رمان زنجیر وزر پارت ۸۱

4.5
(33)

 

 

 

افرا:

 

 

 

ناخن‌های بلند قرمز رنگ، تتوهای متنوع و پیرسینگی که روی زبانش بود و هنگام حرف زدن توجه ها را جلب می‌کرد، مرا محو خود کرده بود.

 

مانلی بسیار متفاوت‌تر از گفته های هستی بود.

 

کفش های پاشنه بلند سرخابی، شلوار جین آبی و مانتوی سفید…نمی‌دانستی محو تیپ زیادی در چشمش شوی یا تتوهای ستاره شکلش و یا آن نگین های روی بینی و زبانش!

 

-پس جوجه خونگی‌مون تویی؟

 

-…

 

هستی محکم به پهلویم زد وآرام در گوشم گفت:

 

-کوفت مگه اومدی سینما؟ جواب دختره رو بده!

 

-آ..آره منم…اون جوجه منم!

 

نِی لیوان آب پرتقالش را به لب چسباند و سر تکان داد.

 

-زیادی صفر کیلومتری اما خب کار برای من نشد نداره…فقط بگم که خرج داره!

 

-یعنی چی؟

 

-یعنی این‌که عاشق چشم و ابروت نیستم که اَلکی برات وقت بذارم. زندگی خرج داره خرج!

 

-…

 

-می‌تونی بدی؟!

 

با تردید به هستی نگاه کردم و او با شدت تایید کرد.

 

همان روزهای اول اروند یک کارت اعتباری برایم تهیه کرده بود اما تا به حال استفاده‌اش نکرده بودم.

 

-می‌دم.

 

-خوبه از آدم های ناخن خشک بدم میاد.

 

-راستش مشکل من اینه که…

 

-هستی همه چیزو درموردتون بهم گفته.

 

حرصی به هستی نگاه کردم و او سریع خودش را سرگرم دید زدن دورواطراف کرد.

 

-حواست به منه یا نه؟

 

-هست… هست.

 

-درست گوش بده کلی کار دارم.

 

-چشم

 

-اول از همه باید بفهمی زندگی عاشقانه زناشویی که توش رابطه نداشته باشه، به درد نمی‌خوره.

 

گونه هایم فوراً سرخ شد.

 

 

-و این یعنی که باید هر کار از دستت برمیاد و بکنی. میری خرید، لباس و هر چیزی که یه زن شوهردار باید تو اتاق خوابش داشته باشه رو تهیه می‌کنی. از قبل برات نوشتم چیا می‌خوای!

 

کیفش را زیرورو کرد.

 

-کوش پس…آهان اینجاست.

 

برگه‌ای که لیستی در آن نوشته بود را سمتم گرفت.

 

حتی اسم بعضی چیزهایی که نوشته بود را تا به حال نشنیده بودم. اما آنهایی را هم که می‌دانستم برای آب کردنم کافی بود.

 

-لعنتی حتی از نگاهت هم معصومیت شُره می‌کنه. من می‌دونم تو از اون دهن سرویس کناشی.

 

آرام خندیدم که چشمک زیبایی زد.

 

-جوون… حیف این لبات نیست که این جوری پوست پوست شده؟ از این به بعد خیلی بیشتر به خودت می‌رسی. پوستت و موهات باید همیشه مرتب و خوشگل باشه. هستی می‌گفت شوهرت مهربونه، پس زیادم کارت سخت نیست اما به شرطی که این پخمگی و خامی زیادت و درست کنی.

 

-متوجه نمی‌شم.

 

-البته که نمی‌شی. اگر می‌شدی جای تعجب داشت. خیلی‌خب…ببین اگر می‌خوای اون زندگی که دوست داری رو با همسرت داشته باشی، باید با همسرت پا بشی. یعنی وقتی خواست مثل دوست، وقتی خواست مثل زن، وقتی خواست مثل یه شریک باهاش رفتار کنی. نسبت به موقعیتتون…البته این متقابله یعنی اون هم باید این جوری رفتار کنه. ولی از اونجایی که هستی می‌گفت شوهرت خیلی کاریزماتیکه و جنتلمنه، یه مرد با تجربه‌‌س، پس نتیجه می‌گیریم اونی که الآن به مشاوره نیاز داره فقط تو هستی. ذاتاً دستمون هم به اون نمی‌رسه.

 

آخ هستی خدا لعنتت نکند…

 

معلوم نبود چه چیز هایی به این دختر گفته بود که هنگام صحبت کردن در مورد اروند، چشمانش مثل ستاره‌ها می‌درخشید.

 

-ولی اولین قدممون اینه که کاری کنیم تو رو مثل یه کیس ببینه…اولین و مهمترین قدم!

 

مانلی گفت و گفت و گفت.

 

حرف‌هایش در نازوعشوه‌های زنانه خلاصه می‌شد اما جوری برایم هجی که می‌کرد که انگار یک احمق به تمام معنا مقابلش نشسته!

