سودا:
با تموم شد حرفش دست سها رو ول کرد.
همون لحظه در خونه باز شد و پدر سودا وارد
خونه شد.
سها مچ دستشو ماساژ داد و زود با چشمای گریون
به طرف اتاقش دویید.
مادر سودا حتی زبون نداشت حرف بزنه.
جوری از محمد و رفتاراش ترسیده بود که
نمیدونست باید چیکار بکنه.
پدرشون با دیدن محمد خیلی زود فهمید قضیه از
چه قراره…
_سلام محمد ، خیر باشه اینجا چیکار میکنی؟
سودا خوبه؟
محمد نفس های عمیق کشید تا آروم بشه.
_فکر میکنم حدس بزنید چرا اینجام ، سودا خوب
نیست!
نزدیک محمد شد و به حیاط اشاره کرد
_بیا بریم مردونه صحبت بکنیم!
محمد تنها فقط چشمی گفت و زود از خونه خارج
شد.
خودشم به هوای آزاد نیاز داشت.
وارد حیاط شدن و کنار هم ایستادن.
پدر سودا دستی روستی روی شونه محمد گذاشت
لب زد
_یکم آروم شو
محمد دستی به صورتش کشید و لب زد
_وقتی سودا با اون حال اومد خونه دیوونه شدم ،
نمیخواستم بترسه برای همین نشون ندادم اما اکر
نمیومدم حرف نمیزدم دیوونه میشدم.
پدر سودا با درک سرش رو تکون داد
_میفهممت ، منم شرمندتم پسرم شرمنده سودام
شدم.
_شما چرا؟ کسی دیگه باید شرمنده باشه که نیست.
من به شما یه تشکر بدهکارم که کنار سودا بودید.
پدر سودا دستی داخل جیبش کرد و به آسمون زل
زد
_سودا هرچقدرم خودشو قوی نشون بده اما خیلی
ضعیفه ، لوس و ناز پرودس من و مادرش اون و
سها رو اینجوری بزرگ کردیم هرچی خواستن
بهشون دادیم نزاشتیم هیچوقت خم به ابروشون بیاد
و ناراحت بشن اما الان میفهمم که واقعا اشتباه
کردیم.
محمد حرفی نداشت بزنه.
راست میگفت ، سودا تلاش میکرد قوی باشه اما
نبود.
حتی دوری از خانوادش هم نتونسته بود اونو
بسازه چون یه چیزی همیشه درونش اونو ضعیف
میکرده.
_سودا حالش خوب نیست ، همه اتفاقات پشت سر
هم براش افتاده.
اول از همه بحث ما که تا جدا شدن پیش رفت بعد
سقط بچمون و حالام اتفاق امروز صبح که حتی
دلم نمیخواد بهش فکر بکنم….اون نمیتونه همه
اینارو تحمل بکنه.
پدر سودا شونه محمد رو نوازش کرد
_برای دختری که لای پر قو بزرگ شده اینا واقعا
سخته…نمیدونم باید چیکار بکنم؟
پدر بودن واقعا سخته حال جفت بچه هام بده و من
نمیتونم کاری بکنم.
نمیتونم جداشون کنم بگم سودا دخترمه اما سها
چون بد قلبه دیگه بچم نیست نمیتونم!
#پارت569
محمد درک میکرد ، نمیشد بین فرزند ها فرق
گذاشت این غیره ممکن بود.
دستی داخل موهاش کشید
_درکتون میکنم من کنار سودام شما نگرانش
نباشید اما سودا خیلی از مادرش دلش شکسته ،
سها رو که کلا از زندگیش در آورد اینو خودش
امروز رسما بهم گفت.
_میدونم ، ُهدا هم امروز بین بچه هاش مونده بود
و ترسیده بود.
درسته هیچ دلیل قانع کننده ای برای اینکه به
دخترش تهمت بزنه وجود نداره اما اون لحظه این
اشتباه رو کرده و خودش باید جبران بکنه ما
نمیتونیم کاری بکنیم.
تنها سری تکون داد.
_از رادمان خبری نشد؟
_نه ، اما فردا میوفتم دنبالش ببینم کجا رفته که
تلفنش جواب نمیده…باید بفهمم حرفایی که سها
میزنه درسته یا نه…اونوقته که حسابش برسم.
محمد لحظه ای در ذهنش فکری اومد.
_من دیگه برم ، سودا خونه تنهاس ، خواب بود
زدم بیرون بیدار میشه میبینه نیستم نگران میشه!
_باشه پسرم برو…
باهم دست داد و محمد به طرف در خروجی راه
افتاد.
_محمد
برگشت و نگاهش رو به پدر سودا دوخت
_حواست به سودا باشه ، نگرانشم!
لبخندی مصنوعی میزنه تنها فقط چشمی میگه و
از خونه خارج میشه.
اگر پدرشون نیومده بود چندتا حرف دیگه بار سها
و مادرش میکرد اما از اون مرد خجالت میکشید.
سوار ماشینش شد و همون اول تلفنش رو از جیبش
بیرون کشید و شماره مانی رو گرفت.
_سلام محمد چطوری؟ بهتر شدی؟
محمد گلوش رو صاف کرد تا کمی صداش باز تر
بشه.
_سلام خوبم ، مانی ازت یه چیزی میخوام!
