همهی تلاشم این بود که ضربان قلبم را کنترل کنم و تلاشم این بود که فراموش نکنم او اروند است!
کسی که هرگز آزاری به تنم نمیرساند!
سر بلند کرد و عمیق نگاهم کرد.
متوجه بودم که تمام حالاتم را زیر نظر گرفته و شَک نداشتم با خسروی صحبت کرده!
نمیخواستم کم بیاورم!
دوست نداشتم مردی که خیلی زودتر از این ها میتوانست تنم را فتح کند و به احترام نخواستن های من صبر کرده بود را دوباره از خود ناامید کنم!
-خوبی دورت بگردم؟
-خ..خوبم.
آرام روی تنم خیمه زد و سرش را در گودی گردنم فرو کرد.
بوسه زدن، مکیدن و قربان صدقه رفتن هایش را شروع کرد و هر لحظه ضعف بیشتری به دلم انداخت.
باد سردی که میوزید، باعث شد که بیشتر خودم را به تن کوره مانندش بچسبانم و او دست و پاهایش را محکمتر دور تنم پیچید.
در آغوشش قفلم کرده و حتی میلیمتری فاصله بینمان وجود داشت.
-آروم… آروم جوجهم حواسم بهت هست. مطمئن باش تا تو نخوای اتفاقی نمیفته فقط میخوام بیشتر بهم عادت کنی.
سر تکان دادم و بی قرار تابوشکنی کردم.
چانه بالا گرفتم و بدون توجه به چشمان آنالیزگرش محکم لب هایش را بوسیدم.
کمی مکث کرد و سپس خیلی خشن پاسخ بوسهام را داد.
لب هایش آرامم میکرد.
عضلاتم را شل میکرد و طعم لب ها، عشقمان را به یادم میآورد.
دراز کشید و بیآنکه اتصال لب هایمان را جدا کند، تنم را روی خودش کشاند و وقتی دستان قدرتمندش روی تنم سر خورد، همه چیز از خاطرم رفت.
نمیدانم بخاطر با تجربه بودن اروند بود یا عشق زیادی که بینمان جریان داشت، هر چه که بود دیگر اهمیتی نداشت و برعکس تصورم این بار همه چیز برایم راحتتر بود.
بوسه های دلضعفهآور اروند، نوازش قدرتمند و زیادی هیجان انگیز دستانش، تن فوقالعاده پرحرارتش باعث شد که رضایتم را نشانش دهم.
-مطمئنی؟ میتونیم بازم صبر کنیم!
بیتوجه به چشمانش که هنوز هم پر از تردید بودند، سرم را در گودی گردنش فرو کردم و به نشانهی جواب مثبت آرام بله گفتم.
زمانی که بوسهای نَرم به پوست خوشرنگ گردنش زدم، دیگر صبر پیشه نکرد و تنم را به سمت خود چرخاند.
بخاطر قرص کوچکی که تجویز جدید خسروی بود و حرکات و بوسه های اروند که تماماً پر از عشق و شور بودند، اینبار همه چیز برایم خیلی راحتتر پیش رفت و توانستم معنای زندگی متأهی را بهتر بفهمم…!
_♡_
-بیا اینجا ببینمت خوشگل من.
با لبخند در بالکن را بستم و به سمتش قدم برداشتم.
سیگار چشمک زنش و آن لب های خوش فرمش دلم را به ضعف میانداخت.
سر کج کردم و لوس زمزمه کردم.
-اروند جونم؟
چشم ریز کرد و همین که نگاهم را به طرف دستش دید، سریع متوجه منظورم شد.
پر حرص خاموشش کرد و دستم را گرفت و مجبورم کرد روی پاهایش بنشینم.
-اروند جونم و کوفت نبینم از این چیزا بخوایا!
لب ورچیدم.
-تو میکشی خوبه برای من اَخه؟!
-…
-فقط یه بار
چشم تنگ کرد و حرصی دو انگشتش را دو طرف صورتم گذاشت و روی لب های غنچه شدهام را بوسید.
-منم میکشم خوب نیست اما از من گذشته و توئه جغله بچه بیجا کردی از این چیزا بخوای… همینت مونده فقط!
شانه بالا انداختم و بیحواس از حساسیتی که نسبت به تانیا داشت، گفتم:
-ولی تانیا میکشه… هم سن منم هست.
نیشخند زد و ابرو بالا انداخت.
-جدی؟ تانیا خانوم دیگه چیکار میکنه؟ یا بهتره بپرسم چیکار میکردین؟!
مصلحتی نیشم را باز کردم و خندان شانه بالا انداختم.
-هیچ… کار خاصی نمیکردیم.
-پس کار خاصی نمیکردید؟ یعنی شیطونی نمیکردید؟!
با لبخند اوهومی کشیده گفتم و کاش پیگیر نمیشد!
-خوبه امیدوارم همینطور بوده باشه خانوم کوچولو!
برای فرار از نگاه آنالیزگرش خودم را بیشتر در بغلش چپاندم و سرم را داخل سینهی ستبر و مردانهاش پنهان کردم.
کمرم را ماساژ داد و کم کم داشت پلک هایم سنگین میشد که به یاد جریان نازلی افتادم.
آرام گفتم:
-شنیدم آپارتمان قبلیرو دادی به نازلی.
نوازش هایش تا پهلوهایم کشیده شد.
-میدونی که شرایط نازلی سخته دوست داشتم کمکش کنم.
-کار خوبی کردی خیلی خوبه که اِنقدر به فکر همه هستی. بهت افتخار میکنم.
سینهاش بخاطر خندهی آرامش تکان خورد و روی موهایم را عمیق بوسید.
-منم به شما افتخار میکنم با این قلمبه سلمبه حرف زدنات کوچولوی من.
مسخرهام میکرد…؟!
.
اخم هایم درهم فرو رفت و حرصی سر بلند کردم.
-اروند واقعاً که چرا هنوزم منو کوچولو میبینی؟ من دیگه هیفده سالم نیست. بیست سالمه میفهمی؟ بیسسست سال!
چین گوشهی چشم هایش بیشتر شد و برعکس تصورم نه تنها تحت تاثیر قرار نگرفت بلکه صدای قهقههی مردانهاش بلند شد.
تنم را به سمت خودش چرخاند.
دو طرف پاهایم دور کمرش و در نزدیکترین فاصلهی ممکن به یکدیگر بودیم.