همه چیز زیادی ملوس و عروسکی بود…
آرزوی همیشگیام به وسیلهی بهترین مَردی که دیده بودم برآورده شده بود.
به اروندی که به چارچوب درب تکیه داده و با لبخند نگاهم میکرد، خیره شدم و کاملاً ناگهانی دویدم و خودم را در آغوشش پرتاب کردم.
دستش دور تنم سفت و صدای خندهاش بلند شد…
-یواش دختر چه خبرته؟!
-مرسی… مرسی… مرسی… مرسی خیلی دوست دارم. تو بهترینی بهترین مـــرد دنـیـایـی!
دستش که کمرم را نوازش کرد، تازه به غلط اضافیام پِی بردم و با خجالت خودم را عقب کشیدم.
سر به زیر انداختم…
حقیقتاً تاشچیان ها از همین روی من میترسیدند. از روی شر و شیطانی که گاهی اوقات حضور پیدا میکرد، بهشدت میترسیدند و مدام برای سرکوب کردنش تلاش میکردند.
انگشت اشارهاش را زیرچانهام زد…
-نگام کن ببینمت.
-نه!
-یعنی چی نه؟ نگام کن جوجه…
سرم پایین و مردمک چشمانم رو به بالا حرکت کرد.
-افرا تو خیلی سعی میکنی که خودت کنترل کنی اما شیطنت برای جوجههای همسنِ تو… دلم نمیخواد اِنقدر خودتو محدود کنی. برای شیطنت هایی که بهت صدمه نمیزنه آزادی… چشم؟
-چشم!
….
دو هفته بعد…
با صدای بلند اروند که مدام اسمم را صدا میزد، کلافه پتوی صورتی و نَرمم را بیشتر دور خودم پیچیدم و عمیقتر خودم را به تختِ خوابی که خیلی زود به آن عادت کرده بودم، چسباندم.
از آمدنم به این خانه دو هفته گذشته بود.
دو هفته فوقالعاده…
اروند بسیاربسیار مهربانتر از آنی بود که انتظارش را داشتم. تا به حال عصبانیتش را ندیده بودم اما جدیتش هنگام کار و یا زمان هایی که بهخاطر خجالتم کارهای احمقانه انجام میدادم، ته دلم را خالی و چشمانم را پُر از اشک میکرد. او مانند انوشیروان خان داد و بیداد نمیکرد اما هنوز هیچی نشده از او بیشتر از تمامِ تاشچیان ها میترسیدم!
در این مدت کلاً یکبار با مامان و عمه آناهیتا صحبت کرده بودم!
نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود، اما انگار آن ها هم خیلی تمایلی به دیدن من نداشتند. البته نه که از بیمحبتیشان تعجب کنم. نه… اینکه کنجکاوی به خرج نداده و هیچ سوال خاصی در مورد محل و سبک زندگیام نمیپرسیدند، تعجب برانگیز بود!
امکان نداشت که زنان خاندان تاشچیان یک دخترِ تازه ازدواج کرده را به حال خود بگذراند و تا به حال ندیده بودم که بابا و عموصالح و انوشیروان خان با بیخیالی نسبت به یک عضو جدید رفتار کنند.
این عجیب و خوب بود. چرا که اگر میخواستند مدام به این خانه رفت و آمد کنند، واقعاً نمیدانستم باید چه توضیحی در مورد سبک زندگیام با اروند که بیشتر شبیه دو هم خانه بود، به آن گرگ های باران دیده بدهم.
چند دقیقه بود که صدای اروند قطع شده و دیگر اسمم را صدا نمیزد. با ذوق چشمانم را بیشتر روی هم فشردم که ناگهان با لطیف ترین حالت ممکن موهایم نوازش شد.
از آنجا که عادت به بستن در اتاق نداشتم، متوجه آمدنش نشده بودم.
صدای گرمش در گوشم پیچید…
-پاشو دیگه دورت بگردم از همین روز اول میخوای دیر برسی؟
با یادآوری مدرسهی جدیدم که به تازگی در آن ثبت نام کرده بودیم، آه از نهادم بلند شد.
بیفایده بود اما چشمانم را محکم روی هم فشردم و سعی کردم که بی حرکت بمانم، شاید معجزه میشد!
-افرا خانوم؟
-…
-پس پا نمیشی!
-…
دستش به سرعت دور کمرم پیچید و از روی تخت بلندم کرد. با جیغ هیجانی و خجالت زدهای دستم را دور گردنش حلقه کردم.
-چه بچه بَدی، حالا دیگه خودتو به خواب میزنی؟
لب گزیدم…
-ببخشید خیلی خوابم میومد.
در سرویس اتاقم را باز کرد و روی زمین گذاشتم.
-بله فهمیدم نخودچی خانوم، من میرم پایین لباستو بپوش و زود بیا.
-چشم
-آفرین
صورتم را با آب یخ شُستم و به برق چشمانم لبخند زدم. این روزها لبخندهایم بزرگ و چشمانم مدام برق میزدند.
از سرویس بیرون آمدم و با استرس یونیفرم طوسی رنگ را تَن زدم.
یعنی قرار بود دوباره آن استرس و عذاب هارا تحمل کنم…؟!
