-…
-میدونم شکستیمت و خیلی ازت معذرت میخوام! اِنقدر بخاطر این موضوع ناراحت بودم که تو این مدت حتی یک بارم روم نشد بیام در خونتونو بزنم. میدونستم دلت دیدن مارو نمیخواد و منی که وابستگی وحشتناکی به اروند داشتم، خیلی وقت ها دلم لَک میزد برای بغل کردنش، اما به همون زنگ ها و دیدارهای کوتاه بین مشغله های زیاده برادرم اکتفا کردم تا حداقل اندازه سرسوزن حقی که از جانب تو رو گردنم بودو اَدا کنم. امشبم اگر خودت دعوتم نمیکردی هیچوقت روی اومدن پیدا نمیکردم!
صحرا و همایون به شدت کنجکاو شده و بقیه هم تحت تاثیر ناراحتی و غم صدای آهو سر پایین انداخته بودند.
سنگینی فضا زیادی عجیب و درک نشدنی بود.
-برای عذرخواهی دیره و میدونم دیگه هیچوقت هیچی مثل قبل نمیشه اما نمیتونستم اینارو نگم. نمیتونستم وقتی تو سر میزی که صاحب هاش ما بودیم، شِکستی اما چند سال بعد وقتی نوبتت شد، در خونترو به رومون باز کردی و سر میزی که مالکشی، بهمون احترام گذاشتی و لبخند از لب هات جدا نشد، ساکت بمونم! تو واقعاً آدم خیلی خاصی هستی افرا و من بازم از طرف خودم و آراد ازت معذرت میخوام و میخوام بدونی خیلی خوشحالم که تو زندگیه برادرمی!
آراد همچنان ساکت بود و با اینکه برای تایید آهو حرفی نزده بود اما جداً بعد از آن برخورد آخرمان من انتظار همین آرامش و همین رفتار صلح طلبانه رو هم از او نداشتم!
احتمالاً قبل از اینجا آمدنشان اروند حسابی او را روشن کرده بود.
و با وجود خاطرات خوشمان در گذشته و احترامی که همیشه این پسر به من گذاشته بود، نمیتوانستم از او چیزی به دل بگیرم.
مشکل آراد با من از زمانی شروع شد که حس کرد من در حال آزار هستی و اروند هستم. در مورد هستی نه اما در مورد اروند حتی اگر قبول کردنش هم راحت نبود، با آن دیوانه بازی هایی که درآورده بودم، نمیتوانستم کمی هم که شده به او حق ندهم!
قبل از آنکه بیشتر تحت تاثیر قرار بگیرم، سریع صورتم را با دستمال خشک کردم.
با وجود اشک هایم این که آهو اِنقدر دقیق و درست احساسات آن روز مرا درک کرده بود، شگفت زدهام میکرد.
خیره به چشمان غرق اشکش و آرادی که زیرچشمی نگاهم میکرد، گفتم:
-من نه از تو و نه از آراد هیچ ناراحتی به دل ندارم. قبلاً داشتم آره اما واقعاً میگم که الآن کوچکترین ناراحتی ازتون ندارم و باور کن هیچ نیازی به عذرخواهی کردن نبود. به اروند گفتم به شما هم میگم، عزیزه اروند عزیزه منه و من گذشته و اتفاقات بدشرو دور ریختم. از شما هم میخوام که همین کارو کنید چون مرور اون روزا جز ناراحتی هیچی برای هیچ کدوممون نداره!
سنگینی نگاه پر افتخار اروند نشانم میداد که راه را درست رفتهام!
لبخند زدم و دستانم را بر هم کوفتم.
-خب دیگه فکر کنم وقت دسر خوردن رسیده، اگر بدونید نازلی چه چیزای خوشمزهای آماده کرده.
با این حرفم همه سعی کردند جو را عوض کنند.
و جز صحرا که مدام دنباله فرصت میگشت تا زیر زبانم را بکشد و بفهمد حرف های آهو دقیقاً از چه چیزی نشات میگیرد، هر کس سرش مشغول کار خود شد.
خدا را شکر تا آخر شب صحرا فرصتی پیدا نکرد اما زمان خداحافظی در حالی که معلوم بود از کنجکاوی زیاد در حال ترکیدن است، گفت:
-رسیدم زنگ میزنم با هم صحبت کنیم عزیزم.