_جانم داداش بگو…
چیزی که تو سرش بود رو برای مانی گفت و اونم
بهش گفت که خیلی زود براش انجام میده.
بعد از تشکر تلفن قطع کرد به طرف خونه راه
افتاد.
بین راه از رستوران دوپرس غذا گرفت و از
گلفروشی دسته گل زیبایی برای سودا.
باید کاری میکرد سودا همه چیز رو فراموش
کنه…
دلش نمیخواست اونو ناراحت ببینه.
سودا تازه از خواب بیدار شده بود.
اطرافش رو نگاه کرد اما خبری از محمد نبود.
از پنجره مشخص بود که هوا رو به تاریکیه…
_محمد ، کجایی؟
دستی به صورتش کشید از جاش بلند شد.
اول طرف سرویس رفت و بعد سالن و آشپزخونه
اما خبری نبود.
کجا رفته بود؟ نکنه حالش بد شده باشه؟
طرف گوشیش رفت همین که خواست شمارش رو
بگیره در خونه باز شد…
#پارت570
_بیدار شدی؟
طرفش چرخید و تازه نگاهش به دسته گلی که
محمد دستش گرفته بود افتاد.
لبخندی روی لبش نشست و طرفش رفت
_کجا رفته بودی؟ نگرانت شدم.
محمد کفش هاشو در آورد و دست گل رو طرف
سودا گرفت
_یکم خرید داشتم بیرون..
از اینکه محمد به فکرش بود ته دلش قند آب میشد.
_ممنونم ولی کاش استراحت میکردی ، تو هنوزم
مریضی.
محمد از کنار سودا رد شد و مشبای غذا هارو
روی اپن گذاشت
_من خوبم ، نگران من نباش تا وقتی تو اینجایی
خوبم.
سودا حرفی نمیزنه و وارد آشپزخونه میشه تا
کمکش بکنه توی چیدن سفره..
داشت بشقاب هارو میچید که دستای مردونه محمد
دور کمرش حقله شد.
_محمد چیکار میکنی؟ از دستم میوفته.
بی اهمیت به حرف سودا اونو بیشتر به خودش
چسبوند و سرشو داخل گردن سودا برد.
لبای داغش روی گردن سودا گذاشت و خیس
بوسید.
محمد فقط میخواست با این کارهای عاشقانه
چندوقت رو جبران بکنه.
میخواست حال سودا رو خوب بکنه.
دستشو آروم روی دست سودا کشید و بشقاب هارو
از دستش بیرون کشید روی میز گذاشت.
سودا رو طرف خودش برگردوند.
نگاهش به چشمای دختری که جونش رو براش
میداد داد و سرشو آروم آروم نزدیک آورد.
فاصله خیلی کمی مونده بود اما با قرار گرفتن
دست سودای روی سینش و به عقب هول دادنش
همه چیز متوقف شد.
محمد چشماش بسته بود نفس های طولانی میکشید.
پسش میزد اما باید درک میکرد درسته؟
سودا هول کرده بود ، نمیدونست باید چی بگه!
واقعا برای نزدیکی و رابطه آماده نبود.
مخصوصا امروز اصلا حتی حوصله خودش رو
هم نداشت.
سعی کرد با عوض کردن بحث همه چیز درست
بکنه
_محمد من خیلی گشنمه!
_باشه بشین بخوریم.
شام رو بدون اینکه لحظه ای به چشمای هم نگاه
بکنن خوردن و خب هرکدوم به چیزی فکر
میکرد…
****
سودا
با صدای زنگ مکرر گوشی چشم از هم باز
کردم.
کی بود که این وقت صبح بیخیال نمیشد.
به سختی بلند شدم و نگاهی به صفحه گوشیم
انداختم خاموش بود.
طرف دیگه تخت نگاه کردم و صفحه روشن
گوشی محمد دیدم که داشت خودش رو میکشت.
از صدای آب میشد فهمید خودش رفته دوش
بگیره.
خم شدم و گوشی رو برداشتم نگاهی به صفحه
کردم.
اسم مانی بود ، باید جواب میدادم؟
داشتم تصمیم میگرفتم که قطع کرد.
بیخیال شدم خواستم کوشی کنار بزارم که چندتا
پیام پشت سر هم از طرف مانی اومد.
آخرین پیامی که روی صفحه اومد خوندم
_محمد این مرتیکه واقعا عوضیه!
راجب کی حرف میزد؟
باید گوشی کنار میزاشتم ، میدونستم که خوندن
پیاماش کار اشتباهیه اما کنجکاوی این اجازه رو
نمیداد.
ناخواسته روی پیام میزنم و صفحه اصلی باز
میشه.
سه تا عکس بود بالایی پیامی که فرستاده بود.
دونه دونه عکس هارو باز کردم و با دیدن هرکدوم
چشمام بیشتر از قبل درشت میشد.
درست داشتم میدیدم؟ این این…
امکان نداشت چطور ممکن بود؟
#پارت571
به چشمای خودم شک کرده بودم.
رادمان بود کنار دختری جوون همراه دختر بچه
ای توی بغل رادمان…
اینا کی بودن؟ رادمان اونجا چیکار میکرد؟
از چهره هردوشون مشخص بود که خوشحالن.
مشخص بود کسی عکس رو از دو ازشون گرفته
چون فاصله زیاد بود حواسشون اصلا به دوربین
نبود.
