-افرا خانوم؟
-هوم؟
حواسم پرت صفحهی رنگی بود. دروازه های یک دنیای جدید را به رویم باز کرده بود.
-با شمام!
-ب..بله؟ ببخشید.
از کمر خم شد و سرش را جلو آورد.
خیره در چشمانم با جدیت لب زد:
-باید از گوشیت درست استفاده کنی.
-بخدا مواظبشم.
-از اون نظر نمیگم، محتواهایی که دنبالشون میری و میگم. باید درست و سالم باشن!
من که منظورش را نفهمیده بودم اما با مظلومیت باشه گفتم.
-من برای حریم خصوصیت احترام قائلم. اما از الآن دارم میگم که بدونی هر چند وقت یکبار با هم گوشیتو چک میکنیم، اگر چیزی ببینم ازت میگیرمش. از الآن میگم که بعداً نگی نگفتی!
چشمانم گرد شده بود.
اروند کمی خیره نگاهم کرد و سپس دستش را دور گردنم حلقه کرد و محکم گونهام را بوسید.
نفس عمیقی از گردنم گرفت و لب زد:
-حتی عطر تنتم بوی پاکیه… خونه خراب کنی نیموجبی… باید مواظبت باشم، بِکریت زیادی خطرناکه!
دستانش دور گردنم و سرش را عقبتر کشید.
-وقتی بزرگ شدی، نفستر شدی، چطوری باید مواظبت باشم؟ فکر کنم باید کاروبار ول کنم و بیام بس تو خونه بشینم وَردله جوجهمون آره…؟
اخم هایم درهم فرو رفت.
-من بزرگم!
بیجواب موهایم را نوازش کرد و عقب کشید.
-من یه کم کار دارم میرم تو اتاقم، کاری داشتی بیا پیشم.
-چشم
-بیبلا
بعد از رفتن اروند بلافاصله گوشی را لمس کردم و به سرعت شمارهای که در ذهنم نه، بلکه در قلبم هکش کرده بودم را گرفتم.
با الو گفتن شخصِ پشت تلفن قلبم به هیجان افتاد!
-الو؟
…-
-الو؟ بفرمایید؟
-آبجی!
سکوت و سپس صدای بلند و بغض دار صحرا…
-زهرمارو آبجی… کوفتِ آبجی… تو خجالت نمیکشی؟ میدونی چقدر نگرانت بودم؟ مگه نگفتم وقتی رفتی باید هر روز بهم زنگ بزنی؟ تو اِنقدر بیمعرفت بودی و من خبر نداشتم؟!
-آبجی بخدا…
-هیچ خبر داری چقدر حرصتو خوردم؟ چقدر رفتم خونه و اومدم که شاید اونجا زنگ بزنی و حداقل بتونم صداتو بشنوم؟
-اما آبجی من بهت زنگ زدم!
…-
-روزای اول خیلی گیج میزدم اما بعدش بهت زنگ زدم. دو بارم زنگ زدم.
-چی داری میگی؟
-یهبار تماسم و رَد کردی، یه بارم امید جواب داد… بهم گفت مهمونید دستت بَنده. گفت بهت میگه زنگ زدم و هر وقت سرت خلوت شد خودت بهم زنگ میزنی. اون روز صبح تا شب گوشی اروندو پیش خودم نگه داشتم، منتظرت شدم. اما وقتی خبری ازت نشد روم نشد دوباره گوشیشو بگیرم.
…-
-تو… تو خبر نداشتی؟!
-نه…!
امید لعنتی… آن دیوانه چه از جان ما میخواست…؟
برای چه این کارها را میکرد؟ چرا اِنقدر نسبت به خانواده… به همسرش… به زندگی که با صحرا داشت، بیاهمیت بود؟!
-صحرا؟
صدایش را صاف کرد…
-من… من نمیدونستم ببخشید که سرت داد زدم.
صدایش بغض داشت… کاش میمُردم برایش!
-آبجی جونم؟
-الآن… الآن پس این تلفنه کیه که باهاش زنگ زدی؟
میخواست حرف را عوض کند، با
بیمیلی قبول کردم و موبایل را با ذوق در دستم فشردم.
-با مال خودم آبجی… باورت میشه؟ حالا منم یه گوشی دارم!
