رمان عشق موازی پارت 13

4.1
(19)

* * * *

_ الان واسه چی ما رو آوردی اینجا؟! …

با سوالی که یکی از دخترا شاکی ازم پرسید ، برگشتم و بهشون خیره شدم …
همهمه ی بدی ایجاد شده بود ، همشون کلافه بودن …
حق هم داشتن ! … خیلی میشه که اینجاییم ولی ایلیاد و بقیه ی دخترا هنوز نیومدن …!
اخم ریزی کردم و بلند گفتم :

+ سااااااکت …

همشون ساکت شدن و بهم خیره شدن که ادامه دادم :

_ من به شما ها اجازه حرف زدن دادم که شلوغ کاری میکنید؟! …

یکی از دخترای جمع با عصبانیت گفت :

_ ای بابااااا … چه وضعشه؟! …
ما رو اینجا علاف خودت کردی ! …

نفسمو حرصی بیرون دادم و گفتم :

+ خودتون دارین ملاحظه میکنین که هنوز رئیس با بقیه دخترا نیومده … پس دیگه دردتون چیه؟! …

_ خب ما بریم ، اونا خودشون میان …

هوفی کشیدم و عصبی گفتم :

+ من همچین اجازه ای ندارم …
رئیس بهم گفتن بیارمتون اینجا و منتظرشون بمونیم …
من حق ندارم شما ها رو از اینجا تا وقتی که رئیس نیومدن حرکت بدم ! …

اعتراضای دخترا خیلی روی مخم بود …
بالاخره بعد از یکم جیغ زدن و رو مخم رفتن ، ساکت شدن و هر کدوم مشغول کاری شدن … .

* * * *

نگاهی به ساعت مچیم انداختم …
خب … الان دقیقا سه ساعت شد که ایلیاد نیومد …
کم کم داشتم نگرانش میشدم …!
پوفی کشیدم ، سرمو بلند کردم و به دخترا خیره شدم …
با دیدن این حجم از بی خیال بودنشون ، ابرویی بالا انداختم …
نگاه چه راحت بعضیاشون دراز کشیدن و دارن چُرت میزنن …
بعضیای دیگه هم مشغول بازی کردن هستن …
یه آدم افسرده و ناراحت توشون پیدا نمیشه …
اصلا اینا میدونن برن اسپانیا ، قراره چه بلایی سرشون بیاد ! …
میدونن باید هر شب فقط بِدن؟! …
میدونن قراره دستمالی شن؟! …
اینا رو میدونن و اینقدررر بی خیالن؟! …
هوفی کشیدم ، واقعا گیج شده بودم … .
متعجب و هنگ داشتم بهشون نگاه میکردم که یکهو با صدای کسی به خودم اومدم :

_ سلام … ‌.

با ترس هینی کشیدم و برگشتم به عقب …
دستمو گذاشته بودم روی قلبم و سریع سریع نفس میکشیدم … بعد از چند لحظه شاکی گفتم :

+ ععععع … ایلیاااااد ! …
ترسوندی منو ! … .

دستی پشت گردنش کشید و با خنده گفت :

_ ببخشید ، نمیدونستم اینقدر ترسویی …

یکم چپ چپ نگاش کردم ، بعد ازچند لحظه نگران گفتم :

+ چرا اینقدر دیر اومدی؟! … نگرانت شدم … .

لبخند جذاب و مردونه ای زد و گفت :

_ هیچی بابا …
اون راهی که قرار بود بیام ، پلیسا بسته بودنش …
خلاصه که مجبور شدم یه نقشه ی دیگه بکِشم و یه راه دیگه پیدا کنم … .

نفسمو راحت بیرون فرستادم و گفتم :

+ خب ، خداروشکر که خودت سالمی …
مهمترین چیز همینه ! … .

ابرویی بالا انداخت …
خیلی دلم میخواست برم توی بغلش ولی خب …
از واکنشش می ترسیدم …!
توی همین فکرا بودم که صدای ایلیاد منو به خودم اورد :

_ به چی فکر میکنی؟! …

لبخند مصنوعی ای زدم و یه کلمه گفتم :

+ هیچی … .

هع … جوابم همیشه در مقابل سوال به چی فکر میکنی؟! …
هیچیِ …!
اما هیچکس نمیفهمه که پُشتِ این هیچی چه چیز بزرگی پنهانه …
من همیشه به ایلیاد فکر میکنم …
روزامو ، شبامو … توی اوج لذت و خوشبختی و توی اوج بدبختی …
اما هرکی ازم میپرسه به چی فکر میکنم؟! ‌… میگم هیچی …
این هیچی منظورم ایلیاده … به اون فکر میکنم در حالی که در جواب این سوال یه کلمه هیچی میگم …
خیلی مسخرس واقعا ، خیییلی …!

* * * *

بهش زل زدم …
حتی خوابیدنش هم جذابه … کلاهشو گذاشته بود روی صورتش و یه خلال دندون کنار لبش ، لای دندوناش بود …
پا روی پا انداخته بود و دستاش هم روی سینش …
لبخندی زدم … لعنتی جذاااااب …
هوففف … نا خودآگاه دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم توی دستم …
آب دهنمو آروم قورت دادم و با دست دیگم کلاهشو از روی صورتش کنار زدم …
لبخندم پررنگتر شد …
دستمو روی ته ریشش کشیدم …
چقدرررر بهش میومد این مدل ته ریش ! …
کلا از نظر من همه چی بهش میومد …
با ته ریش ، آقا تر دیده میشد و وقتی ته ریششو میزد ، هیچکس از ذهنش خطور هم نمیکرد که ۲۶ سالش باشه …
بدون ته ریش شبیه نوجوونای ۲۰ ساله میشد …
همیشه عادتش این بود موهاشو حالت بده به یه طرف صورتش …
دستمو روی ابروهاش کشیدم …
پلکاش بلند بود … مثل دخترا …
دستمو پایین تر آوردم و کشیدم روی لب پایینیش …
تا حالا نتونستم یه بار ، فقط برای یه بار مزه ی لبلشو بچشم … ولی خب … همینطور نچیشده میتونم به اطمینان بگم که طعم خوشمزه ای داره لباش …
بعد از اینکه جز به جز صورتشو رصد و بررسی کردم …
دستمو گذاشتم یه طرف صورتش و بوسه ای روی گونش کاشتم …
چه خواب سنگینی داره که با اینهمه دستکاری ای که من کردمش ، بیدار نشد ! …
خودمو بهش نزدیکتر کردم ، سرمو گذاشتم روی سینش و برای اولین بار توی آغوشش به خواب رفتم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
2 سال قبل

جالب تر شد زودتر بزار سارا جون😂

H.A.K
2 سال قبل

سارا کی پارت جدید پسر خاله رو میزاری؟؟؟؟؟؟

elnaz
2 سال قبل

سارا جووونم لطف کن سریع پارت بذار مابین این همه کتاب درسی تنها تفریح من خوندن رمانای قشنگ توعه این تفریح رو از من نگیر عزیزچیم💓

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x