اوووف کلافهای کشیدم و سر تکان دادم…
درس خواندن خواستهی اروند بود، اشکالی نداشت اگر تمام روزم سخت میگذشت. در اصل ایراد از مدرسه و عواملش نبود، ایراد از منی بود که مانند یک کودن توانایی یادگرفتن هیچ چیز را نداشتم و وقتی کنار هم سن و سال های خود قرار میگرفتم، نادانیام بیشتر از قبل آزارم میداد.
این که جوابِ کوچک ترین سوال ها را نمیدانستم باعث میشد که اعتماد بهنفس نداشتهام نابودتر شود.
موهایم را شانه زده و با دو کِش موی سفت کَج و کوله بستم. موهای کجم باعث شده بود که دَرز مقنعه به جای چانه گونهام را دربربگیرد.
بیاهمیت شانه بالا انداختم…
-افــرا؟ کجا موندی پس؟
-اومدم… اومدم.
پله ها را بدو بدو پایین رفتم و از اینکه دیگر کسی نبود که به بدو بدو کردنم خرده بگیرد، نیشم چاک خورد.
اروند پشت میز ناهاری کوچک و دلبرمان حاضر و آماده در حال نوشیدن قهوهاش بود.
با دیدنم سر تکان داد…
-بیا بشین… بیا وروجک سریع بخور دیرت نشه.
-چشم
پشت میز نشستم و تا دستم سمتِ قوری کوچک چای رفت، قوری را عقب کشید و لیوان شیرِ بزرگ کنارِ دستم را جلوتر کشید.
زیر چشمی نگاهش کردم و بی حرف لیوان را برداشتم.
چند لقمه کوچک نان پنیر خوردم و یواشکی به خامهی شکلاتی که آن طرف میز بود، نگاه کردم.
طبق قوانینِ خاندان تاشچیان اگر خوراکی ها از دستت دور بودند، حق نداشتی که مانند یک میمون برای برداشتنش خودت را کِش دهی و یا این که از کسی درخواست کنی، نمیدانستم نظر اروند در این باره چیست. اما مطمئن بودم که حداقل بهخاطر این چیزها بر سرم فریاد نمیزد.
-اووم… چیزه…
-جان؟
-میگم خامه بخورم؟
کمی خیره نگاهم کرد و سپس کاملاً ناگهانی دستش را دور گردنم حلقه کرد. سرم را جلوتر کشید و محکم گونهام را گاز گرفت!
-آخ آخ من یه روز میخورمت تورو جوجهی شکمو… بخور خوشگلم… بخور فداتشم.
خجالت زده لبخند زدم و از نگاه گَرمش چشم دزدیدم. من خیلی با اینجور محبت ها آشنا نبودم و نمیدانستم که چه عکسالعملی باید نشان دهم.
بعد از آنکه حسابی از شکمم پذیرایی کردم، از پشت میز بلند شدیم و اروند قبلِ بیرون رفتن از خانه شانهام را گرفت.
-صبر کن… ببینمت.
-چی شد؟
-وایسا…
مقنعه را از سرم کشید و با اخم کِش ها را از دورِ موهایم باز کرد.
-دیگه موهاتو اینجوری نَبند، بعداً سَر درد میگیری.
دستش را میان موهایم سُراند…
ضربانِ قلبم بالا رفته بود. میشد عاشق کسی به مهربانی او نشد؟!
موهایم را بافت و پایینش را بَست. مقنعه را خیلی مرتب روی سرم تنظیم کرد و گفت:
-طریقه لباس پوشیدن توی رفتار مردم باهات خیلی تاثیر داره. مهم نیست که لباسات نوون یا نه، باید تمیز و اتو کشیده باشن. کفشات نباید خاکی باشه و دقت کن که دوختِ لباس جای درستی قرار گرفته باشه.
-باشه ببخشید
-برو دورت بگردم.
داخل ماشین که نشستیم تازه زبانم باز شد.
-دیگه هستی هم پیشم نیست، تنهایی چیکار کنم؟
یک دستش روی فرمان و دست دیگرش روی پایش بود. پرستیژش هنگام رانندگی باعث میشد که دلم بخواهد من هم برای خود یک ماشین داشته باشم تا بتوانم همینقدر نَرم فرمانش را بچرخانم و لذت بِبَرم!
اگر مامان از آرزوهای جدیدم با خبر میشد، یک سیلی جانانه تقدیمم میکرد. یک زن باشی، تاشچیان باشی و ماشین بِرانی؟! چه غلطا…!
-خودت خواستی عسل مگه نگفتی نمیتونی بعد از این همه غیبت دوباره بری پیش هم کلاسیات؟
خودم خواسته بودم. یعنی در اصل فقط ناراحتیام را عنوان کرده بودم و حتی فکرش را هم نمیکردم که اروند بی آنکه حرفی بزند، مدرسهام را عوض کند!
-اوهوم اما دلم برای هستی تَنگ میشه، اون تنها دوستمه.
-دعوتش میکنیم بیاد خونمون همو ببینید، تو میتونی بری پیشش یا میبرمتون بیرون فکرشو نکن.
خدایا یکی مثل اروند و اوستا رو نصیب همه بکنه
الان اینکه اروند انقدر جنتلمن و مهربون و خوبه،نرماله ایا؟🙃
پارت قاصدک جونم ♥️♥️