یکی از پسرا از کنارش یه دبه آب برداشت و روی آتیش ریخت. بالافاصله صدا و دود زیادی بلند شد.
بی حوصله به زمین چشم دوختم که دستی روی شونهم نشست.
– چرا پکری؟
حسن بود. لب کج کردم و آروم جواب دادم:
– چیزی نیست.
دست توی جیب شلوارش کرد.
– شفا دهنده میخوای؟
ابرویی بالا انداختم.
– شفا دهنده چیه دیگه؟
دستش و یکم بیرون آورد و به پلاستیک کوچیک اشاره کرد و مرموز گفت:
– ناب نابه! تازه به دستم رسیده. کاری میکنه که تموم درد و غمات رو فراموش کنی.
صورتم جمع شد. با ترشرویی روم رو برگردوندم.
– نه ممنون.
– ای بابا… داریوش و میبینی؟ به نظرت خیلی شاده نه؟
به داریوش که درحال گفت و گو و خنده به کناریش بود نگاه کردم.
– که چی؟
پوزخندی زد و خودش رو جلو کشید.
– از همینا بهش دادم، وگرنه الان باید از تو پاسگاه میکشیدیمش بیرون! میدونی چرا؟
سر کج کردم و سوالی دستم رو زیر چونهم زدم.
– ببین من اعصاب درست حسابی ندارم! یا حرفت و بزن یا هی سوال پیچم نکن.
دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا آورد.
– معذرت!… زنش به خاطر اعتیادش ازش طلاق گرفته و رفته با یکی دیگه. اینم نزدیک بود بره خون و خونریزی راه بندازه من با این شفا دهنده آرومش کردم. الان تو فضاست عین خیالش هم نیست!
پوست لبم رو جویدم. سرم و به طرفین تکون دادم و با پرخاش گفتم:
– به من ربطی نداره؛ من معتاد نیستم.
شونهای بالا انداخت.
– با یه بار آروم کردن روان، معتاد نمیشی ولی بازم خوددانی. اگه نظرت عوض شد در خدمتم!
چینی به بینیم دادم و با درد سرم رو بین دستهام گرفتم. از همه طرف داشتم عذاب میدیدم و نمیدونستم چه غلطی به حال خودم بکنم!
داریوش که حالم رو بد دید، با کنجکاوی گفت:
– کارِت چیه آقا ماهد؟
هنوز همه چی رو تقریبا تار میدیدم.
خمیازهای کشیدم و بی حال گفتم:
– جراح.
همه به آنی ساکت شدن. داریوش بدون اینکه حرکتی کنه، چشمهاش رو درشت کرد.
– واقعا؟
قلنج انگشتهام رو شکوندم.
– چرا باید دروغ بگم؟
تکون ریزی خورد.
– نه آخه… خیلی عجیبه!
مردی که کنارش بود، سقلمهای بهش زد.
– ندید بدید بازی در نیار پسر. فراریش میدیا!
داریوش ریش کم پشتش رو خاروند و دیگه چیزی نگفت. در ازاش حسن که فهمیده بود دکترم، در کمال تعجب کبکش خروس میخوند. بلند شد و خودش رو تکوند.
– من میرم واسه آق دکتر یه چی میخرم جلدی برمیگردم. زشته همینطور اینجا بشینن.
رک و بی رودربایستی دستم رو بالا نگه داشتم.
– نمیخواد، الان چیزی از گلوم پایین نمیره.
چشمکی زد.
– یه نوشابه که این حرفا رو نداره. جایی نری تا برگردم.
بعد قبل اینکه دوباره مخالفت کنم، از خرابه بیرون زد. همشون خاکی و خونگرم به نظر میومدن.
شاید اگه یه زمان دیگه ای بهشون میپیوستم، منم باهاشون میگفتم و میخندیدم و همراهیشون میکردم اما الان حوصلهی خودمم نداشتم.
فقط دلم میخواست هرچه زودتر به جایی برم که هیچکس نباشه!
خودم باشم و خدای خودم…
در عرض دودقیقه حسن نوشابه به دست برگشت.
در بطری رو برام باز کرد و گفت:
– بزن روشن شی. تگریه!
عجیب خوابم گرفته بود.
پلک زدم و بطری رو پس زدم.
– ممنون ولی گفتم که نمیتونم چیزی بخورم.
باز هم اصرار کرد که بغل دستیش بهش تشر زد.
– سه پیچ نباش حسن! وقتی میگه نمیخواد، نمیخواد دیگه.
یاد مهشید افتادم. اونم وقتی یه چیزی رو نمیخوردم به همین اندازه گیر میداد.
با فکر به اون هر*زه، دندونهام رو بهم سابیدم و نفس های آتشینم رو به بیرون فرستادم.
ای کاش معجزهای میشد تا یه فراموشی ای چیزی بگیرم. یه امشب هم این اتفاق میفتاد، برام کافی بود!