-نتونستم پای قولم بمونم. از دست تاشچیان ها نجاتش دادم اما از دست خودم نه! نشد بگذرم. خیلی تلاش کردم به جون خودش قسم خواستم فاصله بگیرم اما نمیشه. هر بار بیشتر غرق میشم. کافیه یه بار صدام کنه یا مستقیم نگام کنه، اونوقته که هر عهدی با خودم بسته بودمو فراموش میکنم.
-…
-شرمندم طلا اما کاری ازم ساخته نیست، روزی که مسئولیتشو قبول کردم، بهم نگفته بودی یه دختره شونزده هیفده ساله میتونه دنیامو زیرورکنه. از معصومیتش نگفتی. از خوشگلیش نگفتی. از خوشاخلاقیش نگفتی، از اون قلبه طلایی هم هیچی نگفتی.
-…
-علی میگه یه کثافت به تمام معنام اگر تو این سن پایبندش کنم. حق داره. درست میگه و خودم بهتر از هر کسی اینو میدونم.
-…
-شاید الآن خیلی ازم بدت بیاد اما اومدم اینجا که یه قولی بهت بدم. تا وقتی که مطمئن نشدم اونم منو دیوونهوار میخواد، تا وقتی که مطمئن نشدم عاشق کسی نیست، اسیرش نمیکنم. صبر میکنم. حتی اگر از عشقش بمیرم هم صبر میکنم…اینبار پای قولم وایمیستم.
مدتی پای سنگ قبر نشست تا دلش را سبک کند.
بعد از آن لحظاتی که با افرا داشت، با علی روبهرو شده بود و او با قساوت تمام گفته بود حق نداری از به بند کشیدن دختری که هنوز هیچ از زندگی نمیداند، خوشحال باشی.
علی حرفهایی را زد که خود از فکر کردن به آنها فرار بود و مغزش را متلاشی کرد. اما حقیقت بودند.
مردی نبود که از مشکلات فرار کند و با وجود این که دلباخته بود، خودش را موظف میدانست تا وقتی خیالش از خواستن افرا راحت نشده، هیچ اقدامی نکند.
و چه جایی بهتر از مزار طلا برای گذاشتن قول و قرارهای جدید…؟!
تا این حدش را به طلا مدیون بود.
مدت تقریباً طولانی ماند و زمانی که اسم نفس برای بار دهم روی تلفنش افتاد، از خلسه بیرون آمد.
-دقیقاً چرا دستتو از روی زنگ برنمیداری؟ هر صبح و هر شب چی میخوای هی زنگ زنگ زنگ…؟!
-تو چه آدم بیمسئولیتی از آب دراومدی. یعنی چی که چی میخوای؟ اروند کامکار تاجر بزرگ که همه شیفتهی انسانیتشن، کوچکترین اهمیتی به بچش نمیده!
سوار ماشین شد و ابرو درهم پیچید.
-من هر چی لازم بودو برات فراهم کردم.
-یعنی چی که هر چی لازمه رو فراهم کردم؟ مگه همه چی پوله؟ من یه زنه حاملهام احتیاج به مراقبت دارم…تنهایی حالمو خراب میکنه. چرا اینارو نمیفهمی؟
-تنها چیزی که مارو به هم وصل میکنه اون بچهس. از این رفتار که انگار هنوز زوجیم و در مقابل تو به عنوان یه مرد مسئولم دست بردار!
برات پرستار گرفتم که تنها نمونی، خونهای که خواستی رو گرفتیم، راننده و ماشین گذاشتم، هفتهای یه بار هم که دکتر میاد چکت میکنه.
دیگه دردت چیه تو؟ چرا همیشه ناراضیی؟ همش غر میزنی مگه چی کم داری؟!
-تـورو کـم دارم!
سکوتی که بینشان به وجود آمد با صدای هقهق های ریز نفس شکسته میشد و کلافهاش کرد.
-بسه اِنقدر گریه نکن. هر دفعه که صداتو میشنوم در حال گریه کردنی.
-اروند بیا…بیا پیشم…توروخدا خیلی دلم برات تنگ شده.
-نفس…
-من میدونم. میدونم تو هنوزم دوسم داری فقط خیلی ازم عصبانیی. حق داری بخدا درکت میکنم. من… من واقعاً رفتار درستی نداشتم،
ندارم. نامتعادلم. بیاعصابم اما خیلی دوست دارم. مطمئنم که توام هنوز عاشقمی…فقط چون خیلی از دستم ناراحتی متوجه نیستی.
کمکم کن بتونم عوضشم. پیش هر کی بخوای میام. دکتر، روانشناس هر کی تو بگی…هر چی تو بگی اما ولم نکن یه فرصت دیگه به خودمون بده!
نمیخواست با این بحثهای تکراری تنش دخترک را بیشتر کند. نفس را میشناخت و خوب میدانست هر جملهی نفی برای او ساعتها و روزها خودخوری میآورد و دکتری که برای نفس میرفت گفته بود که هیجانات مادر زیادی بالاست و ممکن است که در آینده مشکلساز شود.
تصمیم گرفته بود تا جایی که ممکن است او را به حال خود رها کند.
-داروهاتو به موقع مصرف کن.
تا خواست قطع کند، نفس خیلی ناگهانی جیغ بلندی زد.
-آره… آره قـطـع کـن و بـرو پـیـش اون داهـاتـی دوزاری. اون هرزهی کـثیـف که…
چنان شوکه شد که برای یک لحظه خون به مغزش نرسید.
ناگهان زد روی ترمز و صدای بوق تمام ماشینهای پشت سرش را بلند کرد.
بیاهمیت به ماشینها تلفن را به گوش داغ کردهاش چسباند و فریاد زد:
-ببند دهنتو تا کِی قراره به این رفتارای حال بهم زنت ادامه بدی؟ فکر کردی کی هستی؟
-ا..اروند
همراه مشت محکمی که به فرمان زد، صدای فریاد مردانهاش به شدت در محیط کوچک پیچید.
-فـقـط یـه باره دیـگه کـوچـکتـریـن حـرفـی در مورد افرا ازت بشنوم، کـوچـکتـریـن بـیاحترامی، اون زبون کثیفتو از حلقومت میکشم بیرون. با من بازی نکن نـفس میدونی قاطی کنم هیچکس نمیتونه جلومو بگیره! پس ببند اون لامصبتو تا این حـاملگی کوفتی تمومشه!
-من… من منظوری نداشتم. فقط… فقط
حالش از شنیدن صدای این زن هم بهم میخورد.
موبایل را خاموش کرد و روی صندلی کناری انداخت.
تا آخر پدال گاز را فشرد و برای اینکه همچین بمب متحرکی را وارد زندگیاش کرده بود، برای هزارمین بار خودش را لعنت کرد.
افرا:
-چه خبرا عزیزم؟ یه مدت نبودم دلتنگم شدی مگه نه؟
دستم میلرزید و سیل پیامک ها لحظهای قطع نمیشد.
-میدونم… میدونم البته که شدی دختر عموی خوشگلم. منم خیلی دلتنگتم!
خدایا چرا دست از سرم بر نمیداشت؟!
تا کِی قرار بود به این بازی کردن ها ادامه دهد؟!
هر روز مثل آفتاب پرست رنگ عوض می کرد و واقعاً دیگر حتی یک درصد هم او را نمیشناختم.
یک روز متن عاشقانه میفرستاد. روز بعد مدام زنگ میزد. امروز هم از صبح علیالطلوع کلی پیام تهدیدآمیز فرستاده بود!
بیشرم می خواست با هم بیرون برویم!
بخاطرش حتی نمیتوانستم درست حسابی پیشه صحرا و مامان بمانم.
هر شب که اروند از شرکت میآمد، برای چند دقیقه به عمارت میرفتیم و حتی جرات نمیکردم دستش را برای لحظهای رها کنم.
اما مهدی پست فطرت در همان چند دقیقه هم رهایم نمیکرد.
یکسره با تیغی که در دستش بود بازی بازی میکرد و آه از نگاههای اروند…!
فهمیده بود چیزی سر جای خودش نیست!
حتی شاید متوجه شده بود که یک موضوع غیرقابل توضیح بین من و مهدی وجود دارد اما چیزی نمیگفت.
چیزی نمیگفت ولی گاهی طوری صدایم میکرد که علارغم تمام استرس و خجالتم، دلم میخواست به همه چیز اعتراف کنم.
-آدرس و برات میفرستم اگه اومدی که اومدی، اگه نیومدی خودم میام. منتهی میدونی که من تنها نیستم. تیغای مورد علاقت همیشه باهامن!
یکدفعه عضلات دستم کاملاً شل شدند و موبایل از دستم افتاد و محکم با پارکت های خاله برخورد کرد.
اشک حلقهی بزرگی در چشمانم زد و یک فشار خیلی سنگین را روی سرم حس کردم.