از چه حرف میزد؟!
-لطف؟ منظورت چیه؟!
تردید در چشمانش نشست.
-شما… شما از هدیهای که آقا به من و یزدان دادن خبر ندارید؟!
هدیهای که اروند به آن ها داده بود؟!
اخم هایم به نشانهی تفکر درهم فرو رفت و ناگهان یاد حرف اروند افتادم که میگفت قصد دارد کمی بیشتر هوای نازلی را داشته باشد.
چرا که نازلی در نبودش از با ارزش ترین داراییاش یعنی من، مثل دختر خودش نگهداری کرده بود.
آن روز آنقدر قند در دلم آب شد که هیچ پیگیر کاری که میخواست بکند، نشدم.
-راستش میدونم قرار بود بهت هدیه بده اما دقیقاً نمیدونم چیکار کرده.
با لبخند گفتم اما استرس در نگاه نازلی نشست.
-را..راستش اون خونه یعنی آپارتمانی که قبلاً توش زن..زندگی میکردینو داد به من یعنی بدون پول پیش…گفت میتونم تا وقتی بخوام اونجا بمونم!
ابروهایم بالا پریدند و نازلی ادامه داد.
-یه… یه هدیه نقدی درشتم برای تولد یزدان بهم دادن.
خدای من باورم نمیشد.
الحق که راست میگفتند. هر که دل بزرگتری داشت، بیشتر روزی میگرفت!
بیحواس ذهنم به انوشیروان خان و خاندان تاشچیان افتاد.
شاید هرگز در حد اروند نبودند اما زمانی آن ها هم بروبیایی برای خود داشتند.
پسوند اسمشان خان بود و آنقدری دارا بودند که هیچ ندانند طعم مشکل مالی چیست!
گرچه خیلی خوب بلد بودند آن طعم را به دیگران بچشانند!
یکی مثل آن ها میشد و حق نداشتی سر سفرهیشان کمی زیادتر از کپنت غذا بخوری و یکی دیگر مثل اروند میشد و آنقدر دل داشت خانهای که از آن استفاده نمیکند را بدون کوچکترین چشم داشتی به کارمندش دهد.
نازلی سکوتم را بد برداشت کرد و با دلهره گفت:
-خانوم ناراحت شدید؟ باور کنید قصد بدی نداشتم. یعنی چطوری بگم آقا خیلی اصرار کرد. اصلاً… اصلاً میخواید بگم نمیرم اونجا هان؟ هنوز حتی وسایلامم جمع نکردم.
سریع سر تکان دادم و دستش را گرفتم.
-این چه حرفیه نازلی؟ من خوب میدونم چقدر زحمت کشیدی برامون خیلی بیشتر از اونجا حقته فقط چون خبر نداشتم تعجب کردم عزیزم.
هنوز هم تردید داشت.
-یعنی از نظر شما مشکلی نداره؟
-البته که نداره. این چه حرفیه آخه؟ تو هم مثل مادر مایی چه فرقی داره؟!
خودم از این جمله گوش هایم سوت کشید اما باعث شد برق به نگاه نازلی برگردد و با خوشحالی قهوهاش را بنوشد.
ناگهان فکری در سرم جرقه زد.
خانه…!
شاید بهتر بود برای حل کردن پرونده های قدیمی از آن خانه شروع میکردم.
خانهی طلا… مادر خونیام!
طبق گفتهی اروند آن خانه از طلا برای من به ارث مانده بود.
جایی که بعد ازدواجمان در آن زندگی کردیم.
آن ویلایی بانمک هدیهی مادری بود که نوزادش را در بیمارستان ترک کرده و برای همیشه رفته بود.
باید از آنجا شروع میکردم…!
-پیشت بخوابم؟
سریع دستش را از روی آرنجش برداشت و با چشمانی خسته و سرخ شده خیرهام شد.
نمیدانم مسئلهی کاریاش چه بود اما هر چه بود باعث شده بود که به شدت در فکر فرو رود.
از وقتی به خانه آمد، مدت تقریباً طولانی را در حمام گذراند و حال بیشتر از یک ساعت بود که در سکوتی کامل روی تختمان دراز کشیده بود!
دستانش را برای بغل کردنم باز کرد و اشاره زد تا طرفش بروم.
-بیا ببینمت عروسک من… از خدامه شما پیشم بخوابی.
خوشحال جلو رفتم و تقریباً خودم را در آغوشش پرت کردم.
محکم به خودش فشارم داد و گردنم را بوسید.
-نازلی درست حسابی بهت رسید؟ ضعف و درد که نداری؟
با یادآوری کارهای نازلی اوووف کلافهای کشیدم.
-دیگه منو به نازلی نسپار اروند مطمئنم اگر امروز فقط یه قاشق بیشتر غذا میخوردم، ترکیدنم حتمی بود!
خندان ته ریش زبرش را روی پوستم مالید و زیر گوشم را بوسید.
-عب نداره من چاقالوتم دوست دارم.
-شکم درمیارم.
روی تخت خواباندتم و با لبخند و محکم قسمتی از شکمم که از زیر نیم تنهام بیرون زده بود را بوسید.
-اونوقت خوشمزهتر میشی منم راحتتر میخورمت!
خندهام با بوسه های ریزی که روی شکمم میزد بند آمد و او با نگاهی به صورت آرامم شروع به باز کردن دکمه های ریز نیمه تنه نارنجی رنگ کرد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم هیجان تنم را کنترل کنم.
لباس زیرم که مشخص شد، نفس تندی کشید و با سرعت بیشتری تاپم را از زیر تنم بیرون کشید.
-افرا…
صدای بم شدهاش مجبورم کرد که نگاهم را به چشمانش بدوزم.
-کاریت ندارم فقط میخوام پوستتو حس کنم. آروم باش… باشه خانومم؟
لرزان سر تکان دادم و شروع به درآوردن مابقی لباس هایم کرد و طولی نکشید که تقریباً برهنه مقابل چشمان کاوشگرش دراز کشیده بودم.