خوبی برای داداشمون باشه اما بازم بزرگی بخشش بمونه برای ما.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x