 

یعنی تا این حد گیج به نظر می‌رسیدم؟!

 

در آخر هم عنوان کرد که اگر دستوراتش را مو به مو انجام ندادم دیگر سراغش نرومم.

 

نمی‌دانست که تا حدودی متوجه حرف‌هایش شدم و قصد دوباره امتحان کردنش را به هیچ وجه ندارم.

 

زبان تلخش مرا یاد تاشچیان‌ها می‌انداخت.

 

در آخر بعد از گرفتن یک مبلغ تقریباً زیاد، کفش‌های پاشنه بلندش را مثل مانکن‌ها را روی پارکت‌های کافه کوبید و بیرون رفت.

 

 

-وای خیلی هیجان‌زدم…مَدیونی اگر هر چی شد به من نگی.

 

-تو هیجان زده‌ای اما من دارم از استرس می‌میرم.

 

-بابا مگه می‌خواد بخورتت نهایتش ر…

 

سریع دستانم را روی دهانش فشار دادم.

 

-هیس چی داری می‌گی؟ ساکت شو بی‌ادب

 

دستم را کنار زد.

 

-تو مغزت منحرفه به من چه؟ می‌خواستم بگم نهایت…

 

-هـسـتـی

 

-خاک تو سرت مثل وحشیا فقط به آدم می‌پری، نمی‌ذاری یه کلمه حرف بزنم.

 

-نمی‌خواد حرف بزنی بگو ببینم اگر اروند گفت پولو واسه چی برداشتی چی باید بگم؟!

 

-دختر تو عقلتو از دست دادی نه؟ بابا شوهرِ تو اروندکامکاره…می‌شنوی چی می‌گم؟ اروند کامکار غول تجارت اروپا… به نظرت بخاطر یه کم پول می‌خواد چیکارت کنه مثلاً؟!

 

-باشه پس اشالله نمی‌پرسه… تو نمیای تو؟

 

-نه برو خبر یادت نره.

 

-باشه مرسی بخاطر امروز

 

لبخند مهربانی زد و سوار ماشین شد.

 

داخل خانه رفتم و همه‌ی شب ناخن جویدم و لباس‌هایی که با هستی خریده بودیم را بالا و پایین کردم.

 

آخر این چه جهنمی بود؟!

چطور می‌توانستم همچین چیزهایی را بپوشم و مقابل اروند ظاهر شوم!

 

چیزی تا آمدنش نمانده بود… مجبوراً و برای این‌که خودم موظف به امتحان این را می‌دیدم، یکی از لباس‌ها که پوشیده‌تر بود را انتخاب کردم.

 

یک پیراهن نازک یاسی‌رنگ کوتاه با دو بنر دلبر نازک… قد لباس تا زیرباسنم بود و باورم نمی‌شد پوشیده‌ترین چیزی که انتخاب کرده‌ام این باشد!

 

 

 

 

صدای بسته شدن در که آمد، هول شده برگشتم و سوزش وحشتناکی که در پهلویم حس کردم نفسم را بَند آورد.

 

آخ خیلی بلندی کفتم و شوکه به لبه‌‌ی میز که بسیار ناجوانمردانه در گوشت تنم رفته بود، خیره شدم.

 

خون خیلی سریع لباسم را گرفت و با ترس و درد روی زمین افتادم.

 

-افرا؟ صدای تو بود؟

 

-…

 

-افـرا؟

 

دستی به پهلوی خونی‌ام گرفتم و وقتی اروند با سرعت وارد اتاق شد، از خجالت و سوزش زیاد فوراً چشم بستم.

 

 

….

 

 

اروند:

 

 

 

همه‌ی خستگی‌اش با دیدن پری دریایی زخمی که روی زمین دراز کشیده بود رفت و جایش را با نگرانی و یک خواستن وحشتناک پر کرد.

 

-اروند

 

دست خونی افرا که سمتش دراز شد، به خود آمد و سریع کنارش رفت.

 

-چی شدی تو دختر؟

 

-خوردم به ل..لبه‌ی میز

 

حفاظ گوشه‌‌ی میز درآمده و سر تیزش دقیقاً دلبر کوچک را هدف گرفته بود.

 

-چرا مواظب خودت نیستی آخه بچه؟

 

-آخ خیلی درد می‌کنه.

 

دست دور تنش انداخت و دلبر کوچک را روی تختش خواباند.

 

-اروند

 

-جانم؟ نگران نباش چیزی نیست…بذار یه نگاه به زخمت بندازم.

 

تا نشست چیزی را کنار پایش حس کرد، پارچه را آرام بالا کشید…یک سـ.‌ینه‌بند سرخ رنگ، پر از تور و گیپور بین دو انگشتش تاب می‌خورد و چیزی نمانده بود که افرا از خجالت زیاد گریه کند.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

بچم خجالت کشید بزارش زمین بی حیااا 😂😂😂😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x