از جام بلند شدم توی اتاق راه میرفتم به عکس نگاه
میکردم.
_رادمان تو جطور تونستی به سها خیانت بکنی؟
یعنی حتی دلت برای سامانم نسوخت؟ این بچه
نمیتونست بچه رادمان باشه درسته؟ اون حتی از
سامانم بزرگتر بود.
همینجوری به گوشی زل زده بودم که در حموم
باز شد و محمد با حوله ای دور کمرش و موهای
خیس بیرون اومد.
نگاهمو بهش دوختم و فقط نگاهش کردم بدون هیچ
حرفی..
تازه متوجه من شد ، لبخندی زد
_ چه زود بیدار شدی!
باز هم حرفی نزدم که تازه نگاهش به گوشیش تو
دستم افتاد.
_گوشی منه؟
گوشیو سمتش گرفتم لب زدم
_محمد این عکسا چیه؟
متعجب نگاهم کرد و کوشی از دستم گرفت.
کمی به صفحه نگاه کرد سری تکون داد
_مرتیکه عوضی…
سرشو بلند کرد و تازه یادش افتاد باید جواب سوال
منو بده
_سودا برات توضیح میدم اما…حق نداری
عصبانی یا ناراحت بشی!
سری به نشونه باشه تکون دادم که نزدیکم شد
_من دیروز تو خواب بودی رفتم خونه باباتینا و
حساب اون خواهرتو گذاشتم کف دستش…
با شنیدن حرفاش هیعع کشیدم دستم روی دهنم
گذاشتم
_محمد تو دیوونه شدی؟
اخماشو در هم کرد جواب داد
_دیوونه نشدم ولی نمیتونستم همینجوری بشینم
ببینم اونجوری تورو ناراحت میکنن…
حرفی نزدم که ادامه داد
_یکم با بابات حرف زدم گفت میخواد بیوفته دنبال
رادمان تا بفهمه خیانت میکنه به سها یا نه…
منم از حرفای سها خب عصبانی بودم و میخواستم
بهش بفهمونم چه اشتباهی کرده برای همین…
نفس عمیقی کشید و کمی نگاهم کرد تا عکس
العملمو ببینه.
_پسر عمه مانی پلیسه به مانی گفتم دنبال رادمانم
اونم با شمارش خیلی راحت فهمید کجاست بعدم
مانی گفت یکیو میفرسته دنبالشون تا عکس و فیلم
بگیره بفرسته برامون…
توی سکوت به عکسا فکر کردم.
بدجوری عصبی شده بودم ، هرچقدرم سها رو از
زندگیم خارج کرده باشم اما حق هیچ زنی خیانت
نبود.
_محمد رادمان واقعا خیانت کرده؟
#پارت572
محمد شونه ای بالا انداخت لب زد
_نمیدونم این عکسا اینطور نشون میده ، برای من
مهم نیست اما همین امروز میبرم میکوبمشون تو
صورت سها تا بجای اینکه پاچه بقیه رو بگیره
بیوفته دنبال شوهرش…
اخمی کردم طرفش برگشتم
_نه اینکارو نکن…
چشماش درشت شد و حرصی لب زد
_سودا تو هنوزم با حرفایی که از سها شنیدی
نگرانشی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه ، محمد سها برای من تموم شده من حتی دیگه
خواهری به اسم سها ندارم اما دلم نمیخواد مامان و
بابا ناراحت بشن و غرور دخترشون جلوی
چشمشون بشکنه تو اینو فقط به بابام بده اون
خودش میدونه چیکار بکنه…
محمد کمی نگاهم کرد ، انگار داشت پیش خودش
فکر میکرد.
چشمم به بدن لختش افتاد
_محمد پاشو لباس بپوش ، همینجوری مریضی
بدتر میشی.
چشمی گفت و به طرف کمد رفت.
منم به طرف در اتاق رفتم اما قبل اینکه خارج بشم
طرف محمد چرخیدم.
مشغول پیدا کردن لباس بود.
_محمد
طرفم چرخید و نگاهم کرد
_جانم
قدم قدم طرفش رفتم روبه روش ایستادم.
_ممنونم
بعد یکی از دستامو دور گردنش و دست دیگم توی
موهای خیسش فرو کردم و روی انگشتای پام بلند
شدم.
نگاهمو به چشمای سبزش دوختم و سرمو جلو
بردم و لبامو روی لبای سرخش گذاشتم.
هیچ کاری نمیکردم و فقط ثابت لبام روی لباش
بود.
میخواستم اینجوری برای اینکه کنارم بود تشکر
بکنم.
برای اینکه به فکرم بود برای اینکه کمکم میکرد
برای اینکه ازم دفاع کرده بود.
بعد چندثانیه جدا شدم و نگاهش کردم.
انقدر هول شده بود که حتی دستاشم تکون نداده
بود.
خواستم فاصله بگیرم طرف در برم که مچ دستم
گرفت و منو سمت خودش کشید
_محمد چیکار میکنی؟
به چشمام زل زد و با چهره ای مظلومانه گفت
_حالا که بخشیدی و بوسمم میکنی بیا یکم بیشتر
پیشروی بکنیم ها؟ موافقی؟
گیج به چشماش زل زدم که به تخت اشاره کرد.
چقدر پرو و سو استفاده گر شده بود.
