روی مبل کناری من نشست و لپ تاپش را روی پاهایش گذاشت.
چایی کنار دستش و با آنکه به سرعت در حال تایپ کردن بود، هر از گاهی یک نگاه به من و یک نگاه به صفحه رنگی میانداخت.
از خدای جذابیت چشم گرفتم و حواسم را به فیلم که نه بلکه به مستند انتخابی اروند دادم.
مستند در مورد رفتارها و خلقیات نوجوانان بود. در مورد رفتارهای خشونت آمیز و یا منزوی انسان ها در سن رشدشان!
اروند چه چیزی را میخواست به من بفهماند…؟!
هر دقیقه که میگذشت، با توضیحات روان شناس ها بیشتر به این نتیجه میرسیدم که من یک نوجوان عادی نیستم!
با بغض از تلویزیون چشم گرفتم و تا خواستم بدو بدو به سمتِ اتاقم بروم، دستِ قدرتمندش از پشت دور کمرم حلقه شد و نگهم داشت!
-و..ولم کن لطفاً ولم کن.
-هیشش… آروم آروم باش.
-میخوام برم تو اتاقم.
-بیا اینجا قربونِ شکلِ ماهت… چرا بغض کردی آخه؟
با وجودِ دستِ قوی که دور شکمم حلقه شده بود، فرار کردن ممکن نبود.
سرِ پایین انداخته بودم و از پشت در آغوش اروند بودم.
دلشستگی اجازه نمیداد از آغوشِ گرمش لذت بِبَرم.
تنم را چرخاند و از روبه رو نگاهم کرد…
-افرا
-چرا الآن اینو برام گذاشتی؟ چی رو میخواستی بهم بفهمونی؟!
-چی داری میگی؟
-من خودم خوب میدونم که عادی نیستم، ل..لازم نبود که بخوای اینجوری بهم بفهمونی!
یک دستش را دور کمرم پیچید و با دست دیگرش موهایم را نوازش کرد.
-اینو نزاشتم که بخوام اذیتت کنم یا چیزی رو ثابت کنم، اما میخواستم بفهمی که شرایطت یه کوچولو با بقیه فرق داره!
-فرق داره چون…
انگشتش را روی لب هایم فشار داد.
-قرار نیست کسی رو مقصر بدونیم افرا… گذشته رو بریز دور هر چی که بود تموم شده رفته، من میخوام با کمک خودت از این به بعدِتو درست بچینیم.
دستم را گرفت و روی مبل نشاند.
کنارم نشست…
جدی و مهربان به نظر میرسید.
-میدونی که من بَدتو نمیخوام مگه نه؟
-اوهوم
نوک انگشتانم را به لب هایش چسباند و نَرم بوسید. لمس کوچک و پر مُهرش اشکم را چِکاند.
-میخوام باهات روراست باشم. من تو این مدت رفتاراتو زیر نظر داشتم و متوجه شدم که تو بهخاطره خیلی چیزا… بهخاطر خیلی از رفتارهایی که باهات شده…بهخاطر اتفاقات و از همه مهمتر بهخاطر این که خودت به اندازهی کافی حواست جمع خودت نبوده، چند شخصیت متفاوت پیدا کردی!
احساسِ تحقیر شدن داشتم. اما جملات مهربانانه و منطقی اروند جایی برای اعتراض کردن نداشت.
-البته فکر نکنی جسارت کردم و خودم تنهایی به این نتیجه رسیدم نه… کسی اجازه نداره بهخاطر تفکرات خودش به بقیه برچسب بزنه. من با یکی از دوستام که یه روانشناس ماهره مشورت کردم و شرایطتو برایش توضیح دادم. این نتیجهای بود که با هم گرفتیم. البته علی، دوستمو میگم… میگفت برای فهمیدن همچین چیزی زمان لازمه. باید کلی با هم صحبت کنید و ازت تست بگیره تا بتونه نتیجه نهایی رو بگه و این فقط در حد یه حدسِ…!
سرم پایین و ذهنم خالی از کلمات بود.
اصلا نمیدانستم که چه حسی باید داشته باشم اما مطمئن بودم که حسِ خوبی ندارم!
-م..مشکلم چیه؟!
-گفتم که چیز خاصی نیست، فقط این که همهی نکات منفی دست به دست هم داده و باعث شده که خانوم خوشگلی مثل شما افکارش چند وجهی بشه. مطمئنم خودتم متوجه شدی که یه چیزی سر جای خودش نیست.
نمیدانستم چه باید بگویم. اعتراض کنم و یا حرفش را قبول کنم…؟
حق با او بود… گاهی در ناخودآگاهم گیج و سردرگم میشدم. مثلاً آن دختری که بهخاطر خوراکی ها ذوق زده میشد، نمیتوانست همان دخترِ عاقل و غمگینی باشد که کتک های انوشیروان خان را تحمل میکند!
آن دخترِ ترسویی که مدام تحقیر میشد هم نمیتوانست همانی باشد که گاهی جسورانه برای خواسته هایش میجنگید!
کدام یک من بودم…؟!
