رمان زنجیر وزر پارت ۲۳۲

4.4
(32)

 

 

 

 

 

-و تو به این آدم مُرده هیچ بدی نکردی خب؟ فقط عمرش کفاف نداده که ازش خداحافظی کنی اما هیچ بدی بهش نکردی. دلشو نشکستی. اذیتش نکردی. مطمئنم اون خدابیامرز خیلی خوب تو را درک کرده.

 

-…

 

-منو باور داری؟ هووم؟

 

 

چانه‌ام را گرفت تا سر بالا بگیرم.

 

 

-حرفامو منطقمو قبول داری؟

 

 

بینی‌ام را محکم بالا کشیدم.

 

 

-معلومه که دارم این چه حرفیه؟

 

-پس حالا که قبول داری مطمئن باش دارم بهت حقیقتو میگم و هیچ کدوم از حرف هام بخاطر آروم کردن دله داغ دیدت نیست!

 

 

با گریه سر کج کردم.

 

 

-اون درکت کرده افرا به سرت قسم هیچ ناراحتی ازت نداشته!

 

 

هق زدم و نالیدم:

 

-واقعاً اینطور فکر می‌کنی؟!

 

 

گونه ام را با پشت دست ناز کرد.

 

 

-اینطور فکر نمی‌کنم از این بابت مطمئنم و ازت می‌خوام حرفمو قبول کنی و خودتو جمع و جور کنی! ببین وقتی بریم اونجا آدم هایی رو می‌بینی که سال ها ازشون بی‌خبر بودی. بعد این همه سال ممکنه خیلی از نگاه ها اذیتت کنه. ممکنه حرف های ناراحت کننده‌ای بشنوی و واقعاً می‌خوای اینجوری ببیننت؟!

 

-معلومه که نه من…

 

-بیا.

 

 

دستمالی که به سمت گرفت را قاپیدم و سریع اشک هایم را پاک کردم.

 

 

-من قسم خوردم که دیگه هیچوقت ضعف هامو به کسی نشون ندم. مخصوصاً به تاشچیان ها!

 

-یعنی؟!

 

 

چشم های سوزناکم را محکم باز و بسته کردم.

 

 

-یعنی حتی اگه از درد بمیرم، حتی اگه دلمم آتیش بگیره، نمی‌ذارم فکر کنن با همون آدم سابق طرفن!

 

 

لبخند پر افتخاری زد و گونه‌ام را بوسید.

 

 

-اروند لطفاً دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. خواهش می‌کنم بریم بهت قول میدم نذارم کسی ضعفمو ببینه و بهت قول میدم به تمامه حرف هایی که زدی فکر می‌کنم و حتی راجعبشون با دکتر خسروی حرف می‌زنم اما خ..خواهش می‌کنم هر چه زودتر منو به مامان بزرگم برسون. حداقل شاید اینطوری بتونم برای بار آخر صورتشو ببینم… توروخدا!

 

عمیق نگاهم کرد و لب زد:

 

-کاش می‌دونستی این بغض کردنات، این اشکی که می‌شینه تو چشمات، چه پدری از دل بی صاحاب من درمیاره!

 

 

لبخند تلخی زدم و نگاهش تیره تر شد.

 

 

-پیاده شو خانومم همینجاست.

 

 

همینجا گفتنش حسی که از جمله‌اش گرفته بودم را از بین برد و شوکه به خیابان خلوت و سوت و کور خیره شدم.

 

 

-همینجاست؟ اما اینجا که… اینجا که

 

-مادربزرگت خیلی ساله که تو عمارته تاشچیان ها نمی‌مونه. یه کم بعد از رفتن مامانت و صحرا با خواهرش اومدن اینجا!

 

-چی داری میگی؟ یعنی به کل؟!

 

 

آرام سر تکان داد.

 

-یه جورایی انوشیروانو ترک کرده!

 

 

دهانم از این بازتر نمیشد و نگاهم حیرت زده به ساختمان کهنه و کوچک دوخته شد.

 

 

 

 

قطعاً حتی در حد یک اتاق عمارت اشرافی انوشیروان خان هم ارزش نداشت و تاجگل همیشه مظلوم و آرامم چطور همچین تابو شکنی بزرگی کرده بود را فقط خدا می‌دانست!

 

 

دلم برایش به ضعف افتاد و دلتنگی دوباره خودنمایی کرد.

 

 

با وجود بی حالی‌ام هیچ نفهمیدم چطور دستم به سمت دستگیره ماشین رفت.

 

خیلی سریع پیاده شدم و به طرف ساختمان دویدم… گویی تاجگل آنجا منتظرم بود!