اخمی مصنوعی کردم لب زدم
_ محمد ولم کن بخدا تو خیلی عوض شدی اوایل
بهت دست میزدم سرخ سفید میشیدی الان چه
پیشنهادات کثیفی میدی!
کنار هولش دادم از اتاق خارج شدم که داد زد
_پیشنهاد کثیف چیه خدا خودش گفته هرچندوقت
یکبار از اینکارا بکنید باعث جوون موندن و
قبراق شدن میشه عزیزم مخصوصا اگر خیلی وقته
نکردید!
#پارت573
بعد از خوردن صبحانه محمد به قصد نشون دادن
عکسا به بابا و بعد هم سر زدن به شرکت از خونه
خارج شد.
با اینکه اصرا کردم امروز هم سرکار نره اما قبول
نکرد و گفت زودتر برمیگرده.
با رفتن محمد تازه کمی به خودم اومدم.
حتی نتونستم خوشحال باشم که برگشتم سر خونه
زندگیم.
ذهنم درگیر محمد شده بود.
میدونستم که بهم نیاز داره و خب طبیعی هم هست
اما..
خب احساس میکردم نباید اجازه بدم…
ناخودآگاه ازش فرار میکردم و انگار وقتی حرفی
راجب رابطه میزد هول میکردم.
درسته اولین بارم نبود اما…
شاید هنوزم ترس داشتم که بهش اعتماد بکنم.
نمیدونستم چم شده ، کاش میفهمیدم.
ذهنم رفت سمت آهو ، این چندوقته بخاطر باز
کردن مطبش خیلی درگیر بود و نتونسته بودم زیاد
باهاش حرف بزنم.
شاید بهتر بود از آهو که هم مشاور بود هم بهترین
رفیق کمک بگیرم.
روی مبل داخل سالن نشستم و آهو رو تصویری
گرفتم.
زیاد نگذشته بود که بالاخره جواب داد.
از سر وضعش و تیپش مشخص بود که مطبه!
_سلام آهو چطوری؟
انگار وارد جایی شد و بعد از بستن در تازه نگاهم
کرد
_سلام عشقم خوبم تو چطوری؟
داشتم جوابشو میدادم که نگاهش به اطرافم جلب
شد لب زد
_سودا تو کجایی؟ خونه مامانتینا نیست نه؟
لبخندی زدم و اطرافم نشون دادم.
_نیست اومدم خونه خودم…
آهو با خوشحالی جیغی کشید لب زد
_بالاخره آشتی کردین…
آهو حتی از منم بیشتر ذوق کرده بود.
کلی بهم تبریک گفت و اما انگار وقتی وضعیتم دید
متوجه شد که آشوبم.
_زودباش تعریف کن ببینم چی شده باز؟ چرا
هنوزم خوشحال نیستی؟
اتفاقات رو کامل برای آهو تعریف کردم و اون
هرلحظه بیشتر حرصی میشد.
وقتی حرفام تموم شد با لحن حرصی گفت
_سودا بخدا من خواهرتو با اون شوهرش میکشم ،
آدوم بجای این خواهر صدتا دشمن داشته باشه
کمتر اذیت میشه.
خندم گرفته بود ، حتی اونم فهمید خواهرم از صدتا
دشمن بدتره.
بعد از اینکه کلی راجب سها حرف زد و بد و
بیراه گفت بالاخره وقت کردم و مشکل اصلی که
داشتم بیان کردم.
_آهو محمد از من یه چیزی میخواد ، ببین خب
حقشه من زنشم و اونم مرده ولی خب میدونی
چجوری بگم…
آهو که با دقت داشت گوش میکرد سرشو تکون
داد
_فهمیدم راجب چی حرف میزنی راحت باش بگو
مشکلت چیه..
شونه ای بالا انداختم لب زدم
_میدونی اخه آهو خجالت میکشم تو دوست
صمیمی هرچقدرم قبلا برات همچیو گفتم ولی
راجب رابطم با شوهرم که نیومدم حرفی بزنم.
خنده ای کرد و لب زد
_سودا عشقم الان وقت حجب و حیا و خجالت
کشیدن نیست بعدم من دکترتم الان بگو راحت
باش..
#پارت574
نفس عمیقی کشیدم.
قبلا انقدر سختم نبود جدیدا بیشتر خجالت میکشیدم.
_آهو از پریشب که برگشتم خونه چندبار بهم
نزدیک شده ، چندبار رابطه خواسته اما هربار
یجوری پیچوندم.
آهو حالا دیگه لبخندی نداشت و واقعا داشت به
حرفم گوش میکرد.
_خب بهش چی گفتی؟ نپرسید چرا؟
سرمو کج کردم لب زدم
_چرا گفتم آمادگی ندارم ، شب اول درکم کرد و
پیشروی نکرد دیگه اما دیروز و امروز صبح هم
خب… آهو من نمیدونم چه مرگمه یجورایی
میترسم ته دلم یه چیزی هست که اجازه نمیشده.
کمی مکث کرد و بعد چندلحظه فکر کردن گفت
_سودا این چیزی که راحبش میگی میتونه چندتا
دلیل داشته باشه..