-افرا تو بعضی وقتا واقعاً مطابق با سن و سالت رفتار میکنی. کارا و رفتارای دخترونه و عادی… طبق چیزی که من دیدم وقتی خوشحالی درست مثل هم سن و سال های خودتی حتی شاید بچگونهتر! اما وقتی ناراحتی، خیلی عاقل میشی. حواس جمع میشی و مثل یه آدم بزرگ شرایطتتو میسنجی. گاهی اوقات هم مثل دخترای بیست و شش هفت ساله که تکاملِ بلوغشونو طِی کردن، با سیاست و ناز و عشوه رفتار میکنی! این آخری کم پیش میاد اما من فهمیدم که تو این زمینه پدردرار میشی و باید خیلی مراقبِ نخودچیم باشم.
لب برچیدم و با بغض نگاهش کردم.
با بیطاقتی خم شد و گونهام را بوسید.
-چرا اِنقدر ناز داری تو آخه بچه؟!
-الآن چی میشه؟ من من نمیخوام برم پیش روانشناس دوست هم ندارم که دَوا بخورم. میدونم شما به کاری که دوست ندارم مجبورم نمیکنی، مجبورم نمیکنی مگه نه؟!
-اولاً که پیش روانشناس رفتن هیچ اشکالی نداره، هر کسی تو بعضی از روزهای زندگیش ممکنه که به روانشناس احتیاج پیدا کنه.
-من دکتر دوست ندارم. هر دکتری باشه فرق نداره. دوست ندارم… ندارم… ندارم!
-خیلیخب آروم باش اگر دوست نداری نمیریم اما…
متوجه بقیه کلماتش نشدم و
با درد چشم بستم. آن دو معاینهی اخیرِ لعنتیم مرا از این شغل متنفر کرده بود.
-افرا؟ کجایی تو دختر…؟
با تکان های دستش به خود آمدم.
-تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیفته. دیدی که من خودم رفتم و با علی حرف زدم. نه تو رو بُردم و نه حتی بهت چیزی گفتم.
-پس چرا الآن داری بهم میگی؟
-چون این حقت بود که بفهمی چه خبره…
خوب میشد اگر قبول میکردی بری پیش علی اما حالا که نمیخوای اشکالی نداره. من خودم حواسم بهت هست. این چیزا تو تخصص من نیست، اما هر جوری که شده کمکت میکنم تا شرایطت به نرمال ترین حالتِ ممکن برسه. به شرطی که…
با تعجب پرسیدم:
-مگه دکتری؟
انگشت اشارهاش را به نوک بینیام زد.
-ای یه چیزایی سرم میشه، داشتم میگفتم…
آن دخترِ عاقل دوباره پیدایش شد.
اروند زیادی عجیب نبود؟ او یک مرد همه چی تمام بود. چرا مرا انتخاب کرد؟ چرا این همه برای زندگیام تلاش میکند؟ چرا تا این حَد برایش مهم هستم؟!
-دارم برای خودم حرف میزنم؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم… حقیقت چه اهمیتی داشت؟ من به قَدری درگیر این مرد شده بودم که اگر میگفت همین لحظه بِمیر، میمُردم!
چرا باید خوشحالی الآنم را بهخاطر حقیقتی که شاید طعم زهرمار میداد، خراب میکردم؟!
-افـــــرا…!
اخم های دَرهمش ضربانِ قلبم را روی هزار بُرد.
-ب..ببخشید ببخشید دیگه حواسم هست.
جدیت زیادی در نگاهش نشسته بود.
-نمیخوام بهخاطر یه مشکل کوچیک زندگیت از حالت نرمالش خارج بشه. اما برای درست و خوب بودن شرایط خودتم باید کمکم کنی. تو هنوز خیلی خامی از دغدغه هایی که ممکنه یه دختر جوون و خوشگلی مثل تو داشته باشه، خبر نداری. برای همین نمیخوام هیچ زاویهی پنهونی این وسط باشه… هر چیزی که باشه افرا، هر اتفاقی که بیفته رو بـــایــد بهم بگی. اگر یه وقت خطا کردی، اگر اشتباه کردی، حتی اگر مطمئن باشی که بهخاطر اون خطا دعوات میکنم هم من باید درجریان باشم. بهم قول میدی؟ میتونم روی صداقتت حساب باز کنم؟!
گلو صاف کردم تا بغض صدایم از بین برود.
-می..میتونی. هر چی که بشه میگم. هر اتفاقی بیفته ب..بهتون میگم.
پشت دستم را بوسید و بلند شد.
-خب پس دیگه مشکلی نمیمونه. مستندتم که تموم شد. چی دوست داری بزارم ببینی؟
-چیزی نمیخوام. اگر میشه برم تو اتاقم.
نگاهش را از دی وی دی هایی که میان دستش بود گرفت و با جدیتی که دِلم را خالی میکرد، گفت:
-الآن اتفاقی افتاده که بهخاطرش ناراحتی؟ همین الآن حرف نزدیم؟ مگه حلش نکردیم؟
…-
-با شمام.
-حل… حل کردیم.
-خوبه پس یه فیلم انتخاب کن که تا وقته شام سرگرمت کنه.
تند تند پلک زدم و از میانه عکسِ فیلم هایی که در دست اروند بود، یکی را انتخاب کردم.
بعد از وصل کردن فِلش تنهایم گذاشت.
همانطور که چشمم خیره به تلویزیون بود، ذهنم به سمتِ روزهایی که در عمارت بودم پرواز کرد.
اروند میگفت مقصر اصلی من هستم. چرا که به اندازهی کافی به خودم توجه نکرده بودم. به اندازهی کافی هوایِ هوایم را نداشتم.
چدا پارت نمیذاریییییی