رمان زنجیر وزر پارت ۸۸

4.7
(30)

 

 

 

 

نگاهی به صورت قرمز شده انوشیروان خان انداخت و نیشخند زد.

 

-بهش می‌گید مگه نه؟ مطمئنم که می‌گید. به هر حال تاشچیان بزرگ که بخاطر گناه نکرده، یه دختر شونزده ساله‌رو تا پای شکستن دست و پاش می‌بره، تا حدی جَنَم داره که یه دادم سر مردای خونه بکشه…!

 

انوشیروان خان تاشچیان عملاً لال شده و حتی به اندازه‌ی یک کلمه هم نمی‌توانست از خود دفاع کند و این خوب بود.

 

آنقدر در این چند وقته اداواطوارهای مختلف از این خانواده دید بود که صبرش سر آمده بود.

 

کتش را برداشت و هنگام خروج از اتاق رو به انوشیروان خشک شده، با لحن خیلی جدی و محکمی گفت:

 

-سرمایه گذاری روی شرکت مرده‌تون هیچ سودی برام نداره. تنها هدفم از این کار این بود که افرا ناراحت نشه اما اگه یک‌بار دیگه فقط یک‌بار دیگه کوچکترین رفتار زشتی از طرف یکی از اعضای این خونه نسبت به افرا ببینم، دیگه نگاه نمی‌کنم که جایگاه ها چیه…هر جور که شده روابط زنمو با این خونه و آدماش قطع می‌کنم و بهتره بدونید اگه همچین روزی برسه، شرکت‌تون که هیچی حتی خودتونم نمی‌شناسم!

 

انوشیروان خان هول شده ایستاد.

 

-ا..اروندجان هیچی اونطوری که فکر می‌کنی نیست. فقط یه سوتفاهم…

 

حرفش را برید و با گفتن:

 

-شرمنده من تا نیم ساعت دیگه یه جلسه مهم دارم فعلاً.

 

سریع از اتاق بیرون زد.

 

آنقدر کثیف بودند که برای این‌که رفتار بهتری با افرا داشته باشند، مجبور بود که با پول تهدیدشان کنند و در عجب بود که چطور انوشیروان تاشچیان با این همه ذلت هنوز توانایی نگاه کردن در چشم افرایش را دارد…؟!

 

نفسش را کلافه بیرون داد و مستقیم مسیر اتاق افرا را در پیش گرفت.

 

باید هر چه زودتر از این عمارت مسموم فاصله می‌گرفتند.

 

 

 

 

-افرا خانوم؟

 

-…

 

-جواب نمی‌دی؟

 

نفس کلافه‌ای کشید و دوباره چند تقه به در نیمه باز زد.

 

-افرا من نگرانتم…بیام تو با هم حرف بزنیم؟

 

-ب..بیا.

 

تا صدایش را شنید. سریع وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.

 

افرا با سر پایین افتاده روی زمین کنار تختش نشسته بود و صدای بینی بالا کشیدنش، خبر از گریه‌ی ادامه دارش را می‌داد.

 

-هنوز داری گریه می‌کنی شما؟

 

افرا سرش را بیشتر به سمت دیوار گرفت.

 

مثل این که این قصه سر درازی داشت.

 

کنارش لبه‌ی تخت نشست و متاسف از دکوراسیون اتاق که بیشتر مناسب یک زن میانسال بود، چشم گرفت.

قبلاً خوب به اینجا دقت نکرده بود.

 

-درو بستی؟

 

-آره… نباید می‌بستم؟

 

-مامانم خیلی کم اجازه‌ی این کارو می‌داد. همیشه می‌گفت باید در اتاقت باز باشه…

 

اول خواست دست دراز کند و محکم دخترک را در آغوش بگیرد. اما حالت دفاعی افرا را که دید، بیخیال شد.

 

شاید بهتر بود که اول توضیح دهد.

 

-شرکت که بودم خواهرت زنگ زد. گفت چون با شوهرش مشکل داره می‌خواد یه مدت بره شهرتون تا آروم بشه. پرسید مواظب افرا هستی؟ جواب دادم می‌شه نباشم؟ بیشتر از جونم مواظب‌شم. همین…نه چیزی کمتر نه چیزی بیشتر…منم مثل تو نمی‌دونستم که قصدش چقدر جدیه. وقتیم که دیدم چیزی نمی‌دونی گفتم شاید بهتر باشه که خودش بهت بگه.

 

 

 

 

حرفش که تمام شد صدای گریه‌ی افرا واضح‌تر به گوش رسید و چقدر کنترل دستانش سخت شده بود.

 

کاش مثل اوایل ازدواجشان، روی همان قراری که با انوشیروان تاشچیان گذاشته بود می‌ماند.

 

آن روزها که ارتباطشان با این خانه را تا حد زیادی کم کرد، چه آرامش فوق‌العاده‌ای داشتند.

اشتباه کرده بود…اشتباه!

 

 

_♡____

 

 

افرا:

 

 

توضیحات اروند خجالت‌زده‌ام کرد. الحق که انسان نمک‌نشناسی بودم.

 

از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم.

شرمندگی که در چشمانم بود، باعث شد که دستان مردانه‌اش را مثل همیشه برایم باز کند.

 

سریع نیم خیز شده و خودم را در آغوشش انداختم.

 

اشک‌هایم پیراهنش را خیس می‌کرد و هنوز هم باورم نمی‌شد که صحرا و مامان بدون من رفته‌اند.

 

اروند همانطور که کمرم را ماساژ می‌داد، لاله‌ی گوشم را بوسید و پچ‌پچ‌وار گفت:

 

-دلت می‌خواست توام باهاشون می‌رفتی؟

 

می‌خواستم…؟!

 

-نه!

 

-دوست داشتی صحرا اینجا می‌موند اما از دست بابابزرگت و شوهرش عذاب می‌کشید، تحقیر می‌شد؟!

 

خدایا… دلم داشت می‌ترکید.

 

-نه… نه… نه… نــــه!

 

-پس چرا الآن اینجوری می‌کنی دورت بگردم؟

 

-چون که… چون که…

 

-چون حس می‌کنی تنها موندی؟ حس می‌کنی ولت کردن؟!

 

انگار یک سیخ داغ را در قلبم فرو کردند.

 

ناآرام تا خواستم از آغوشش فاصله بگیرم اجازه نداد. محکم‌تر تنم را دربرگرفت و روی موهایم دست کشید.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

کمتر شده قبلا زیاد بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x