_چی؟
گوشی رو کمی بیشتر به صورتش نزدیک کرد
_ ممکنه بخاطر اینکه هنوز کمی ازش دلخوری
باشه یا از ته دلت نبخشیدی یا شاید ترس از اینکه
ازش جدا بشی…حتی ممکنه بیشتر بخاطر از
دست دادن بچتون باشه… اون شوک کمی نبود
براتون…
با ناراحتی ناله کردم
_آهو باید چیکار بکنم؟ دلم نمیخواد محمد ازم سرد
بشه دوباره دلم نمیخواد فکر کنه دوستش ندارم یا
نمیخوامش…
آهو باز هم توی فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه
گفت
_سودا باید خودت رو مجبور بکنی یعنی حتی اگر
دلت نزدیکی نمیخواد ، خودت باید پیشقدم بشی
شما خیلی وقته رابطه نداشتید و خب این باعث
ترست شده.
باید خودت اول شروع کننده باشی تا نتونی جلوی
خودت رو بگیر و نگران نباش بهت قول میدم زیاد
نمیگذره که خودت هم راضی و آماده میشی…
فقط کارایی که میکم بکن…
شاید حق با آهو بود و باید به حرفاش گوش
میکردم.
_چیکار بگو…
(دوستان این پارت با کمک مشاور نوشته شده و
کمک های آهو در این رابطه با تجربه مشاور
نوشته شده که اتفاقا ممبر چنلمون هم هستن و من
واقعا از خانم دکتر ممنونم و چون گفتن که دلشون
نمیخواد اسمی ازشون داخل رمان باشه اسمشون
رو اعلام نمیکنم ، شرمنده اگر ایرادی داره من
خیلی راجب زندگی زناشویی نمیدونم و با تجربیات
اطرافیان نوشتم)
***
نگاهی از توی آینه به خودم انداختم.
آماده بودم ، یه پیرهن ساده صورتی تنم کرده بودم
یا آرایش ملیح و موهام دورم ریخته بودم.
بوی قرمه سبزی کل خونه رو برداشته بود.
خنده ای روی لبم بود.
آهو راست میگفت وقتی خودم پیش قدم میشدم
انگار بهتر بود.
با صدای زنگ خونه دستی به پیرهنم کشیدم طرف
در رفتم تا بازش کنم.
خودم کلیدم رو پشت در گذاشته بودم که نتونه با
کلیدش باز بکنه.
با لبخندی پر از عشوه در خونه رو باز کردم.
نگاهم به محمد خسته افتاد.
_سلام عزیزم ، خوش اومدی..
محمد تازه نگاهش به من افتاد.
چشماش درشت شد و برق زد.
انگار به چیزی که میدید باور نداشت.
_سودا…
وارد خونه شد سرتا پام برانداز کرد.
با لبخند در خونه رو بستم و دستامو دور گردنش
حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم
_جانم؟ خوشت اومد؟
نفس عمیقی کشید و آب دهنش قورت داد.
دستشو توی موهاش کشید لب زد
_خیلی اما…سودا مامانمینا تا ده دقیقه دیگه
میرسن اینجا!!!!
#پارت575
خنده ای کردم اما تازه متوجه جمله دوم حرف
شدم.
اون چی گفت؟ مامانش اینا دارن میان؟
دستمو از دور گردنش باز کردم و سریع فاصله
گرفتم.
_چی گفتی؟
محمد دستی به موهاش کشید و سرشو خاروند
_مامانم و بابا تا ده دقیقه دیگه میان اینجا!
هنوزم باورم نشده بود
_محمد داری شوخی میکنی؟
سرشو به نشونه نه تکون داد.
_بخدا الان تو پارکینگ بودم مامانم یهو زنگ زد
شنیده بود مریضم گفت داره میاد اینجا مراقب من
باشه ، بعد من گفتم تو برگشتی خیلی خوشحال شد
گفت با بابا میان هردوشون!
چشمامو کلافه بستم
_خب چرا بدون مشورت با من قبول کردی؟
محمد شونه ای بالا انداخت
_بخدا اصلا از من نپرسیدن که بخوام بگم بیا یا
نیان…
بعد دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش
چسبوند.
سرشو کنار گوشم آورد و لب زد
_بعدم من نمیدونستم تو خونه چه خبره وگرنه
اصلا تلفنشونم جواب نمیدادم.
نیشخندی زدم گفتم
_آره که یهو وسط….استغفرلله…محمد ولم کن
میخوام برم لباسمو عوض کنم.
دستشو دور کمرم سفت تر و دست دیگشو روی ،
رون لختم کشید.
چشماش ریز شده بود و نفساش تند تر از قبل….
_محمد ولم کن ، الان مامانتینا میان باید لباس
عوض بکنم.
با خماری دستشو کمی از دورم شل کرد و لب زد
_لازم نیست الان زنگ میزنم بهشون میگم نیان!
بعد دستشو توی جیب شلوارش کرد گوشیش در
آورد.
بی شوخی داشت زنگ میزد.
قبل اینکه بوق بخوره گوشی از دستش گرفتم و
قطع کردم.
_محمد دیوونه شدی؟ میخوای آبرومونو ببری؟
الان میخوای بگی برای چی نیان؟
به من اشاره کرد لب زد
_میگم خانمم امشب تدارک دیده که شب رمانتیکی
داشته باشیم لطفا فردا شب بیاید.