 

 

اینکه توانسته بود در آخرین سال های عمرش بدون سایه سنگین و امرو نهی های تمام نشدنی انوشیروان خان زندگی کند، اشک هایم را از شدت ذوق روان کرد.

 

 

شاید او کسی بود که خیلی کمتر از سایرین مورد تهاجم آن پیرمرد قرار می‌گرفت اما همیشه عذاب درون چشمانش بود و حتی دور شدن های طولانی مدتش هم چیزی از تضادی که درونش دست و پا میزد، کم نمی‌کرد.

 

 

گویی بخاطر فرزندان و نوه هایش به آن زندگی محکوم بود و اینکه بعد از ما توانسته بود برود، قلبم را آرام می‌کرد.

 

 

و قطعاً که عذاب کشیدن اما غرق ثروت بودن هیچ جوره قابل مقایسه با یک زندگی پرآرامش هر چند فقیرانه، نبود!

 

 

 

-افرا؟ منتظر چی هستی عزیزم؟

 

 

نفسم را سخت بیرون دادم و دست اروند روی کمرم نشست.

 

 

نگاهم به چشمان سرخ شده از گریه‌ی صحرا و ذهنم در تلاش بود تا خودش را جمع و جور کند.

 

 

برخلاف دویدن اولیه‌ام حال پاهایم قفل کرده بودند.

 

 

کم چیزی که نبود، قرار بود بعد سال ها با کسانی رو به رو شوم که ذره‌ای از حس احترامم نسبت به آن ها نمانده بود!

 

با کسانی که شاید از آن ها متنفر نبودم اما دوستشان هم نداشتم.

 

با کسانی که مطمئن بودم هیچ دل خوشی از من ندارند.

 

کسانی که وقتی هیچ گناهی نداشتم حتی از بین رفتن لایه‌ی اوزن را خطای من می‌دیدند و چه رسد به حالا که صددرصد از نظرشان پر از نقص و خطا شده بوده‌ام!

 

 

صد سال دیگر هم که می‌گذشت دلم دیدنشان را نمی‌خواست اما حال مجبور به این دیدار بودم.

هر چه باشد این یک قلم را به تاجگل بدهکار بودم!

 

 

-افرا بیا تو دیگه!

 

 

صحرا کم کم داشت مضطرب میشد و خیلی خوب حسش را می‌فهمیدم.

 

 

حق داشت که بترسد.

 

حق داشت چون افرای قدیم هرگز جسارت اینگونه مقابل قوم تارتار رفتن را نداشت اما در اصل داستان این بود که دیگر افرای قدیم وجود نداشت!

 

 

سر بالا گرفتم و با اعتماد به نفس گام اول را برداشتم و داخل شدم.

 

 

اروند کنارم بود و با چند قدم کوتاه به سالن کوچک خانه رسیدیم.

 

 

با ورودمان همهمه خوابید و من شوکه به فضای کوچک و مبل های زوار دررفته خیره شدم.

 

 

نگاه ها را روی خودمان حس می‌کردم اما چشمان وق زده‌ام در سالن و آشپزخانه‌ی خیلی کوچک می‌چرخید.

 

 

همه چیز خیلی ساده و معمولی بود و این یعنی حمایت مالی تاشچیان ها با جدا شدن تاجگل کاملاً قطع شده و او سال های آخر عمرش را به جای آن خانه اشرافی در اینجا گذرانده بود.

 

 

دست اروند روی پهلویم کشیده شد و مجبورم کرد تا نگاهم را از خانه بگیرم و به افراد خیره شوم.

 

 

خیلی از اقوام دور و نزدیک که شاید فقط چندبار در کودکی آن ها را دیده بودم، در جای جای خانه وجود داشتند و حال نگاهشان کنجکاوانه خیره سرتاپایم بود.

 

 

از همه جالب‌تر هم دو خواهر انوشیروان خان بودند که مانند خان ها در بالای سالن نشسته و با حالتی که انگاری از وجودم چندششان می‌شود، صورت چین داده بودند.

 

 

نیشخندی روی لب هایم نشست.

 

باید هم چندش می‌کردند.

چرا که قطعاً مانتوی کوتاه کتی و شلوار راسته و خوش دوختم همراه شال حریری که رنگ طلایی هایم را خیلی خوب نشان می‌داد، هیچ جوره شبیه افرایی که برادرشان بزرگ کرده نبود.

 

 

شبیه افرایی که به زور لباس های چند سایز بزرگتر تنش می‌کردند و شبیه افرایی که بخاطر یک اشتباه شوهرش داده بودند، نبود!

 

 

-سلام… تسلیت میگم غم آخرمون باشه.

 

 

صدایم چنان محکم و پر اعتماد به نفس بود که حتی خودم هم شوکه شدم و دست اروند دور پهلویم تنگ‌تر شد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x