رمان عشق موازی پارت 17

4
(16)

&& ایلیاد &&

_ الو ، ایلیاد …

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :

+ میشنوم آدرین ، بگو …

_ تو الان دقیقا کجایی؟! …

+ هیچی …
همون جنگلی که گفته بودی ، اومدیم …
واسه چی؟! … مشکلی پیش اومده؟! …

کلافه هوفی کشید و گفت :

_ افرادی که باهاشون توی اسپانیا معامله کردم ، بهم زنگ زدن گفتن زودتر باید دخترارو تحویل بدیم …
وگرنه قرارداد فسخ میشه …
خلاصه که گفتم بهت زنگ بزنم تا بجنُنبی دخترا رو زودتر به کشتی برسونی …

زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ اوکی … تمومه سعیَمو که بکنم ، شاید بتونم تا پس فردا صبح سوار کشتی بکنمشون … .

_ خوبه ، فقط …

نفسمو محکم بیرون فرستادم و لب زدم :

+ خب ، فقط چی؟! …

_ فقط خودت کاپیتان میشی یا نه؟! …

+ نه ، خودم که وقت ندارم …
باید زود برگردم پاریس ، یکی از بهترین افرادم رو مسئول انجام ینکار کردم … .

نمیدونم چرا ولی حس کردم بعداز شنیدن جوابم ، نفسشو راحت بیرون فرستاد … ابرویی بالا انداختم که گفت :

_ حله … کاری نداری؟! … من باید برم … .

+ نه ، فعلا …

_ فعلا … .

گوشی رو پایین گرفتم و تماس رو قطع کردم …
توی فکر بودم که با صدای آلیس به خودم اومدم :

_ ایلیاااد … ایلیاااد …

سرمو برگردوندم طرفی که صدا اومده بود …
نگران به نظر میرسید ، اب دهنمو آهسته قورت دادم و لب زدم :

+ جانم ، چیزی شده؟! …

مضطرب سرش رو چند بار ، سریع به نشونه ی آره تکون داد و با تکون دادن دستش گفت :

_ بیا … .

به سرعت برگشت و به طرفی قدم برداشت …
پوفی کشیدم و با کمی مکث دنبالش راه افتادم …
سرمو متعجب چرخوندم ، کجا رفت یکهو؟! …
غیب زده شد کلا …!
دیدمش که کنار یه درخت و به زمین خیره شده بود …
به طرفش پا تند کردم ، بالا سرش ایستادم و گفتم :

+ چیشده؟! …

سرشو بالا گرفت و گفت :

_ بشین …

کنارش نشستم ، دستاشو بالا گرفت که دیدم توی دستاش یه جوجه پرنده ست …
ابرویی بالا انداختم …
با لحنی که دل آدمو آب میکرد گفت :

_ ببین ، زخمی شده … از … از روی اون شاخه افتاده پایین …

به بال زخمیش خیره شدم …
سرمو بالا گرفتم ، درست میگفت …
لونه ش بالای یکی از همین شاخه های درخت بود …
زبونی روی لبام کشیدم که لب زد :

_ ایلیااد … میتونی واسش یه کاری کنی؟! …

نفسمو محکم بیرون فرستادم ، با کمی مکث از جام بلند شدم و خیره بهش گفتم :

+ دنبالم بیا …

بلند شد و دنبالم حرکت کرد …
به طرف خیمه قدم برداشتم و داخلش شدم …
اونم پشت سرم اومد داخل …
با کمک اون بالشو با یه پارچه بستیم تا خوب شه …

* * * *

لبخندی زدم و گفتم :

+ نمیدونستم اینقدر به حیوونا علاقه داری ! … .

همونطور که با چشمای غمگینش به جوجه خیره شده بود ، لب زد :

_ اونقدرا هم علاقه ندارم ولی … ولی خب چون این زخمی شده بود دلم به حالش رحم اومد ! … .

خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :

+ اونقدرا علاقه نداری؟! …
تو که کم مونده اشکت سرریز شه ! …

در ادامه ی حرفم ، دستامو باز کردم و با لبخند گفتم :

+ بیا اینجا ببینم … .

نفس عمیقی کشید و اومد توی آغوشم …
دستامو دورش حلقه کردم و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم …
با همین کاراش دل سنگمو آب کرد و برد …
با همین کاراش ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x