چشم غره ای بهش رفتم و به طرف اتاق حرکت
کردم
_آره فقط همین کم مونده ، من میرم لباسامو
عوض کنم توام لطفا سالن رو جمع بکن!
محمد کنجکاو لب زد
_سالن؟ مگه چی شده؟
ایستادم دم در اتاق و محمد کامل وار شد و تازه
نگاهش به سالن که چندتا شمع کوچیک و چندتا
تنقلات روی میز چیده بودم.
_خوراکی هارو جمع نکن فقط زحمت شمع هارو
بکش عزیزم.
محمد با دیدن وضعیت آهی کشید
_امشب قرار بود بهترین شب عمرمون باشه مثل
اینکه!
خنده ای کردم که طرفم برگشت و نگاهی به لباسام
انداخت
_سودا من میخواستم خودم امشب این لباسو از
تنت در بیارم.
مشخص بود یکم دیگه بگذره گریش میگیره.
زود وارد اتاق شدم و پیرهنم رو با لباس های
مناسب امشب عوض کردم.
موهامو بافتم و آرایشم کمتر کردم تا زیاد مشخص
نباشه.
#پارت576
همین که از اتاق بیرون زدم زنگ خونه زده شد.
محمد همه شمع هارو جمع کرده بود و خودش هم
روی مبل نشسته بود.
طرف آیفون رفتم قبل اینکه باز بکنم رو به محمد
گفتم
_پاشو برو لباساتو عوض بکن اینجوری نشین.
در پایین رو براشون زدم و طرف محمد که هنوز
روی مبل لم داده بود رفتم و بالا سرش ایستادم.
_محمد پاشو دیگه زشته اینجوری نشستی!
مچ دستمو گرفت و لب زد
_سودا میشه بعدش دوباره برگردیم به اون حالت
رمانتیک؟
خندم گرفته بود که انقدر داشت حسرت میکشید.
برای اینکه زودتر بلند بشه باشه ای گفتم.
بلند شد و بوسه ای روی گونم زد و طرف اتاق
رفت.
به استقبال مامان و بابا رفتم.
همین که در باز کردم نگاهم به مادر محمد افتاد.
با دیدن من ذوق کرد و توی بغلم پرید و محکم منو
بغل کرد.
_وای سلام سودا جان عزیزم ، چقدر دلم برات
تنگ شده بود عزیزم.
منم بغلش کردم و ابراز دلتنگی کردم.
بعد پدر محمد بود که اونم خیلی با محبت منو به
آغوش کشید.
به داخل خونه دعوتشون کردم و خودمم کنار
مامان محمد نشستم.
_وای الهیی قربونت برم ، بخدا وقتی محمد گفت
برگشتی انقدر خوشحال شدم که رو پا بند نبودم.
مهدی شاهده!
بابا مهدی هم حرفش رو تایید کرد.
_سودا دخترم خیلی کار خوبی کردی برگشتی ،
محمد واقعا بدون تو داغون میشد.
لبخندی زدم و تنها فقط تشکر کردم.
_محمد کجاست؟ هنوز نیومده خونه؟ مگه مریض
نیست این بچه؟
همین که حرف مامان تموم شد محمد از اتاق
بیرون زد.
اومد و خیلی سریع مادر و پدرش بغل کرد و
پدرش رو سفت چسبیده بود.
_بچه برو کنار میخوای منم مریض کنی؟
محمد که تو ذوقش خورده بود با کمی فاصله کنار
پدرش نشست لب زد
_پدر من دلم برات تنگ شده بود بده؟
پدرش حرفی نزد و من فقط بهشون خندیدم.
مامان دستم رو گرفت و فشار داد رو به محمد
گفت
_محمد خداروشکر سرحالی ، سودا برگشته اصلا
حالت خوب شده پدرت گفت مریضی ولی میبینم
خداروشکر خبری نیست.
محمد نگاهی به من انداخت سر تکون داد
_بله عروستون یجوری ازم پرستاری کرد والا یه
روزه خوب شدم.
مامان قربون صدقه ام رفت و هی ازم تعریف
میکرد.
از جام بلند شدم لب زدم
_من برم براتون چایی بیارم.
بعد طرف آشپزخونه رفتم و تند تند لیوان هایی
برای چایی در آوردم.
اصلا آماده مهمون داری نبودم و حتی هیچی آماده
نکرده بودم.
نگاهم به میز دونفره ای که برای خودم و محمد
درست کرده بودم افتاد.
_قسمت نشد دیگه شرمنده.
خنده ای به خودم کردم بعد از ریختن چایی وارد
سالن شدم.
به همه تعارف کردم و بعد دوباره سرجای قبلیم
نشستم.
مامان با لبخند بزرگی منو به آغوش کشید
_ایشالله همیشه انقدر خوشحال باشید و دیگه
هیچوقت از هم جدا نشید. ایشالله دوباره خبرای
خوش میشنویم و دوباره بچه دار میشید.
#پارت577
حتی با فکر بچه ای که فقط چندماه کوتاه تو شکمم
بود و حالا نیست غم وجودمو میگرفت.
نگاهم به محمد افتاد ، از لبخندی که روی
صورتش ماسیده بود میشد فهمید اونو داغ دلش
تازه شده.
اما از من بهتر تونست خودش رو آروم بکنه و
جواب مامان رو زودتر داد.
_ایشالله مامان جان ایشالله…
بابا مهدی انگار میخواست فضا رو عوض بکنه
که بحث رو عوض کرد و رو به محمد گفت
_شنیدم قراره برید کیش بمونید درسته؟ مانی
میگفت حتی خونه هم خریدین!
با شنیدن حرف بابا چشمام درشت شد!
کیش؟ خونه؟ چرا من از هیچی خبر نداشتم.
رنگ محمد لحظه ای پرید و چایی که خورده بود
تو گلوش پرید به سرفه افتاد.
بابا زود پشتش زد و من هم سریع نزدیکش شدم و
کمرش رو مالش دادم و پیشونیش رو به طرف بالا
کشیدن.
_محمد خوبی؟ آب بیارم؟
دستمو گرفت و سرشو به نشونه نه تکون داد.
_خوبم…خوبم
وقتی از سلامت حالش مطمئن شدم ازش فاصله
گرفتم سرجام نشستم.
مامان حالا کنجکاو دوباره پرسید
_محمد بابات راست میگه؟ میخواید برید کیش
بمونید؟
همینجور به محمد خیره بودم تا جواب بده.
تا بفهمم قضیه از چه قراره!
انگار فهمید راه فرار نداره که دستی به سرش
کشید لب زد
_خب راستش آره اما من هنوز به سودا نگفته بودم
، میخواستم سوپرایزش بکنم و خب هنوزم نمیدونم
دوست داره بیاد یا نه؟
مامان و بابا اول نگاهی به هم کردن و انگار از
اینکه کار بدی کردن خجالت زده بودن.
بابا زودتر گفت
_شرمنده پسر من نمیدونستم وگرنه حرفی نمیزدم.
محمد سری تکون داد جواب داد
_ اشکالی نداره بابا جان قسمت بوده.
مامان معصومه نگاهشو به من دوخت و دستم
گرفت
_خب حالا که دیگه سودا فهمیدی ، نظرت چیه
عزیزم؟ دوست داری بری؟
چی باید میگفتم؟ گیج شده بودم.
خیلی یهویی شده بود و هیچ آمادگی نداشتم.
باید فکر میکردم.
_نمیدونم ، اگر محمد بخواد که بریم من حرفی
ندارم.
#پارت578
مامان و بابا لبخندی زدن و انگار از شنیدن جوابم
خوشحال شده بودن.
اما محمد هنوزم بهم زل زده بود و سعی داشت
بفهمه عصبانیم یا شاید ناراحت…
_من برم سفره رو آماده بکنم شام بخوریم.
بعد از جام بلند شدم خواستم به طرف آشپزخونه
برم که دستم توسط مامان کشیده شد.
_لازم نیست دخترم ، ما دیگه میریم شما برای
خودتون آماده کن!
بعد هردو بلند شدن.
اخمی کردم و سریع گفتم
_نه بابا کجا ، شام من آمادست بخدا نمیزارم بدون
اینکه شام بخورید برید.
بابا مهدی طرفم اومد و منو به آغوش کشید
_دستت درد نکنه عروس گلم ایشالله دفعه بعدی
ولی هم سر زده اومدیم هم خوده معصومه غذا
گذاشته خونه دیر بریم سوخته!
چندبار دیگه اصرار کردم اما اصلا قبول نکردن و
با بهونه های مختلف رفتن.
بعد از رفتنشون به آشپزخونه رفتم و نگاهی به
سفره دونفره ای که چیده بودم انداختم.
_مثل اینکه قسمت شد رو همین سفره بخوریم.
_چی؟ چی گفتی؟
طرف محمد که دم ورودی آشپزخونه ایستاده بود
برگشتم.
_هیچی ، با خودم حرف زدم بیا شام بخوریم.
محمد نگاهی به سرتا پام انداخت
_لباساتو عوض نمیکنی؟
نگاهی به سروضعم انداختم ، لباسم مشکلی نداشت
اما خوب میدونستم منظورش چیه!
_نه با همینا راحتم.
محمد اخمی کرد و لب زد
_اما سودا تو قول داده بودی!
_چه قولی داده بودم؟
نزدیک میزد شد و روی صندلی نشست
_که دوباره برگردیم به همون حالت رمانتیک.
با لحن بی حوصله ای گفتم
_محمد ترخدا ول کن حوصله ندارم.
با تموم شدن حرفم سکوت عمیقی خونه رو فرا
گرفت.
دیگه حرفی نزد و منم غذا رو کشیدم.
تو سکوت کامل غذامونو خوردیم.
میفهمیدم که محمد ناراحته اما حرفی نمیزنه ، چون
فکر میکرد بخاطر قضیه کیش از دستش عصبانیم!
بعد از تموم شدن غذا توی جمع کردن سفره کمکم
کرد و لب زد
_من میرم کار بکنم توام راحت بگیر بخواب
حوصلت بیاد سرجاش!
بعد هم مثل بچه ها قهر کرد و به اتاق کارش
رفت.
خنده ام گرفته بود.
#پارت579
بعد از گذاشتم ظرف ها توی ماشین ظرفشویی به
اتاقمون رفتم.
لباسام رو دوباره با همون پیرهن صورتی عوض
کردم.
جلوی آینه نشستم و موهام باز کردم.
چون بافته بودم کمی حالت گرفته بود که خوب
خیلی زود با اتو صاف کردم.
