رمان عشق خلافکار پارت 49

4.4
(5)

آدرینو سوار ماشین کردم و خودمم نشستم پشت رل و

به سمت عمارت روندم…..

آدرینو به زور تا اتاقش کشیدم و نشوندمش رو تخت و خودم

خواستم از اتاق بیرون برم که دستم کشیده شد و پرت شدم

رو تخت. بلافاصله آدرین روم خیمه زد و به جون لبام افتاد

و ازونطرف دستاشو از بلوزم رد کردم و سینه هامو تو مشتش

گرفت و فشار داد. خودم از شوک کارش نمیتونستم حرکت

کنم و رفته بودم به یه خلسه عمیق و صحنه های چند سال

قبل تو ذهنم رژه میرفت.

فلش بک…

# 12 سال قبل

★راوی★

در یک کوچه تاریک ، کودکی 8 ساله غمگین با سر خم شده

در حال راه رفتن بود ، لرزش شونه هایش نشانه گریه و هق هق ش

را میداد. دخترک در حالی که قدم بر میداشت متوجه نگاهی

بر روی خود شد و برگشت. زنی را دید که پشت او ایستاده

بود ، دخترک شروع به حیغ کشیدن میکند و بعد از چند ثانیه

بیهوش میشود و آن زن دخترک را بغل گرفته و به سمت ونی

که در ابتدای کوچه پارک شده بود حرکت کرد و دخترک را

در داخل ماشین گذاشت و ون در سیاهی شب گم شد…..

دخترک چشمهایش را کم کم باز کرد ، اطراف را خوب

نمی دید ولی بعد از چند لحظه دیدش خوب شد ، دور و

ور را نگاه کرد اما برایش آشنا نبود. سعیدر به خاطر آوردن

خاطراتش داشت و خواست که دست هایش را تکان

دهد اما در مچ دستهایش سوزشی را حس کرد. ترس

تمام وجودش را فرا گرفت و شروع به گریه کردن ،

با صدای بلند کرد. در با صدای بدی در لولا چرخید و

سایه همان زن در میان در پیدا شد. دخترک با وحشت

به زن زل زد ، زن جلو آمد و با لبخند ترسناکی بر روی

صورتش آرام دستش را جلو برد و موهای دخترک را نوازش کرد.

با همان لبخندش به دخترک گفت: خوبه ، خوشگلی ، باکره

هم که هستی ، عروسک خیلی خوبی میشی.

زن این حرف را زد و بیرون رفت و دخترک را با ترس خود

تنها گذاشت. دختر از حرفای زن خیچ چیز را نمی فهمید.

بعد از مدتی مردی آمد و با لبخندی خبیث و سرنگی بر دست

روبروی دخترک نشست و محتویات سرنگ را در رگ های

دخترک خالی کرد. دخترک آرام آرام چشمانش سیاهی رفت

و دیدش تاریک شد……

# چند روز بعد…

وقتی چشمانش را باز کرد خودش را لخت بر روی تختی دید

و ترسیده به دور و ور نگاه کرد. تو این چند روز هیچی از

حرف ها و کار های آن غریبه ها نمی فهمید. مردی با روپوش

سفید وارد اتاق شد و بالای سر دخترک ایستاد و بعد از دید زدن

دخترک و احساس رضایت به طرف چیز های عجیب و تیزی

رفت که دخترک بیشتر آنها را تا به آن لحظه در عمر خود ندیده بود.

مردس اتوری را انتخاب کرد و به سمت دخترک آمد و آن را آرام

بر جای جای تن دخترک کشید و با لذت به تن بلوری آن خیره

شد. همانطور که با ساتور در دستش جای جای بدن دخترک

را نوازش میکرد رو به او گفت: از کجات شروع کنیم؟ دستات یا پاهات؟

دخترک ترسیده از کار مرد بی صدا الماس اشک هایش بر روی

گونه هایش می ریخت و صورتش را خیس میکرد. مرد

خراش کوچیکی بر روی دست راستش ایجاد کرد و گفت:

ازین دستت؟…. به سمت پای راست دخترک رفت و روی

آن هم خراشی ایحاد کرد و گفت: یا از روی این پات؟….

این کار را بر روی دست و پای چپ دخترک انجام داد و

ترس و وحشت دخترک زیاد شد…. مرد ساتور را بالا برد

و خواست که بر روی دست چپ دخترک فرود آورد که

ناگهان در با صدای قیژی باز شد و مردانی با لباس های

سبز رنگ که نشان از پلیس بودن آنها می داد در درون

اتاق جمع شدند و مرد سفید پوش را دستکیر کردند. از

آن میان مردی به دنبال دختر خود به درون اتاق آمد و

هنگامی که دختر کوچک شیرینش را بر روی تخت دید

به سمت او پرواز کرد و دست و پای دخترک را باز کرد و آن

را به بغل گرفت و رویش را با کاپشن خود پوشاند و هردو

شروع کردند به گریه کردن. مرد سعی در دلداری دادن دخترک

داشت و بن سمت بیرون از اتاق می رفت…..

