عمیقتر نگاهش کردم.
کاملاً خونسرد بود و احتمالاً آن رگ اروپاگونهاش دوباره بالا آمده بود.
-باهاش راحتم ولی این موضوع فرق داره.
لب گزید و در حالی که مشخص بود به سختی در حال کنترل خندهاش است، سرش را جلو آورد و همراه بوسهی محکمی که به گونهام زد، در گوشم گفت:
-متاسفم خانوم کوچولو فکر میکردم خجالتت فقط مربوط به منه و با نازلی خیلی راحتتر از این حرفایی که مسائل طبیعی و نرمالو ازش قایم کنی. برای همین من همون وقتی که اومد، این موضوعرو بهش گفتم!
روی مسائل طبیعی و نرمال زیادی تاکید کرده بود اما دهانم بخاطر بقیه جملهاش نیمه باز ماند.
درست شنیده بودم…؟!
-چی؟ چ..چرا؟!
سر عقب برد و مثل یک پسر بچهی خودرای گفت:
-معلومه چون باید چیزای مقوی برات حاضر میکرد و حواسشو جمع میکرد تا مشکلی برات پیش نیاد. به هر حال برای همین مسائل یه خانومو پیشت گذاشتم دیگه مگه نه؟ وگرنه من عاشق اینم که باهات تنها باشم!
حرصی چشم بستم و زمزمه کردم.
-اروند من تورو میکشم!
خیلی سخت در حال کنترل قهقههاش بود و
لب هایش را محکم روی هم میفشرد.
-ممنون…منم دوست دارم عزیزم.
خم شد و در حالی که بوسهی آخر را خیلی محکمتر از لبانم میگرفت، سریع به سمت ماشینش که در حیاط پارک شده بود رفت و بهتر بود میگفتم فرار کرد!
اوووف کلافهای کشیدم و همانطور که در خانه را میبستم، صدای نازلی به گوشم خورد که مثل آن دفعه شعری در مورد یک زن باردار میخواند و با وجود همهی عصبانیت و خجالتم، خندهام گرفته بود.
خدایا این دونفر از کِی تا حالا اِنقدر بدجنس شده بودند؟!
_♡_
-خیلی ممنون خوش اومدین.
-خدا نگهدارت باشه دخترم.
با لبخند دکتر خسروی را بدرقه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
حرف زدن با او همیشه باعث آرامتر شدنم میشد.
طوری که رفتار میکرد، اینکه انگار جواب همهی سوال ها را میداند.
طوری که انگار هرگز قصد قضاوتت را ندارد، حتی اگر بدترین و خطرناکترین راز مگوی زندگیات را با او در میان بگذاری!
-خانوم یه قهوه براتون درست کنم؟ هان؟ بخورید سرحال شید کیک خونگی هم حاضر کردم.
چشمکی به نازلی مهربان و سرخوش زدم.
-دوتا درست کن با هم بخوریم.
چشمانش برق زد و خندان وارد آشپزخانه شد.
سر تکان دادم و با همان ذهن مشغول وارد سالن شدم و روی مبل جلوی پنجره نشستم.
آنقدر از سر صبح به هم ریخته بودم که وقتی خسروی را دیدم، نتوانستم سکوت کنم و با یک سانسور فوقالعاده بالا اتفاقات صبح را برایش بازگو کردم.
صحبت های اینبارش علاوه بر آرام کردنم، ذهنم را نیز به خود مشغول کرده بود.
گفته بود سوالاتی که همیشه از خانوادهام داشتهام و بیجواب ماندهاند، مسائل حل نشده و کنار نیامدن با گذشته، سرپوش گذاشتن های ناخودآگاه ذهنم، باعث بدی حالم شده و این حال بد یک هیولای خفته است که هرازگاهی ممکن است خودی نشان دهد!
گفته بود بیشتر در شرایط استرس آور خودنمایی میکند اما زمان هایی که خیلی احساس خوشحالی داشته باشم، ممکن است در گوشهای از ذهنم ترس خراب شدن خوشبختیام را داشته باشم و همان ترس کوچک، اتفاقات بد و انسان هایی که آزارم دادهاند را به رخم بکشد!
و این یعنی هر زمانی باید انتظار بیدار شدن اژدهای کوچک درونم را داشته باشم!
توصیه اکید کرده بود که دیگر وقت پذیرش است!
گفته بود دیگر درها و رنج هایی که کشیدهای را انکار نکن!
طوری رفتار نکن که انگار مال تو نیستند!
برعکس به آن ها به عنوان چیزی که گذشته و هرگز تکرار نخواهند شد، نگاه کن تا قدرتت و قوی شدنت نسبت به آن ها را درک کنی!
با آن ها مقابله کن تا بتوانی آزادشان کنی و برای همیشه به عنوان یک انسان با روانی سالم به زندگیات ادامه بده.
فضای قلبت را باز کن و از آسیب دیدگی هایت درس بگیر، آنوقت شخصیت جدیدی در تو ظاهر خواهد شد!
و این یعنی باید جواب سوال هایم را پیدا میکردم!
باید از صدماتی که دیده بودم درس میگرفتم.
و این یعنی آن که برخلاف نارضیاتیام باید باری دیگر دفتر تاشچیان ها را باز میکردم و یا آنکه بدتر، باید سری به روز برفی میزدم!
کسی نمیدانست اما شاید… شاید اگر آن روز را برای کسی تعریف میکردم، آزادتر میشدم.
-بفرمایید خانوم
با صدای نازلی تکان سختی خوردم و با دستی که لرزش کوچکی داشت، فنجان را از داخل سینی برداشتم.
-ممنون
-نوش جونتون. حالتون خوبه؟ چیزی که نشده هان؟
نفس سنگینم را بیرون دادم.
اجازه نداشتم دوباره بخاطر آن روزها ناراحتی بِکِشَم!
من خیلی وقت بود که درس هایم را پاس کرده بودم!
-خوبم تو چه خبر؟ امروز خیلی سرحالی ماشالا.
چشمانش برق زد و لبخند دلنشینی گوشهی لب هایش نشست.
-آره راستش هم اینکه میبینم رابطهی شما و آقا خوبه خیلی خوشحال میشم و هم بخاطر لطفی که بهم کردین، واقعاً حس میکنم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده.