رمان زنجیر و زر پارت ۱۵۷

4.6
(25)

 

 

 

کیفش را برداشت و عصبانی روسری‌اش را مرتب کرد.

 

 

-می‌تونم ردیف کنم اما ولش کن ارزششو نداره. این چند روز خیلی فکر کردم اما امروز مطمئن شدم. من دوستمو همون سه سال پیش از دست دادم، بیخودی این مدت دست و پا می‌زدم!

 

 

دستش را مقابلم دراز کرد و تلخ خندید.

 

 

-ارزششو نداشت، ارزششو نداشتی افرا خانوم!

 

 

حیرت‌زده و نابود شده در تلاش بودم تا حرف هایش را هضم کنم اما خنجر زهرآلودش تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود.

 

 

-خدافظ

 

طرف در ورودی رفت اما بیشتر از این نمی‌شد روی خواسته‌ی اروند بمانم.

 

 

عاصی و خشمگین جلو رفتم و بازویش را کشیدم.

 

 

هر دو بازویش را در دست گرفتم و مقابله صورتش غریدم؛

 

-بودی حالا هستی خانوم، وایسا جواب ارزش مرزش کردناتو بگیر بعد تشریف بِبَر!

 

-چی می‌گی؟ ولم کن.

 

-همه‌ی وقتایی که داشتی دنبالم می‌دوییدی و به قول خودت به هر کس و ناکسی رو می‌انداختی، به ذهنت نرسید یه بارم یاده خنجری که از پشت به بهترین دوستت زدی بیفتی؟! وقتی دنباله دلیل می‌گشتی نتونستی چیزی که جلوی چشمت بودو ببینی؟ یا نه شایدم دیدی اما نخواستی قبولش کنی! آخه این که آدم اشتباهاتشو بندازه گردن دیگران راحت‌تره مگه نه؟ نقش مظلومارو بازی کردن خیلی راحت‌تره!

 

 

با صدایی لرزان سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد.

 

 

-من… من کاری نکردم، هیچ بدی در حقت نکردم!

 

 

دستی به گلوی دردناکم کشید و ابرویم بالا پرید.

 

 

-مطمئنی؟!

 

-…

 

-خوبه…. آفرین سکوت کن. خیلی خوبه که خودتم مطمئن نیستی وگرنه ممکن بود قولی که به اروند دادمو فراموش کنم!

 

 

 

با همین اشاره‌ی کوتاه الدرم بلدرمی که لحظه‌ای درگیرش شده بود، از بین رفت.

 

 

میمیک صورتش تبدیل به همان هستی سابق شد و ملتمس دستم را گرفت.

 

 

-صبر کن… صبر کن باشه شاید ناخواسته یه خطاهای کوچیکی داشتم اما بازم برای تک تکشون توضیح دارم. دلیل دارم. تا اینجا اومدم بیا حداقل مشکلمونو حل کنیم. مثل سابق شدنمون بخوره تو سرم، من طاقت اینکه با هم دشمن باشیمو ندارم. طاقت دیدن این نفرته تو چشماتو نسبت به خودم ندارم افرا!

 

 

ترس عمیقاً در چشمانش خانه کرده بود و می‌ترسیدم با ادامه دادن بحثمان حالش بدتر شود. اما مشخص بود که اگر این بار هم بی‌جوابش می‌گذاشتم، خیلی بیشتر خودخوری می‌کرد.

 

 

-هستی تو برا من همیشه خیلی با ارزش بودی و هستی. اما وقتی بعد سه سال هنوز که هنوزه می‌گی خطاهای کوچیک، یعنی متوجه خنجری که از پشت بهم زدی نشدی! تو مورد اعتماد ترین کسی بودی که تو زندگیم داشتم. چیزایی رو با تو درمیون گذاشته بودم که حتی صحرا ازشون خبر نداشت، اما تو چیکار کردی؟ تو از رو من رَد شدی… بهم خیانت کردی!

 

 

با هول و ولا گفت:

 

-اما من فرار نکردم. همیشه این احتمالو می‌دادم که شاید فهمیدی و برای همین خطم زدی، واسه همین دنباله این بودم که باهات حرف بزنم. می‌خواستم همه چیو بهت توضیح بهت بدم!

 

 

تلخ خندیدم.

 

 

-خب خداروشکر فهمیدیم پیگیریات بخاطر دوست داشتنت نبوده و از عذاب وجدانت بوده… دیگه برو بیشتر از این حرف زدن برای هیچ کدوممون عاقبت خوشی نداره!

 

 

تا چرخیدم، ناگهان جیغ زد و حرصی آرنجم را از پشت گرفت.

 

 

-بهت می‌گم برا کاری که کردم توضیح دارم، بسه دیگه حق نداری بیشتر از این تنبیهم کنی. مگه قتل کردم که اینجوری رفتار می‌کنی؟ خانوادت اون همه بدی بهت کردن، شکستنت، لِهت کردن، از روت رَد شدن اما تو منو فقط بخاطر اشتباهی که بخاطر خودت انجام دادم هم ترازشون کردی! چه انتظاری داشتی؟ انتظار داشتی منم مثله اون پدربزرگ احمقت حقیقتو بکوبم تو صورتتو با لذت به نابود شدنت نگاه کنم؟ چون مثله خانوادت حیوونی رفتار نکردم ازم عصبانیی؟!

 

 

هستی با کلماتش غرورم را خرد و خاکشیر کرده و همچنان برای خود می‌تاخت.

 

 

حالم داشت به هم می‌خورد و دستانم یخ زده بودند.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x