دخترک را به بغل مادری که جگر گوشه ش را از او جدا کرد

بودند داد و مادر پاره تنش را به خود فشرد تا درون او حل شود

تا هیچوقت دیگر این اتفاق برایش نیفتد. آرام شروع به لالایی

خواندن برای دخترکش کرد…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
62 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Varesh .
2 سال قبل

ایول الناچقدر زودپارت می ذاری😅❤

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

😅داره جانشینم میشه ! …

Varesh .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نه جونم هرکس جای خودش محفوظه😉😉😘

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

من خوندم ، عالی بود ولی گنگ 🤗💔

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

متوجه نشدم 💔
اینکه اصلا اون مرد و زنه کی بودن و میخواستن چه غلتی کنن و واسه چی اصلا؟! …😑🖤

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

😐چیکار به دست و پاهاشون دارن ، بدبختا 😑💔

Darya
2 سال قبل

وای لطفا دیگه از این اتفاق ها نویسید چون واقعا خیلی ترسناک

ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

خیلی قشنگ بود الن عالی 😢

Darya
2 سال قبل

البته نویسنده ها همه اتفاقات مینویسن تا مردم حواسشون جمع کنن اما خب ترسناک هم هست

ĄÝ ŇŰŘ ¤
2 سال قبل

الن چجوری عکس پروفایل بزارم ؟؟
نمیشه هر کار میکنم

ĄÝ ŇŰŘ ¤
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

آره کردم
ممنون از راهنماییت 😍😘

افسانه
افسانه
2 سال قبل

سلام من اومدم سارا کجایی

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

همینجام نفس ، خوش اومدی 😢💛

افسانه
افسانه
2 سال قبل

ممنون همسر اینده من تورو حدا بیا رلم شو دیگ

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

چش 😍😅

Z Makari
2 سال قبل

سلام النا جون رمانت خیلی عالیه من خیلی وقته هم رمان تو هم رمان سارا و فلور رو دنبال میکنم منتها اصن نظر،ندادم.
هر سه تاتون بی نظیر هستین واقعا کارتون حرف نداره.

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

مرسی عشق 🙃🖤

Helya
Helya
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

من چی؟
من بی‌نظیر نیستم؟😂
کات فور اور😂😂😂

Z Makari
2 سال قبل

مرسی😘
جمعتون خیلی شاده نظراتونم میخونم خیلی خوبین همتون پایه هستین منو یاد بچه های رمان استاد خلافکار میندازین اوناهم خیلی پایه بودن😅

Darya
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

منم رمان استاد خلافکار میخوندم راستش این اتفاقی که توی این پارت رمانت افتاد منو یاد یکی از پارت های استاد خلافکار میاندازه
منم که این پارت خوندم یاد استاد خلافکار از این سمت خود رمان ترسیدم😑

Z Makari
2 سال قبل

😂😂چرا اتفاقا شخصیت باحالی داری شادی با جنبه ای.
کلا همتون خوبین❤

Z Makari
2 سال قبل

خدا نکنه😘
زهرا ۱۳ ساله خراسان شمالی،اسفراین

افسانه
افسانه
2 سال قبل

النا این عکسی که گذاشتی خودتی؟

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

اره من عکسشو دیدم ، خودشه 😅💛

افسانه
افسانه
2 سال قبل

سارا عشقم چرا پارت نمیزاری؟

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  افسانه
2 سال قبل

امروز حالم خیلی گرفتس ، شاید کلا نزارم …

Darya
2 سال قبل

النا این عکسی که گذشتی چقدر شبیه یکی از دوستای من 🤔

Darya
2 سال قبل

سارا کی پارت میذاری؟

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

نمیدونم ، امروز اصلا حوصله ندارم 💔

2 سال قبل

بچه ها لطفا بهم کمک کنید😭😭😭😭 من چجوری می تونم مانم رو بزارم تو سایت 🙃🙂

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به 
2 سال قبل

باید با قادر بحرفی گلی 🙂💛

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

چجوری با آقا قادر می تونم حرف بزنم ؟؟؟؟

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به 
2 سال قبل

تل داری؟!

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نچ

پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اگر هم منظورت Telegram هست اره دارم

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به 
2 سال قبل

النا و فلور و همچنین ارمیتا ، تل دارن …
بهشون بگو ایدی قادر رو بهت بدن

2 سال قبل

منظورم رمان بود مانم نوشت

Z Makari
2 سال قبل

اوهوم تو استاد خلافکار هم به همین موضوع اشاره داشت
به غیر از اینکه ترسناک هست،دردناک و تاسف اوره که یه دختر اونقدر تو جامعه امنیت نداره که بخواد به راحتی جایی بره یا کاری انجام بده یا بهش تجاوز میشه یا میفروشنشون به شیخ های عرب تو دبی یا تبدیل به عروسک جن.سی میشن. در صورتی که پسرا میتونن هرکاری بکنن بدون اینکه چنین خطر هایی تحدیدشون کنه

2 سال قبل

مرسی
« بچه ها آرمیتا خانم ، النا خانم و فلور خانم بی زحمت یکی تون آیدی آقا قادر رو بدید ممنون میشم »

Raha .........
2 سال قبل

سلام دوستان من تازه واردم خواستم کمکم کنین بگین که چطور رمانم رو داخل سایت بزارم اگه بگین ممنون میشم💜💛

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Raha .........
2 سال قبل

بچه های نویسنده ( فلور _ آرمی _ الن ) ، من تل ندارم لطفا خودتون رسیدگی کنین 💓

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

ایدیشو گذاشته …

62
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x