لوازم آرایشم برداشتم و فقط کمی رژ گونه و رژ
زدم.
حالا آماده بودم.
با این پیرهن پاهای سفید و کشیده ام خیلی خوب
توی چشم بود.
از جام بلند شدم چراغ های کل خونه رو خاموش
کردم.
طرف اتاق کار محمد رفتم و تقه ای به در زدم.
همونجور که سرش پایین بود هومی گفت.
صدای پر از عشوه کردم لب زدم
_من میرم بخوابم کاری نداری؟
_نه برو بخواب من میخوام کار…
با بالا آوردن سرش و دیدن وضعیت من حرفش
نصفه موند.
تو دلم خنده ای کردم و شونه ای بالا انداختم
_باشه پس من میرم بخوابم ، شب بخیر…
خواستم از اتاق خارج بشم که سریع صدام کرد.
_سودا
طرفش برگشتم و فقط نگاهش کردم.
تو دلم خنده ای کردم و شونه ای بالا انداختم
_باشه پس من میرم بخوابم ، شب بخیر…
خواستم از اتاق خارج بشم که سریع صدام کرد.
_سودا
طرفش برگشتم و فقط نگاهش کردم.
تو یه حرکت یهویی از جاش بلند شد که صندلیش
عقب رفت و به دیوار خورد صدای بدی ایجاد کرد
اما اون لحظه براش اهمیتی نداشت.
طرفم حمله کرد و دستش دور کمرم حلقه شد و
منو محکم به خودش چسبوند.
لباشو روی لبام گذاشت و با ولع میبوسید.
مثل تشنه ای که بعد مدتها به آب رسیده.
دستامو توی موهاش فرو کردم و همراهیش کردم.
بدجوری عطش پیدا کرده بودم.
محمد تو به حرکت بلندم کرد و من پامو دور
کمرش حلقه کردم.
همونجور که توی بغلش بودم به طرف اتاقمون
رفت.
چشمام بستم و فقط لباشو میبوسیدم.
لحظه ایستاد و بعد روی تخت فرود اومدم.
ازم فاصله گرفت و روی تنم خیمه زد.
لبخند رضایتمندی روی لباش بود.
خم شد و سرشونه لختم بوسید و دستش رو طرف
بند پیرهن برد…
#پارت580
با تنی عرق کرده کنارم دراز کشید.
هردومون نفس نفس میزدیم.
اول که شروع کردیم محمد با ملایمت رفتار میکرد
اما بار دوم یا سوم رفتارش خشن تر شده بود.
شاید هم بخاطر دلتنگی زیاده بینمون بود.
_سودا تو تنها کسی هستی که منو دیوونه میکنی!
با خنده طرفش چرخیدم و دستمو روی سینه های
لختش گذاشتم
_مگه با کسی دیگه بودی که اینو میگی؟
دستمو توی دستش گرفت و روی قلبش گذاشت
_نه اما مطمئنم هیچکس به اندازه تو برای من
اینجوری شیرین نیست!
تنها فقط لبخندی زدم.
لحظه ای فکرم رفت سمت عکس های صبح…
با بی جونی پرسیدم
_عکسارو به بابا دادی؟
هنوزم کمی نفس نفس میزد
_آره ، خیلی عصبانی شد اما گفت حداقل اینجوری
تکلیف دخترش مشخص میشه. سودا یه چیزی
بپرسم؟
سرمو تکون دادم
_بپرس
کمی مکث کرد انگار نمیدونست چطوری باید
سوالش رو بیان بکنه
_اگر توی اون عکسا من بودم چیکار میکردی؟
شونه ای بالا انداختم
_هیچکار ، من الان بیشتر از چشمام بهت اعتماد
دارم.
چشماش برق زد و لبخندی روی لبش نشست.
نگاهمو ازش گرفتم به سقف خیره شدم.
_سودا
_جانم
حالا محمد بود که طرف من چرخید.
ملافه رو کمی بالاتر کشید تا تموم بدنم پوشیده
بشه.
_از دستم عصبانی؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم
_برای چی؟
دستشو توی موهام کشید و مردد لب زد
_قضیه کیش ، چون بهت نگفتم!
شونه ای بالا انداختم لب زدم
_خب الان بگو
محمد سرشو کمی عقب برد و گیج نگاهم کرد.
انگار منظورم نفهمیده بود.
نگاهمو به چشماش دوختم و گفتم
_خب من الانم قضیه کیش دقیق نمیدونم ، تو الان
بهم بگو
انگار از این حرکتم خوشش اومد.
سرشو تکون داد و شروع کرد به توضیح دادن.
_منو مانی میخوایم شرکت رو بزرگ کنیم ، داریم
یکی دیگه توی کیش میزنیم و خب قبل همه این
اتفاق ها مانی قرار بود بره اونجا رو اداره بکنه و
کلا بره کیش اما چندوقت پیش وقتی تو گفتی کاش
میشد از اینجا بریم، من با مانی حرف زدم و گفتم
که من و تو بریم اونجا مانی هم که بخاطر آهو از
خداش بود قبول کرد.
محمد نگاهش رو یه لحظه ام ازم نمیگرفت انگار
میخواست عکس العملم ببینه.
_خب یعنی ما الان باید بریم کیش زندگی بکنیم؟
#پارت581
عالییییی
مرسی