-برات موبایل خریده؟
دست و پایم را روی تخت کشیدم و انگشتم را میانِ لب هایم گذاشتم.
-اوهوم رنگشم قرمزه
-مبارکت باشه خوشگلم
-مرسی آبجی راستی…
-جونم؟
-کلی هم لباس خریدم، همشون هم رنگین.
-جدی؟ چه خوب
-اوهوم تازه…
چندین ساعت با هم صحبت کردیم…
تمام اتفاقات، خریدها و حس های خوبی که در این مدت تجربه کرده بودم را با صحرا به اشتراک گذاشتم.
از خوشحالیام شاد شده بود و مدام قربان صدقهام میرفت.
-من که نفهمیدم این مرد یهو چطوری و از کجا سروکلهش تو زندگی تو پیدا شد. اما خوبی دیگه؟ بهت سخت که نمیگیره؟ رعایت سن و سالِ کمتو میکنه مگه نه؟!
-آبجی گفتم که خیلی باهام خوبه… هر چی میخوام برام میخَره، تازه وقتی زیاد غذا میخورم هم بهم گیر نمیده و…
-افرا… افرا جان منظورم به این چیزا نیست. منظورم به روابطِ داخل اتاق خوابتونه… نمیخوام خجالت زدت کنم، فقط میخوام بدونم که همه چی نرمال یا نه؟
روابط داخل اتاق خواب…؟!
صد البته که نمیتوانستم راز بزرگ زندگیام را به صحرا بگویم.
او خودش کم مشکل نداشت. از آن گذشته سبکِ زندگی من و اروند حتی برای خودمان هم ملموس و قابل درک نبود، چه رِسد به دیگران!
-خیالت راحت باشه آبجی!
-میدونی که هر چی باشه میتونی بهم بگی مگه نه؟
-میدونم اما باور کن خوبه!
-خوبه؟!
-یعنی… یعنی مشکلی وجود نداره.
مکث کرد…
-صحرا؟
-باشه پس حالا که میگی همه چی درسته منم حرفتو قبول میکنم. آخه مطمئنم که آبجی کوچولوم هیچوقت بهم دروغ نمیگه.
با عذاب وجدان چشم بستم.
-نمیگم… دروغ نمیگم.
کمی دیگر حرف زدیم اما ذوق و شوق من دیگر مانند ابتدای تماسمان بود. بهخاطرِ این که به صحرا دروغ گفته بودم، از خودم بدم آمده بود. اما در آن لحظه ذهنم به چیزِ دیگری قَد نمیداد.
در آخر گفت که تا دو سه روز دیگر به دیدنم خواهد آمد و تماسمان خاتمه یافت.
بعد از قطع کردن تلفن لاک های رنگیام را روی تخت ریختم و برای افزایش روحیه به هر کدام از ناخن هایم یک رنگ زدم.
تمام که شد، دستم را مقابله صورتم گرفتم و ذوق زده لبخند زدم.
صورتی… سبز… آبی… زرد… نارنجی و قهوهای.
صدای اروند از سالن خانه به گوشم رسید.
-افرا عزیزم؟ بیا پایین دیگه چند ساعته تو اون اتاق چیکار داری میکنی؟
درب لاک های رنگین کمانیام را بستم و مانند خودش با فریاد گفتم:
-چشم… الآن میام.
پایین که رفتم با دیدن میز خوراکی ها و کنترلی که در دست اروند بود، دریافتم که قرار است مانند دیروز فیلم ببینیم.
-آخجون فیلم
-بیا بشین اینجا
کنارش نشستم.
-چی قراره ببینیم؟
-صبر کن یه لحظه…
-باشه
-خیلیخب اینم از این.
-یه کم طولانیه دراز بکش کمرت درد نگیره.
-کجا دراز بکشم؟
-رو مبل دیگه… جلو تلویزیون باش که قشنگ ببینی.
-اما مبلا خراب میشن.
دستش را پشت کمرم گذاشت و بیتوجه به جیغ خفیفم، تنم را روی کاناپه دراز کرد و کوسنش را زیر سرم گذاشت.
-مبل واجبترِ یا کمرت؟
-آخه…
-هیس… شروع شد.