&& ایلیاد &&
_ الو ، ایلیاد …
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :
+ میشنوم آدرین ، بگو …
_ تو الان دقیقا کجایی؟! …
+ هیچی …
همون جنگلی که گفته بودی ، اومدیم …
واسه چی؟! … مشکلی پیش اومده؟! …
کلافه هوفی کشید و گفت :
_ افرادی که باهاشون توی اسپانیا معامله کردم ، بهم زنگ زدن گفتن زودتر باید دخترارو تحویل بدیم …
وگرنه قرارداد فسخ میشه …
خلاصه که گفتم بهت زنگ بزنم تا بجنُنبی دخترا رو زودتر به کشتی برسونی …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ اوکی … تمومه سعیَمو که بکنم ، شاید بتونم تا پس فردا صبح سوار کشتی بکنمشون … .
_ خوبه ، فقط …
نفسمو محکم بیرون فرستادم و لب زدم :
+ خب ، فقط چی؟! …
_ فقط خودت کاپیتان میشی یا نه؟! …
+ نه ، خودم که وقت ندارم …
باید زود برگردم پاریس ، یکی از بهترین افرادم رو مسئول انجام ینکار کردم … .
نمیدونم چرا ولی حس کردم بعداز شنیدن جوابم ، نفسشو راحت بیرون فرستاد … ابرویی بالا انداختم که گفت :
_ حله … کاری نداری؟! … من باید برم … .
+ نه ، فعلا …
_ فعلا … .
گوشی رو پایین گرفتم و تماس رو قطع کردم …
توی فکر بودم که با صدای آلیس به خودم اومدم :
_ ایلیاااد … ایلیاااد …
سرمو برگردوندم طرفی که صدا اومده بود …
نگران به نظر میرسید ، اب دهنمو آهسته قورت دادم و لب زدم :
+ جانم ، چیزی شده؟! …
مضطرب سرش رو چند بار ، سریع به نشونه ی آره تکون داد و با تکون دادن دستش گفت :
_ بیا … .
به سرعت برگشت و به طرفی قدم برداشت …
پوفی کشیدم و با کمی مکث دنبالش راه افتادم …
سرمو متعجب چرخوندم ، کجا رفت یکهو؟! …
غیب زده شد کلا …!
دیدمش که کنار یه درخت و به زمین خیره شده بود …
به طرفش پا تند کردم ، بالا سرش ایستادم و گفتم :
+ چیشده؟! …
سرشو بالا گرفت و گفت :
_ بشین …
کنارش نشستم ، دستاشو بالا گرفت که دیدم توی دستاش یه جوجه پرنده ست …
ابرویی بالا انداختم …
با لحنی که دل آدمو آب میکرد گفت :
_ ببین ، زخمی شده … از … از روی اون شاخه افتاده پایین …
به بال زخمیش خیره شدم …
سرمو بالا گرفتم ، درست میگفت …
لونه ش بالای یکی از همین شاخه های درخت بود …
زبونی روی لبام کشیدم که لب زد :
_ ایلیااد … میتونی واسش یه کاری کنی؟! …
نفسمو محکم بیرون فرستادم ، با کمی مکث از جام بلند شدم و خیره بهش گفتم :
+ دنبالم بیا …
بلند شد و دنبالم حرکت کرد …
به طرف خیمه قدم برداشتم و داخلش شدم …
اونم پشت سرم اومد داخل …
با کمک اون بالشو با یه پارچه بستیم تا خوب شه …
* * * *
لبخندی زدم و گفتم :
+ نمیدونستم اینقدر به حیوونا علاقه داری ! … .
همونطور که با چشمای غمگینش به جوجه خیره شده بود ، لب زد :
_ اونقدرا هم علاقه ندارم ولی … ولی خب چون این زخمی شده بود دلم به حالش رحم اومد ! … .
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :
+ اونقدرا علاقه نداری؟! …
تو که کم مونده اشکت سرریز شه ! …
در ادامه ی حرفم ، دستامو باز کردم و با لبخند گفتم :
+ بیا اینجا ببینم … .
نفس عمیقی کشید و اومد توی آغوشم …
دستامو دورش حلقه کردم و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم …
با همین کاراش دل سنگمو آب کرد و برد …
با همین کاراش ! … .